آوای درون
در این شبهای تیره و تار، پنجره تنهاییهایش را به روی آسمان باز میکند.
دل غریبش با طراوت تنهایی ماه را به
آغو*ش میکشد.
دقایقی بعد، کلمهای آشنا به ذهنش
رجوع میکند.
آری غربت؛ همان حس سکوت در دیار
قلبهای تنها.
به راستی، کسی نيست بر اين مرگ بیفریاد تدبيری را؟!
سالیانی گذشت، هنوز هم درد خاموشی عطش روحش را دارد.
در میان این عطش هنوز هم لبش خندان، دستانش گرم و نگاهش مهر انگیز... .
و تو چه بیرحمانه میپنداری خاطری عاری از هر چه غم دارد.
اما من به تدبیر خویش در چشمانش وجودش را میبینم؛ به آن تندی آتشی که شعله در وجودش، به تلخی میسوزاند تن آیینه در زنگاری که از درون خويش میپوسد.
همانا از طاق و رواق قلعه روح سوهان کشیدهاش خشت میبارد.
و در سکوت مرگی بیفرياد، از هم فرو میپاشد.
چنين مرگی را چه کسی تدبیرانه حس میکند؟
نمیدانم؛
در اين پيچيده بازار سرسام آور اين آوار
که میبيند در این دلهای ناهموارِ پریشان؟
نمیدانم، نمیدانم.