تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان اهمال | mahkameh کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png



با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد:
@Ella پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
به‌نام‌تعالی
رمان: اهمال
نویسنده: Mahkameh.j
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
عادت به زندگی بی تو همانند قیانوسی است که برای نجات یافتن دست و پا می‌زنم.
مانند گلی که هر روز پا به پای ما بزرگ و بعد از رفتن تو خشک شدند.
خانه‌ای که خاطراتمان درونش خاک می‌خورد، منتظر تو هست که آنجا بروی و آن‌ها را تازه کنی، از ابتدا، همان آشنایی!
رفتن به سفر، بی‌خداحافظی و شکستن قلبی عاشق... .
و چه سخت بود زندگی بی تو برای من.

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
بسم‌الله‌الحق

«نقد همراه پارت اول»
مقدمه:

من آن خاکسترِ سردم که در من

شعله‌ی همه عصیان‌هاست،

من آن دریای آرامم که در من

فریادِ همه طوفان‌هاست،

من آن سردابِ تاریکم که در من

آتشِ همه ایمان‌هاست.

"شاملو"

***
زانو (نیم‌فاصله) هایم سست شد و روی زمین افتادم.
تحملش را نداشتم، این همه زجر برایم کافی نبود؟
رفته رفته صدایش پایین آمد و یک‌باره قطع شد و تنها صدایی که در اتاق می‌پیچید یک آشنا بود:
- باراد... باراد.
دستان لرزانم را از روی گوش‌هایم کنار زد و میان دستانش گرفت:
- منم، حامی...(فاصله)چشمات رو باز کن.
پلک گشودم و با حالی خر*اب ل*ب زدم:
- من... من... .
به کف اتاق خیره شدم و زیرلب زمزمه کردم:


  • از بین این‌همه آدم چرا من؟ یک سال تقاص پس دادن بس نبود؟ (استفاده از خط تیره در دیالوگ)
  • باراد، نمی‌تونی مدام خودت و تو خونه حبس کنی.
خودم را سمت دیوار پشت سرم کشاندم و تکیه دادم، تنها چیزی که می‌شد بی‌منت به آن تکیه داد تنها این دیوار بود و بس!
صدای بلند حامی خطی بود بر اعصاب خرابم: (حذف دو نقطه)
-(حذف فاصله) بلند شو پسر، دستی به این ریش و موهات بکش. ناسلامتی امشب مهمونی دعوتیم. توهم باید بیای، واسه حالت خوبه.
و (بهتر است "و" حذف شود) سمت کمد چوبی لباس‌هایم رفت و در همان که به دنبال کن (کت) و شلواری بود ل*ب زد:
-(حذف فاصله)راستی، ساغر قراره بیاد. یکی دو ساعت دیگه می‌ریم آرایشگاه دنبالش حسابی واسه تو به خودش رسیده.
موهای نسبتا بلندم را به عقب هدایت کردم و سمت پرده رفتم. حین رفتن عطر مردانه‌ای که زده بود در مشامم پیچید. حامی بیشتر از من به خودش می‌رسید!
به محض کشیدن پرده طوسی رنگ صدای معترضش بلند شد:

  • نکش اون بی‌صاحب رو! (استفاده از خط تیره)
  • خواستی بری بیرون درم ببند.
و (حذف و) روی تخت دراز کشیدم و از روی عادت همیشگی ساعدم را روی چشمانم قرار دادم. انگار این مهمونی لعنتی از حال خر*اب من واجب‌تر بود!
با افتادن جسم سنگینی رویم برای لحظه‌ای نفس کم آوردم.(جایگزین کردن "؛")چشمانم را مشوش باز کردم که حامی لاقید شانه بالا انداخت و با آن چشمان مشکی رنگش خیره نگاهم کرد.
عصبی سعی در پس زدنش داشتم اما انگار از یادم رفته بود که او سمج‌تر از این حرفاست!
مشت محکمی بر بازویش زدم و از میان دندان های کلید شده‌ام غریدم:
-(حذف فاصله) دِ برو کنار داری خفم می‌کنی.
ابرویی بالا انداخت و خودش را محکم‌تر از قبل روی پهلویم فشار داد:
-(حذف فاصله) اول بلند میشی خودت و از این حالت در میاری. بعد مثل یه گل پسر می‌ریم جلوی آرایشگاه دنبال ساغر.
با شنیدن نامش چینی روی پیشانی‌ام نشست. چشمانم را روی هم فشردم و ل*ب زدم:

  • توی این چندماه که ندیدمش تصادف کرده؟ یا معلول شده؟ (استفاده از خط تیره)
  • نه چطور؟
  • پس تا وقتی دوتا پا داره و یه ماشین زحمت رسوندن اون رو چرا من بکشم؟

چشم ریز کرد و سرش را اندکی تکان داد: (عوض کردن فونت)
-(حذف فاصله) درسته ولی نامزد بودنتون رو می‌ذارم پای وظیفت.
-(حذف فاصله) در قبال کسی وظیفه ندارم.
نقد پی‌نوشت: سلام، وقت بخیر!
به عنوان پارت اول نگارش نسبتاٌ قوی بود، کشمکش‌ها بیشتر از نوع درونی هست و تعداد کمی کشمکش بیرونی و یا انسان به انسان دیده می‌شود؛ بنابراین می‌بایست این مورد ویرایش شود.
و در آخر لازم هست که ذکر کنم، شخضیت پردازی و پرداختن به توضیفات پنج‌گانه قابل قبول و قابل تصور بود اما بهتر هست روی توصیف چهره بیشتر کار بشه تا تصور قبلی از شخصیت در ذهن ایجاد بشه... .
***
موفق باشید?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
-(حذف فاصله) باشه پس... .
آرام از رویم بلند شد و با اشاره به در گفت:
-(حذف فاصله) من میرم دیگه.
سرفه‌ای کردم و درحالت قبل خوابیدم:
  • شَرت کم.
  • باراد. (تعویض فونت)
نگاهم را به او دوختم و زیر ل*ب گفتم:
- خودت و (رو) مُرده فرض کن.
و (حذف "و") به محض ایستادنم از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد صدای قفل شدن در آمد:
-(حذف فاصله) توی خلوت با خودت خوش بگذره.
عصبی مشت(نیم‌فاصله)های پی در پی‌ام را به در کوبیدم و درهمان حال گفتم:
-(حذف فاصله) حامی به ساغر پیام نده... حامی.
و مشت آخر را بی‌فایده کوبیدم.
صدای شیطنت‌بارش از پشت در قابل تشخیص بود:
-(مانند مورد قبلی) سلام زندگیم حاضر شو غروب میام دنبالت... خوبه باراد خان؟ (بهتر هست گفته بشه، باراد خان خوبه؟) ارسال کنم یا دست از لجبازی بر می‌داری و میای؟
سری به معنای تأسف تکان دادم و نفس کلافه‌ام را از سی*نه‌ام خارج کردم:
- میام... .
به ریش و موهای کوتاه‌ شده‌ام نگاه کردم:
- عوض شدم... خیلی. (علامت تعجب)
حامی بی‌توجه به من ژل را به کف دستش زد و بعد از مالیدن آن به هم میان موهایش فرو برد و پی در پی به عقب کشید. بعد از اتمام کارش یقه لباس سفید رنگش را صاف کرد و سمت جا لباسی رفت.
کت مشکی را برداشت و به همراه سوئیچ از در خارج شد:
-(حذف فاصله) باراد بدو.

***
به همراه حامی سمت آسانسور رفتیم و درحالی که دکمه را می‌فشردم گفتم:
  • طبقه چنده؟
  • سوم.
سری تکان دادم و بعد از باز شدن در وارد آسانسور شدیم.
نمی‌دانم تا کی ولی باید به این را*بطه با ساغر ادامه می‌دادم.
اما تنها چیزی که تا به حال مشخص بود عشق نداشته بین ما بود. (جایگزین کردن"؛") هردو برای رسیدن به هدف(نیم‌فاصله)های مختلف با هم بودیم و (او هم) آن (این) را خوب می‌دانست.
با صدای زنی که طبقه سوم را اعلام می‌کرد خارج شدیم و سمت سالن مورد نظر رفتیم. بی‌هیچ حرفی به دیوار کنارم تکیه دادم که حامی زنگ را فشرد و منتظر ایستاد.
لبانم ناخودآگاه به نیشخندی باز شد. مشتاق‌تر از من بود!
نقد پی‌نوشت: وقت بخیر!
این پارت همه‌چیش به حدِ زیادی خوب پیش رفته و تنها ضعفی که دیده می‌شد توصیفات چهره بود که کمتر دیده می‌شد، امیدوارم رفع بشه... .
***
موفق باشید?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
با صدای ظریف ساغر چشم از فضای مقابلم گرفتم و سمتش برگشتم که دستانش را مملو از دستبند و انگشتر برای خودنمایی بود را دور گردنم حلقه کرد:
-(حذف فاصله) وای عزیزم نمی‌دونی چقدر دلم واست تنگ شده بود!
لبخند مصلحتی زدم و درحالی که دستانش را از دور گردنم خارج می‌کردم گفتم:
-(حذف) از روز به روز سر زدنت کاملا مشخصه.
حامی که متوجه طعه(طعنه‌ی) کلامم شده بود لبخندش را خورد و با کمی فاصله از ما ایستاد.
ساغر گوشه لبانش را جوید و برای تغییر دادن بحث نیم‌ تنه‌اش را از میان درِ نسبتا باز شده، داخل سالن کرد و با صدای بلندی گفت:
-(حذف) آسو... آسو بیا.
دختر نسبتا جوانی قیچی به دست نزدیک ساغر شد و انگار که متوجه حضور ما نشده باشد گفت:
-(حذف) جانم کاری داری؟
مخاطبش با لوندی سمتم آمد و دوباره دستانش را دور دستانم که در جیب شلوارم فرو برده بودم قلاب کرد و با لبخند گفت:
-(حذف) معرفی می‌کنم، نامزدم باراد.
چشمان آسو سمتم کشیده شد و با دیدنم لبخند روی لبش ماسید.
نگاه مات شده‌اش روی خودم را درک نمی‌کردم. (علامت سوال در این شرایط مناسب‌تر است)
حامی پیش قدم شد و سوال ذهنی من را بر زبان آورد:
-(حذف) آسو خانم چیزی شده؟
انگار که تازه به خود آمده باشد طره‌ای از موهای طلایی را که از شال طوسی رنگش خارج شده بود پشت گوش هدایت کرد و لبخند مصنوعی زد:
-(حذف) من... من معذرت می‌خوام حالم خوب نیست میرم داخل.
و بی‌توجه به ما سه نفر داخل سالن شد و در را پشت سرش بست.
در همین حین صدای آرام ساغر درون گوشم پیچید:
-(حذف) همیشه حسرت داشته یکی مثل من باشه. تیپ، ظاهر، ثروت.
نقد پی‌نوشت: روز بخیر!
پارت سوم مشکلِ زیاد و خاصی نداشت و میشه گفت کامل و جامع بود؛ توصیفات چهره بهتر شده بود، کشمکش‌ها با توجه به فضا تعدادش انتخاب شده بود، سیرش هم خوب بود و نه خیلی تند بود و نه خیلی آروم و کش‌دار!
در اخر این‌ نکته رو بگم که منظور از کلمه‌ی حذف همون حذف فاصله بین خط تیره و دیالوگ هست.
***
موفق باشید?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
بسم‌الله‌الحق

«نقد همراه پارت چهارم، پنجم و ششم»
-هیچ چیز به ظاهر نیست، شاید اون یه چیز با ارزش داشته باشه که با صدتا لباس و ثروت تو قابل مقایسه نباشه. (!)
از حاضر جوابی حامی لبخند محوی کنج لبم نقش بست. استعدادی در رو کم کردن آشنایان داشت، به خصوص ساغر!
-باراد، تو نمی‌خوای حرفی بهش بزنی؟
لاقید شانه بالا انداختم و سمت آسانسور قدم برداشتم.
با کفش های پاشنه‌دارش روی سرامیک های سالن می‌دوید و همان‌طور که می‌آمد نفس نفس می‌‌زد:
-باراد وایسا، با این کفش‌ها نمی‌تونم بدوم!
بدون‌توجه مقابل آسانسور ایستادم و دکمه را فشردم که بلاخره بعد از گذشتی لحظه‌ای کنارم ایستاد و مشتی به بازویم کوبید:
-با تو نیستم مگه میگم (نمیگم) وایسا؟
-خودت کفش پاشنه‌دار پوشیدی پس این مشکل توئه (توعه) نه من.
چشم غره‌ای رفت و با کمی فاصله ایستاد.
موقعیت را برای کل‌کل مناسب نمی‌دانست.
با گشوده شدن در به همراه ساغر داخل شدیم که دو دختر جوان هم به همراه ما آمدند.
حامی عقب رفت و دستی به گردنش کشید:
-جا که واسه‌ی من نیست، شماها برین من میام.
و بعد از اتمام کلامش در آسانسور بسته شد.

***
با صدای زنگ موبایل از در کنار رفتم و خیره به آن نگاه کردم:
" برای ساغر بود"
به سرعت شالم را از روی صندلی برداشتم و بعد از سر کردن از آرایشگاه خارج شدم. به گمانم رفته بودند!
به سالن تهی از آدم‌ها نگاه کردم. تمام درها بسته بودند و هیچکس در این اطراف نبود جز... .
چشمانم معطوف مردی آشنا شد. (؛) مردد سمتش رفتم که سرش را برگرداند. گویی تعجب کرده بود.
یک تای ابرویش را بالا داد و پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
موبایل را سمتش گرفتم و بعد از انداختن نیم نگاهی به ته‌ریش مشکی‌رنگش اندکی عقب کشیدم:
-راستش نه، این موبایل ساغره توی آرایشگاه جا گذاشته بود.
با حالت نامحسوسی چشمان‌ ریز شده‌اش را به دستان لرزانم دوخت:
-ممنون... انگار حالتون خوب نیست!
لبخند خشکی زدم و هردو دستم را پشتم قلاب کردم تا بیشتر از آن سوءتفاهمی پیش نیاید:
-نه، من خوبم.
با گشوده شدن درب آسانسور بی‌وقفه گفتم:
-منتظر بودین انگار، بفرمایین.
سری تکان داد و بعد از گذاشتن دو انگشتش کنار پیشانی‌ عقب کشید:
-خداحافظ.
لبخند خشکی روی لبم نشاندم. (و) روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و سمت سالن رفتم.
پاشنه(نیم‌فاصله)های کفش من تنها صدایی بود که در فضای خالیِ اینجا اکو می‌شد.
به طرز راه رفتنم ریتم دادم و دور خود چرخیدم.
برای لحظه‌ای فارغ از هیاهوی زندگی!
کف کفش‌هایم را روی سرامیک(نیم‌فاصله)های لیز می‌کشیدم و زیر ل*ب آهنگی با خود نجوا می‌کردم.
با صدای باز شدن در ایستادم و گلویی صاف کردم.
خرمگس معرکه بود دیگر!
دستانم را به پشت قلاب کردم و سعی کردم حین راه رفتن صدایی از خود ایجاد نکنم تا مبادا متوجه حضورم شود.
زیر چشمی نگاهی به آن انداختم.
تلفن همراهش را از جیب کتش خارج کرد و همان‌طور که رژه می‌رفت زیرلب با خود حرف می‌زد.
با وصل شدن تلفن انگار که به یک(نیم‌فاصله)باره برقی به او وصل کرده باشند دندان قروچه‌ای کرد و سعی کرد ناسزایی از دهانش خارج نشود تا آبروی نداشته‌اش برود.
تا به حال به این اندازه عصبی نبود... .
شاید هم من ندیده بودم!
کنجکاوی امانم را بریده بود. روی پاشنه‌ی پا آرام راه رفتم و پشت درِ باز شده‌ی سالن استتار کردم.
پایش روی زمین ضرب گرفته بود و خوب می‌دانستم معنی رفتارش چیست!
-مگه بهت نگفته بودم حواست باشه؟ من تو رو اینجا نیاورده بودم که به قر و فرِ خودت برسی. (؛) تا ده دقیقه دیگه جلو در سالن نباشی میرم اون... .
مکثی کرد و دست‌هایش را در موهای مشکی کوتاه شده‌اش فرو برد:
-بیا اینجا تا اون روم بالا نیومده!
گوشه لبم ناخودآگاه کمی بالا آمد. نمی‌توانستم تشخیص دهم که با چه کسی این‌گونه غیرقابل کنترل صحبت می‌کند.
شانه‌ای بالا انداختم. رفتار(نیم‌فاصله)های کیان به من ربطی داشت؟ قطعا نه!
پس روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و داخل سالن شدم.
یک پر شالم را روی شانه‌ام انداختم و چتری(نیم‌فاصله)های نسبتا کوتاهم را پشت گوش هدایت کردم. امروز به طور عجیبی خلوت بود. (!)
فلاسک روی میز که درونش حاوی چای داغ بود من را وسوسه به خوردنش می‌کرد اما این چای کجا و ملحفه‌ی پهن شده زیر کولر کجا!
خستگی امانم را بریده بود. امروز هم که ساغر به یک بهانه‌ی دیگری کار را پیچانده بود و به آن مهمانی(نیم‌فاصله)های همیشگی‌اش می‌رسید.

