از دور ندا داد برادر
برده اند سر و دست و تنم را
بستند به ناحق ره حق را
کشتند گلویِ نفسم را
دستی که بدادی به خدایت
دستان خدا بود بریدند
آن دست ببرَد سر هر را
خشکانده همه کار و کسم را
بی دست به دیدار خدا شو
خود م*ست به دیدار خدا شو
سیراب شوی از برِ معبود
من نیز شکستم قفسم را
هر آنچه که دلبستگی ام بود
از بند دل و جانِ برادر
دادم به رهش جانم و حتی
فرزند صغیر نو رَسم را
من تاج چه خواهم که نیرزد
تاجی که پُر از نخوت و رنگ است
من در پی حق آمده بودم
بر تیغ کشانم هوسم را
گر باز بیایم به زمانت
گر باز کشانند به تیغم
تقدیم کنم جان و سرم را
تعظیم کنم دادرَسم را
لبخند نیامد به لبانم
از فتنه ی گردن به جرس ها
رو ترش کنم اهل هو*س را
عباس بداند عبسم را
لبخند نیامد به لبانم
از فتنه ی گردن به جرس ها
رو ترش کنم اهل هو*س را
عباس بداند عبسم را
هر بار بیاید شبِ هجران
در گور بلرزد تن شی*طان
افتاده ز چشمِ نور بنگر
خود نور مزار خُلَّصَم را
آن ذبح خیالش که بریدست
اما به زمین هر*زه ی خود را
این داس هرس کرد هو*س را
خود آ به تماشا، هرسم را
برده اند سر و دست و تنم را
بستند به ناحق ره حق را
کشتند گلویِ نفسم را
دستی که بدادی به خدایت
دستان خدا بود بریدند
آن دست ببرَد سر هر را
خشکانده همه کار و کسم را
بی دست به دیدار خدا شو
خود م*ست به دیدار خدا شو
سیراب شوی از برِ معبود
من نیز شکستم قفسم را
هر آنچه که دلبستگی ام بود
از بند دل و جانِ برادر
دادم به رهش جانم و حتی
فرزند صغیر نو رَسم را
من تاج چه خواهم که نیرزد
تاجی که پُر از نخوت و رنگ است
من در پی حق آمده بودم
بر تیغ کشانم هوسم را
گر باز بیایم به زمانت
گر باز کشانند به تیغم
تقدیم کنم جان و سرم را
تعظیم کنم دادرَسم را
لبخند نیامد به لبانم
از فتنه ی گردن به جرس ها
رو ترش کنم اهل هو*س را
عباس بداند عبسم را
لبخند نیامد به لبانم
از فتنه ی گردن به جرس ها
رو ترش کنم اهل هو*س را
عباس بداند عبسم را
هر بار بیاید شبِ هجران
در گور بلرزد تن شی*طان
افتاده ز چشمِ نور بنگر
خود نور مزار خُلَّصَم را
آن ذبح خیالش که بریدست
اما به زمین هر*زه ی خود را
این داس هرس کرد هو*س را
خود آ به تماشا، هرسم را
آخرین ویرایش توسط مدیر: