به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته [ سید طاها صداقت ]

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,937
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
تو واژه های کدام زبانی؟
ترجمه کدام شعری؟
نقشه کدام سرزمینی؟
هویّتِ کدام جامعه ای؟
نام کدام کهکشانی؟
ستاره کدام سیاره ای؟
روشنایِ کدام نوری؟
یا جاذبه کدام خاکی؟
کیستی که اینگونه ای؟
که دوست داشتنت
رهایی ندارد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام، خوابیدی؟
چشم هایت را قرض می دهی؟
تا صبح که با آنها کاری نداری...
برای تو چند ساعت است،
برای من یک عُمر.
تاریکم! می گذارمشان توی کوله ام ، کمی با روشنایی دوست داشتنت که قدم زدم ، بر می گردم.
بگو ، چشم هایت را
قرض می دهی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موهایت را که کنار می زدی،
دانه های آفتاب می آمدند لابلای پلک هات ، روی پله پله ی بند بندِ انگشت هات تاب بازی کنند. میوه ها دست می انداختند دور گردن هم ، همدیگر را خم می کردند نزدیک شانه هات برگردی نگاهشان کنی . رودها پایِ باد را می گرفتند موج می انداختند توی خودشان تا صدای آب را که شنیدی خواب پهن شود روی صورتت . آن وقت ابرها می دویدند سمت زمین ، زیر سرت بالشت می شدند تا راحت تر از وقتی که بیداری بتوانند تماشایت کنند ؛ موهایت را که کنار می زدی دانه های آفتاب و میوه ها و رودها و ابرها هیچ... من که آدم بودم چه کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لیلا! بیا دست های خیال را بگیریم،
غریبانه روی ماه قدمی بزنیم،
کنار لکه های مهتاب فرشی بیندازیم،
استکانی روشنایی بنوشیم
شهابی به یادگار برداریم
آفتابی به صورتمان بتابانیم،
چندسال نوری روی تپه ای بایستیم
و به هیاهوی زمین لبخند بزنیم؛
لیلا ! بیا دست های خیال را بگیریم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاش با تو نسبتی داشتم...
مثل بهار که با شکوفه پرتقال،
بوی خاک که با قطره های باران،
یا اندوه که با سکوتِ ماه ؛
کاش با تو نسبتی داشتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حتی اگر دست هایت را به دست نیاورم ، بخشی از تاریخ را
تصرف کرده ام
که نام تو را در آن می برند.
و زمین هایی که روی آنها
قدم گذاشته ام رد پای کسانی را
به خود گرفته اند
که تو را دوست دارند
یا هوایی که از آن استشمام کرده ام صوتِ ضربان قلب هایی را در حصار گرفته است که دلتنگ تو اند.
حتی اگر دست هایت را به دست نیاورم ، لااقل واقعا
دوستت داشته ام...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اگر مثل قاصدک ها باد بالِ پروازم بود ، جست و جو می کردم که بارانِ کدام ابر از سُلاله چشم های مهربان
توست...یا اگر از جنس ستاره ها آفریده شده بودم می فهمیدم آفتابِ چهره ات عهده دارِ مهتابِ مشتری ، زحل های کدام دل است ؟!
اصلا اگر می توانستم حتی کمی به آسمان نزدیک شوم همان روز اول که عاشقت شدم پیدایت می کردم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از زیر پرتقال ها که رد می شدی نگاهت کردم .
انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه های خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی. بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب روی آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند. آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چندلحظه به جریان افتاده بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چقدر زیادی و زیبا ! نمی دانم اما فکر می کنم خدا وقتی می خواسته نقاشی ات کند با یک مُشت نور تو را انداخته بین ستاره ها یا موقعی که مزرعه می کشیده افتادی لایِ خوشه های گندم ، شاید هم رنگدانه پولک ماهی هایی که اینقدر می درخشی یا دانه های سُرخ اناری روی درخت های بهشت ! نمی دانم...اما چقدر زیادی و زیبا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه بی اختیار برایت دست تکان دادیم. بعد تو با آن با شال سبزِ آفتابی و لبخند بارانیِ ملیحت ماه شدی ، نشستی توی آسمان، تابیدی روی همه سیاهی های دنیا. از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه و تمام موجودات غریب آرزو کردیم کاش همیشه کوچه ای وجود داشته باشد و تو در حال عبور باشی و ما اتفاقی نگاهت کنیم و دوباره آفتابِ شالِ بهشتی ات را به ما بتابانی و باران لبخندِ ملیحت را بر ما ببارانی و مهتاب مهربانی ات روشنی باشد روی سیاهی های آن لحظه و تمام لحظه های دنیا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آیینه منی ای شب،
چقدر خسته می بینمت ،
موهای سفیدت ستاره ها ،
گودی چشم هایت دو سیاه چال،
و خمیدگی قامتت ،
هلال ماه است،
آیینه منی ای شب،
چقدر خسته می بینمت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

عقب
بالا