می‌خواستم هرچه سریع‌تر ساعت به 9 شب برسد تا برای چهار ساعت زیر بادِ کولر خستگی از بدن بی‌جانم بیرون برود.
از روی صندلی چرم بلند شدم و یک دستم را به ک*مر زدم.
خسته بودم و فکر(نیم‌فاصله)های آشفته در سرم دسته کمی از آن نداشت.
سمت صندلی(نیم‌فاصله)های سالن رفتم.
در حین مرتب کردن وسایل روی میز چشمانم از آیینه معطوف مژه‌ای شد که در قعر پلک‌هایم افتاده بود. دست بردم و از روی گونه‌ام برداشتم.
از کودکی زمانی که چشم‌هایم به یک مژه یا قاصدکی می‌خورد با اشتیاق آن را میان دستان کوچکم می‌گرفتم و به آرزو(نیم‌فاصله)هایی که داشتم فکر می‌کردم. به گمانم همه‌چیز با یک قاصدک یا مژه حل شد. زمانی فهمیدم که کسی، با بدترین رفتاری که داشت آن را به من فهمانده بود... .

فلش بک***

با خوشحالی غیرقابل توصیفی قاصدک کوچک را از روی زمین برداشت و میان دستان ظریفش نگه داشت.
حتی نمی‌دانست چه آرزویی داشته باشد... .
لبخند شیرینی کنج لب‌‌هایش نقش بست. بی‌توجه به دمپایی های قرمز رنگش داخل خانه دوید و با صدای بچه‌گانه‌ای لب باز کرد:
-بیا اینجا، این و (رو) نگاه کن.
مخاطبش سمت او آمد و موهای کوتاه پسرانه‌اش را به عقب هدایت کرد:
-کاری داری؟
تند و تند سری تکان داد و قاصدک را از میان دست‌هایش به او نشان داد:
-می‌بینی؟ می‌خوام بدم به تو!
-این چیزا همش بچه بازیه، با دوتا قاصدک و فوت فوت کردن مشکلی حل نمیشه.
و قاصدک را از دستان آسو چنگ زد و زیر پا های نسبتا کوچکش انداخت و له کرد.
آزرده‌خاطر دستانش را پشتش قفل کرد و با لحنی که در آن بغض جای شده بود گفت:
-چرا اینکار و (رو) کردی؟
لاقید شانه‌ای بالا انداخت و خود را روی مبل انداخت و چشم روی هم گذاشت.
برای لحظه‌ای از ذهنش گذشت که او در این سال‌ها بزرگ شده بود و تجربه(نیم‌فاصله)های زیادی داشت، اما قلبش در بچگی جای مانده و کوچک بود.
پی‌نوشت: سلام، وقت بخیر!
ابتدا می‌خوام به میزان پرداختن به توصیفات بپردازم؛ همه‌ی توصیفات به غیر از توصیفِ مکان به خوبی رعایت شده بود اما من توصیف بسیاری از مکان به چشمم نخورد!
برای علائم نگارشی هم باید بگم که نیم‌فاصله‌های کلمه‌های جمع در پارت ۵ و ۶ رعایت نشده بود.
پس، باید توصیفات و علائم نگارشی در این سه پارت اصلاح بشه ولاغیر پارت‌ها جذابیت خود رو از دست میدن... .
***
موفق باشید?
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
سرم را به طرفین تکان دادم تا خاطره(نیم‌فاصله)های خاک خورده‌ی گذشته، خیالِ تازه شدن نداشته باشد.
نگاهم را از آیینه گرفتم و به فضای اطرافم نگریستم.
تجهیزاتی که روی میز گذاشته شده و صندلی(نیم‌فاصله)هایی که هرکدام به طرفی پراکنده بودند.

***
فرسوده در را پشت سرم بستم و از راهرو داخل خانه شدم.(؛) شالم را روی دسته‌ی مبل انداختم و کیفم را کنار آن!
رادیو را روشن کردم تا سکوتِ اتاق را بشکند و کمی سرحالم کند.
حدود یک سالی می‌شد که مستقل، دور از خانواده زندگی می‌کردم. در خانه‌ای نسبتا کوچک و تک خوابه! (جمله‌ی درخانه‌ای نسبتا کوچک و... باید بعد از کلمه‌ی خانواده قرار بگیره)
کلید دستشویی را زدم و داخل شدم. دستانم را مملو از آب کردم و به صورتم پاچیدم.(پاشیدم) قطراتش از پیشانی‌ام یک به یک لیز می‌خوردند و تا انتهای چانه‌ام دوام می‌آوردند.
لامپ را خاموش کردم و در را پشت سرم بستم.
دکمه‌ی کولر را زدم و روی مبل نشستم. بادِ سرد به صورتم می‌خورد و موهایم را به هر طرف می‌کشاند. خنکای آن تا استخوانم نفوذ کرده بود.
با صدای بلند شدن زنگ گوشی دستم را جلو بردم و از روی عسلی برداشتم. (و) بدون‌توجه به اسمی که روی صفحه جلوه‌گری می‌کرد دکمه‌ی پاسخ را زدم و روی بلندگو گذاشتم:
-سلام.
-علیک سلام. (؛) صدات چرا اینجوریه؟
پلک زدم و کنار گردنم را کمی خاراندم:
-من خوبم، چیزی نشده.
نفسی کشید و مکث کرد. به گمانم برای گفتن حرفی تردید داشت:
-فردا بیا اینجا.
-اگه سرم خلوت بود، حتما.
با بلند شدن صدای مردی در آن‌طرف خط
شتاب‌زده گفت:
-سلام... دارم با بهار حرف می‌زنم، آسو نیست.
باز هم همان گیر(نیم‌فاصله) های بیخودی!
کلافه موهایم را پشت گوش فرستادم و گفتم:
-فردا مطمئن نیستم که بتونم بیام، خبرت می‌کنم.(جایگزین کردن سه نقطه) فعلا.
و (حذف و) بدون منتظر شدن پاسخ گوشی را قطع کردم و میان دستانم گرفتم.
گویی این اختلاف یک ساله خاتمه نداشت. (!)
***
آخرین دکمه‌ی مانتوی زرشکی‌ام را بستم.
رژ قرمز رنگم را بر لب زدم و بعد از انداختن نگاه جزئی به خود در آیینه از اتاق خارج شدم.
دست بردم و از داخل لیست مخاطبین، شماره‌ی آرام را انتخاب کردم.
تردید داشتم که تماس بگیرم و برای آماده شدنم خبر بدهم یا همین حین آرایشم را پاک کنم و روی تخت دراز بکشم.
می‌دانستم اگر کمی دیگر بایستم و فکر کنم پشیمان خواهد شد.
با بلند شدن صدای گوشی، نگاهی به آن انداختم و بعد از اندکی مکث پاسخ دادم:
-دارم میام... .
پا روی پا انداختم و نگاهم را از مهمان هایی که با هم مشغول اختلاط بودند گرفتم.
فضای خانه گرفته بود و این اوضاع را مناسب نمی‌دانستم.
چشمانم را به سمت اتاق خوابی که دیگر برایم نبود انداختم. (؛) از روی صندلی بلند شدم و دستی به شالی که تا کمرم می‌رسید کشیدم. پا تند کردم و سمت مقصدی که سال‌ها خاطره در آن جای گرفته بود رفتم.
نگاه(نیم‌فاصله)های خیره‌ی اکثریت را روی خود حس می‌کردم و این مرا راحت نمی‌گذاشت!
مقابل اتاق پاهایم ناخوداگاه مرا وادار به ایستادن کرد. دستی به برچسب(نیم‌فاصله)هایی که روی در خودنمایی می‌کرد کشیدم که تکه‌ای از آن کنده شد و روی پایم افتاد. ک*مر خم کردم و از روی جورابم بلندش کردم. دیگر چسبی نداشت و خب... جایی برای تعجب باقی نمانده بود، از زمانی که داخل این خانه زندگی می‌کردم این را چسبانده بودم.
هوای حبس شده در سی*نه‌ام را خارج کردم و دستگیره‌ی فلزی را محکم چسبیدم.
فشار ریزی به آن وارد کردم و در را گشودم.
حیرت‌زده آرام و کیان را دیدم که هرکدام خشمگین به چهره‌ی دیگری خیره مانده بودند. (که) با صدای در نگاه‌شان معطوف من شد.
آب‌ دهانم را فرو فرستادم و با اشاره به اتاق گفتم:
-خب... من برم راحت باشین.
-نه وایسا، اتفاقا بحث راجع به تو بود.
آرام، نگران ل*ب گزید و زیر گوش کیان حرفی را نجوا گونه گفت و من را با لبخند مصلحتی مخاطب قرار داد:
-چیزی نیست آبجی، برو بیرون.
کیان، او را پس زد و نزدیک من شد. دستش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:
-خواهرشی قبول، از یه خونین اینم قبول.(حذف نقطه)ولی بهش گفته بودم باهات رفت و آمد نکنه.
سرم را کمی کج کردم و سر تا پایش را برانداز کردم:
-دلیلی نمی‌بینم!
-به زودی متوجه میشی. (می‌شی)
پی‌نوشت: باسلام، وقت بخیر!
ایرادات نگارشی مثل همیشه در نقل قول‌ها ذکر شده و انتظار میره که ویرایش بشه؛ در را*بطه با سیر، پارت اولی که نقل زدم کمی تند بود و اتفاقات سریع رد می‌شدند اما پارت دوم این مشکل دیده نمی‌شد.
کشمکش‌ها هم از نوع بیرونی و هم از نوع درونی بود و همین یک مورد مثبت به شمار میاد... و در آخر توصیفات، که توصیف مکان قابل قبول بود، توصیف چهره کم بود، پس این موارد رو ویرایش کنید.
***
موفق باشید?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا