تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان راشل | منتقد diana.zam

وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png
با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @diana.zam پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
به‌نام‌تعالی
نام رمان : راشل
نویسنده: فاطمه بهرامچی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
اگر در روز خورشید روشناییش را از دست بدهد، اگر ماه سر شیفته‌اش باشد؛ اما تاریکی با اسمان قهر کند؟
روز و شب چه شکلی می‌شود؟
و ما می‌خواهیم در داستان راشل دست‌های پشت پرده روز و شب را به تصویر بکشیم و اما شما در طول داستان از دلت بپرس که حق را به روز می‌دهد یا شب... .

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
نقد پارت اول
«به نام ایزد دانا»
بی حوصله به جاده چشم دوختم و زیرلب گفتم:
-پس چرا نمی‌رسم؟
خیلی وقته حتی از نوشهر هم بیرون زدم.
هوا هم از گرگ و میش رد شده بود حتی یک پرنده هم تو این جاده خاکی پرنمی‌زد؛ سکوت همه جا رو گرفته بود که با قار و قور شکمم یادم اومد خیلی وقته چیزی نخوردم، دستی به شکمم کشیدم و گفتم:
-تحمل کن، همین یک (شما از لحن محاوره استفاده کردید پس باید بنویسید (یه) نه یک) ساع... نه سه ساعت پیش، نه نه صبحی یه صبحونه مشتی خوردی!
نگاهم به ساعت ماشین افتاد؛ ساعت 19:02 رو نشون می‌داد.
-حق داره بدبخت!
آیینه ماشین رو پایین دادم؛ صورتم از بی‌خوابی پف کرده بود برای اینکه پوفش بخوابه، اروم با کف دستم ضربه ای (نیم‌فاصله) به صورتم زدم.
-اخ دردم اومد...دستم هم سنگینه‌ها!
ک ( که اینجا معنی نداره) صدای گوشیم بلند شد.
ایینه (آیینه درسته) رو زدم بالا، با یک دستم سعی کردم فرمون رو هدایت کنم و با دست دیگه‌ام ضربه ای (ضربه‌ای درست نیست و ضربه‌ی باید نوشته بشه) محکمی به داشبورد زدم.
یادم باشه وقتی برگشتم این ماشین قراضه رو از جلو چشمام دور کنم.
ضربه محکمتری (نیم‌فاصله) زدم که باعث شد با تقه ای (نیم‌فاصله) باز بشه به گوشی نگاهی انداختم؛ مامانم زنگ زده بود.
پوفی از کلافگی کشیدم نگاهی به جاده انداختم؛ هنوز صدای نا به هنجار (نا به هنجار درست نیست! شما می‌تونید از کلمه‌‌ی ناهنجار استفاده کنید) گوشی می‌اومد.
ماشین رو کنار نی زار ها (نیم‌فاصله) پارک کردم و گوشی رو برداشتم و بیرون اومدم.
هوا هم سرد شده بود به خودم می‌لرزیدم؛ ولی مقاومت به خرج می دادم. ( نیم‌فاصله)
گوشی رو جواب دادم
-الو
-الو راشل کجایی؟
-اومدم نوشهر!
-دختر اون تالاب خطرناکه؛ باز زده به سرت... مگه نگفتم حق نداری بری؟
-اروم (آروم) باش مامان، به خاطر همین بی‌صدا اومدم (نقطه) چون می‌دونستم شما نمی‌زارید.
پالتوم رو به خودم چسبوندم.
-بعد هم مامان جان؛ من یک خبرنگارم باید این تحقیق درمورد تالاب رو انجام بدم، نمی‌شه (نمیشه نیاز به نیم‌فاصله نداره) که همیشه بترسم.
-الو.‌.. الو... .
نگاهی به گوشی انداختم انتش (آنتن) رفته بود؛ پوفی کشیدم.
-پس برای خودم این همه حرف زدم!
گوشی رو روی صندلی شاگرد انداختم (نقطه)
فضای دلهره اوری (آوری) بود؛ نی زار‌های (نی‌زار) بلند و جاده‌ی خاکی پر از چاله چوله و آسمان زغالی، باعث می‌شد (میشد نیازی به نیم‌فاصله نداره) تپش قلبم دو چندان بشه.
شاسی صندوق عقب رو کشیدم تا حداقل بسکویتی (بیسکویتی) که گذاشته بودم تو (توی) کوله‌ام رو بردارم و هرچه سریعتر (سریع‌تر) از آن (شما از لحن محاوره استفاده کردید پس (آن) درست نیست) مهلکه خلاص شوم که نگاهم به سمت دختر بچه ای (نیم‌فاصله) کشیده شد که وسط جاده ایستاده بود.
با دست‌های کوچولوش خودش رو ب*غل کرده بود و موهای طلاییش در باد چرخ می‌خوردند، اما زیر چشمانش گودی عمیقی بود که حتی از فاصله دور توی ذوق می‌زد. ( میزد نیازی به نیم‌فاصله نداره)
لباس خوش رنگ قرمزش گلی شده بود و خیره به من مانده بود؛ وسط این جاده برهوت این بچه تنها چکار می‌کرد؟!
ارام به طرفش قدم برداشتم... .
-خاله جون مامانت کجاست؟
دستاشو جلوی صورتش گرفت و شروع به گریه کردن کرد.
کنارش زانو زدم و دستی روی موهای لطیفش کشیدم وب غلش کردم و گفتم:
- گریه نکن مامانتو پیدا می‌کنیم!
که یهو از بغلم فرار کرد و در نی زار محو شد؛ سردرگم در جایم ایستادم، نمی‌دونستم چکار کنم، از یک طرف می‌خواستم بیخیالش بشم اما دلم رضایت نمی‌داد.
با همان دلهره به دنبال دخترک رفتم و هرچی بین نی زار ها ( نیم‌فاصله) راه می‌رفتم، مه غلیظی خودش را نشان می‌داد و من در ان (از لحن محاوره استفاده کنید) فرو می‌رفتم.
یقه پالتو‌ام (پالتوم) را (رو) دور گردنم جمع کردم و فریاد زدم:
-کوچولو... کوچولو کجا رفتی؟
دیگر ( دیگه) بین نی زار‌ها کاملا گمشده بودم؛ نگاهی به گوشیم کردم هنوز انتن نداشت و دوباره داخل جیب پالتویم هلش دادم.
با حس چیزی روی پاهایم نگاهم را (رو) به پایین دوختم؛ چشمانم هر لحظه درشت‌تر می‌شد. با جیغی شروع به دویدن کردم هر چند قدمی که برمی‌داشتم به پشت سرم نگاه می‌کردم تا اثری از ان مار بدریخت بد قواره نباشد!
داشتم از فشار زیاد از حال می‌رفتم، که نفس نفس زنان گوشه‌ای ایستادم و به اطراف نگاهی کردم؛ تابلوی رنگ رو رفته‌ای ( رنگ و رو افتاده‌ای) پشت سرم بود اما نوشته‌هایش واضح نبود. با همان استرس به تابلو نزدیک نزدیک شدم:
-به تالاب ارواح خوش آمدید!
ترسیده قدمی به عقب برداشتم... .
نقد پی‌نوشت: با سلام خدمت نویسنده
رمان زیبایی نوشته‌اید، پارت اول آن مانند بسیاری از رمان‌ها در جاده شروع شد. جذابیتی که یک شروع در مکان غیر کلیشه‌ای می‌توانست رقم بزند قطعا بیشتر از شروعی می.بود که در جاده رخ داد.
از طرفی دیگر همان‌طور که در بالا ذکر کردم، در خیلی از جملات و کلمات نیم‌فاصله‌ها و درست نویسی و حتی علائم نگارشی درست نوشته نشده بودند که این اشتباه است و باعث زدگی خواننده می‌شود.
گاها بهم خوردگی بافت معیار، نثر رمان رو دچار بی‌نظمی کرده بود.
اما فضاسازی و دیالوگ‌ها خوب و بجا بودند، سیر داستان متعادل پیش رفت و برای شروع رمان از فضاسازی خوبی برخوردار بودید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
از تابلو به بعد نی‌زار تموم می‌شد و یک جنگل سرسبز و پر از میوه رو به رویم (روم) قرار داشت‌‌.
با تعجب به منظره رو به رویم (روم) خیره شده بودم؛ که همان ( همون) دختر بچه بالای یک درخت روی شاخه شل و ولی نشسته بود؛ هر آن ممکن بود به زمین بی‌افتد. خودش عین خیالش نبود و داشت دو لوپی (لپی) میوه درخت را می‌خورد و با چشمانی کنجکاو به من نگاه می‌کرد‌.
عصبانی به طرفش رفتم
-کوچولو می‌دونی به خاطر تو راه رو گم... . (علامت سوال)
هنوز حرفم تمام نشده بود که از زمین کنده شدم و روی هوا معلق شدم؛ انگار همه چیز دور سرم می چرخید. (نیم‌فاصله)
بدنم شروع به درد کردن کرد (درد کردن کرد درست نیست و استفاده از اون توی رمان غلط هستش) و هاله ای (نیم‌فاصله) نورانی دورم احاطه شد و کمرم انگار تیر می کشید (نیم‌فاصله) ؛ از شدت درد از حال رفتم.
با سردرد وحشتناکی چشم هایم (نیم‌فاصله) را باز کردم، چشم هایم همه جا را کنکاش کردند؛ انگار داخل ساختمان مخروبه ای (نیم‌فاصله) بودم که گوشه‌هایش تار‌های عنکبوت بسته بود و انتهای ساختمان دو تا در چوبی قرار داشت.
از سرما و ترس در خودم مچاله شدم؛ که ناگهان دو بال سفید استخوانی من را در آغو*ش گرفتند. متعجب اطرافم رو نگاه کردم اما هیچ کس (نیم‌فاصله) نبود، یکی از بال هارو فشار دادم که باعث شد کمرم درد بگیره؛ متعجب بلند شدم.
و به دست و پاهایم نگاهی انداختم؛ ناخون دست و پایم بلند شده بود حتی بال‌ها متعلق به خودم بودند!
چندش وار خودم را پاک کردم اما همچنان پابرجا بودند، نگاهی به اطراف انداختم تا آیینه‌ای را پیدا کنم تا خودم را ببینم که با صدای زنانه نفرت انگیزی به عقب برگشتم.
ترسیده به عقب رفتم؛ راهبه‌ای با مردمک‌های سفید و صورتی که سفیدیش انقدر ضایع بود که احساس می‌کردی صورتش آرد پاشی شده و اطراف چشم‌ها و لبش کاملا کبود بود و دماغ پوزه درازش هم تکمیل کننده چهره بی‌ریختش بود؛ قهقه‌ای از ترسیدن من زد و گفت:
-این کلیسا خونه منه!
دیگر به دیوار چسبیده بودم که احساس خیسی روی دستم احساس کردم؛ دستم را مقابل چشمانم گرفتم و با دیدن خون جیغی کشیدم؛ از دیوار فاصله گرفتم و نگاهی به دیوار انداختم. جنازه‌ای بین دیواره های کلیسا دفن شده بود... . (علامت تعجب)
از ترس صورتم عرق کرده بود و فشارم پایین اومده بود؛ نگاهم بین راهبه و آن جسد می‌چرخید که حس کردم نمی‌توانم پایم را تکان بدم؛ با صدای فش فش مار نفسم حبس شد و سر جایم خشکم زد.
مار داشت کم کم از پاهایم بالا می‌آمد؛ چشم‌هام رو از ترس بستم و اشهدم رو زیر ل*ب شروع به خوندن کردم:
أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ،
أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ؛
أَشْهَدُ...
که احساس سبکی بهم دست داد و آرام چشم‌هایم رو باز کردم که با راهبه چشم تو چشم شدم؛ از بین دندون‌هایش خون می‌چکید.
از وحشت جیغی کشیدم و پا به فرار به انتهای کلیسا گذاشتم و خواستم در را باز کنم که باز نشد.
صدای خنده راهبه اتاق را پر کرد؛ داشت بهم نزدیک می‌شد که ترسیده به در چسبیدم و او به سمتم هجوم آورد... .
این پارت از رمان نسبت به پارت قبل اشکالات کم‌تری داشت! ولی باز هم اشکالاتی وجود داره که نیاز به ویرایش مجدد هست.
توی این دو پا*رتی که خونده و مشاهده شد کشمکش بیرونی بر کشمکش درونی غلبه دارند.
و همچنین توصیفات بیرونی که شامل حالات کارکتر میشه نیز بیشتر از توصیفات درونی هست.
سیر داستان در اوایل متعادل بود ولی حال سیر داستان کند پیش می‌رود و این بخاطر اضافه بودن مونولوگ‌ها هست؛ اوج و سقوط داستان خوب است و همچنین فضاسازی.
و همون‌طور که گفته شد بافت معیار یکی نبود، گاهی از لحن محاوره استفاده شده بود و گاه ادبی! این باعث بهم ریختگی و زدگی خواننده میشود.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
پارت سوم
که همان بال‌های سفید استخوانی من را در اغو*ش گرفتند و باعث شد نیروی زیادی به سمت راهبه پرتاب شود و من بی هوا از زمین کنده شوم و دقایقی نگذشت که همان هاله طلایی رنگ دوباره ظاهرشد. (فاصله)
راهبه از شدت عصبانیت پیشانیش چروکیده شده بود؛ و خنده‌های اشفته‌اش سکوت کلیسا را در هم می‌شکست.
دستش را مشت کرده بود و برآمدگی رگ دستش زیر پوست هم به وضوح دیده می‌شد؛ کمی دستش را تکان داد و مشت دستش را آرام باز کرد و نی روی دستش ظاهرشد و بدون وقفه ای(نیم‌فاصله) شروع به نواختن کرد.
از نی صدای جیغ بلند می‌شد!
گوش‌هایم شروع به سوزش کرد؛ دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم. بدنم ازشدت (فاصله) ضعف داشت سست می‌شد، که در آخرین لحظه همان دختر بچه را دیدم که داشت به راهبه نزدیک می‌شد.
***
عمارت روز
با همان چشمان بسته خمیازه‌ای کشیدم و پتو را در بغلم جای دادم؛ حوصله بیدارشدن نداشتم... . (نقطه)
زیر چشمی به اطراف نگاهی انداختم و روی تخت غلتی زدم که با چند تا چشم رو به رو شدم؛ ترسیده جیغی کشیدم و به انتهای تخت رفتم و پتو رو سپرم قرار دادم.
آهویی با شاخ‌های بلندش به من نگاه می‌کرد؛ کنارش هم یک اسب تک شاخ سفید با یال‌های بافته شده ایستاده بود؛ روی لبه پنجره هم یک ققنوس خوش رنگ نشسته بود و به من چشم دوخته بود.
ترسیده پتو رو دور خودم پیچوندم و برای حفظ امنیت زیر تخت خزیدم و چشمانم رو بستم و نفسی از روی اسودگی کشیدم.
چشمانم را نیمه باز کردم تا ببینم چه خبر هست که با سنجاب شکلاتی رنگ با چشمای مشکی منجقی روبه رو شدم، وحشت زده جیغی کشیدم و خواستم بلند بشوم که سرم به سقف تخت برخورد کرد.
-اخ! (آخ)
به سختی از زیر تخت بیرون اومدم و در حال مالوندن (مالوندن، کلمه‌ی بجایی برای استفاده در رمان نیست) سرم بودم که دیدم، (ویرگول نیازی نیست) دو دختر رو به رویم (روم) ایستادن و کنار پنجره هم همان دختره بچه ایستاده بود.
چشمانم از حدقه در آمده بودند که با صدای اخ (آخ) مانندی، (ویرگول نیازی نیست) به زیر تخت چشم دوختم.
پسری با لباس زره ای نقره ای (نیم‌فاصله) رنگ از زیر تخت بیرون آمد و با دستش سرش رو گرفت.
نیم‌فاصله‌ها نسبت به قبل بهتر شده و علائم نگارشی نیز همین‌طور.
باز هم در این پارت ما توصیفات بیرونی رو مشاهده می‌کنیم، توصیفات بیرونی برای کافه نویسندگان و برای ک پارت لازم و بجا است اما استفاده ا آن در اوایل داستان و در همه‌ی پارت‌های اولیه غلط است.
فضاسازی خوب بود ولی همان‌طور که گفته شد بافت معیار صحیح نبود و به نویسنده توصیه‌ی اکید می‌شود که هر چه زودتر لحن خود را تصحیح کنید.
سیر داستان همچنان کند پیش می‌رود! و باز هم کشمکش بیرونی بر کشمکش درونی غلبه می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
نقد پارت چهارم
شوکه شده نگاهم بین‌ آن‌ها چرخ می‌خورد. (بهم ریختگی بافت)
همان پسر شرم زده سرش را پایین انداخت و کنار دو دختر دیگر ایستاد؛ آب دهانم را از ترس قورت دادم و دست‌هایم را به دیوار گرفتم و آرام و با قدم های ریز داشتم به سمت در می‌رفتم تا از آن‌جا فرار کنم.
کمی مانده بود تا به در برسم که صدای جیغ یکی از دختر‌ها باعث شد از ترس قدمی به عقب بردارم؛ دستم را روی قفسه سی*نه‌ام گذاشتم و رو به دختر گفتم:
-چه خبرت هست؟ (بهم ریختگی بافت)
با دستش اشاره‌ای به پشت سرم کرد، کنجکاو به پشت سرم نگاهی انداختم اما چیزی نبود!
دوباره به دخترک نگاهی انداختم، فهمیده بود متوجه نشدم بنابراین به گوش‌هایش اشاره کرد.
روی گوش‌هایش زوم کردم اما باز متوجه نشدم... ( بجای استفاده از (...) باید ویرگول استفاده کنید) اها ( آها) یکی از گوشواره هاش نبود‌‌!
پوفی کشیدم و گفتم:
-این هم جیغ زدن داشت اخه! (آخه)
درحالی که غرغر می‌کردم، یکی از گوشواره‌هایم را در آوردم.
-بیا این مال تو، من دیگه باید برم!
نگاهم به گوشواره‌ام که پر از خون بود افتاد.
ترسیده جیغی کشیدم و گوشواره از دستم افتاد.
دستی به گوش‌هایم کشیدم که داشت خون ازش می‌چکید و انتهای گوش‌هایم حالت تیزی پیدا کرده بود!
دوباره با دستم گوش‌هایم را لم*س کردم که دوباره همان تیزی را احساس کردم
.
در این پارت همان‌طور که مشاهده شد نیم‌فاصله و علائم نگارشی به نسبت بهتر شده بودند.
همچنان ما سیر کند داستان و همچنین لحن ادبی نامنسجم را شاهد هستیم.
ولی به هر حال بازهم نویسنده در فضاسازی و دیالوگ‌ها و همین‌طور اوج و سقوط داستان هنر زیبایی دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
نقد پارت پنجم
با قرار گرفتن کاسه‌ی آب روبه روم (فاصله) به خودم اومدم؛ عجیب بود (که) دردی احساس نمی‌کردم (ویرگول) کاسه آب رو از دخترک گرفتم و به آب داخل کاسه چشم دوختم.
از تعجب چشم از کاسه گرفتم و چشم‌هام رو روی هم فشردم و دوباره به داخل کاسه نگاه کردم چهره ام (نیم‌فاصله) تغییر کرده بود.
صورتم سفیدی غیر طبیعی به خودش گرفته بود؛ مردمک چشمای قهوه‌ایم حالا تاریک شده بودن؛ حتی دیگه اثری از موهای خوش رنگ مشکیم هم نبود انگار با لکه پاک کن به جان موهام افتاده و ساونده بودن که حالا مثل بند ریسمان سفید سفید شده بودن!
دستی به لپ.(نقطه لازم نیست!)های گلگون صورتیم کشیدم و سرمستانه خندیدم که با صدای سرفه کسی به خودم اومدم.
و کمی از اب‌ (آب)های داخل کاسه رو مزه کردم، حس خنکی وارد بدنم شد.
تا ته کاسه رو سر کشیدم و کاسه رو روی دست‌های دخترک گذاشتم.
دختربچه که تاحالا کنار پنجره ایستاده بود به سمتم اومد و گفت:
-من هلن، از این پس از شما اطاعت می‌کنم ملکه!
و تعظیم کوتاهی کرد؛ زیرلب کلمه ملکه رو مسخره وار تکرار کردم!
دختری که کمی دور‌تر از ما ایستاده بود نزدیک شد و با ترس به من نگاه کرد.
موهای بافته شده آبی رنگش بیشتر از اجزای صورتش به چشم می‌اومد؛ چشم های ریز و ابرو های باریکی داشت.
دو طرف دامن لباسش رو گرفت و تعظیم‌ کرد و با همون ژست ادامه داد:
-من هم سوفیا، از این پس از شما اطاعت می‌کنم ملکه!
و کنار هلن ایستاد.
بیخیال به پسرک ساکت زره پوش نگاه کردم... .
پی‌نوشت: ایرادات این پارت از رمان کم شده که این یک پوئن مثبت برای شما حساب می‌شود‌.
کم کم حالت رمان دوباره دارد به سیر متعادل بر می‌گردد، و هنوز توصیفات بیرونی بر توصیفات درونی غلبه دارند.
در شخصیت سازی و فضاسازی قلم بسیار خوبی دارید و خیلی خوب این دو را به تصویر می‌کشید.
لحن نامنسجم شما کم کم دارد به حالت اول خود باز می‌گردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
پسرک زره پوش به طرفم اومد و شمشیرش رو به زمین کوبوند که از ترس کمی به عقب پریدم.
همچنان سرش پایین بود که گفت:
-من رامو، از این پس از شما اطاعت می‌کنم ملکه!
و شمشیرش رو از زمین کند.
گوشوارم که روی زمین افتاده بود رو برداشت و به طرفم گرفت؛ برای لحظه ای(نیم فاصله) چشم تو چشم شدیم! چشمای همون فندق کوچولو رو داشت و صورتش کشیده و برنزه بود.
گوشواره رو ازش گرفتم دستی به گوشم کشیدم اثری از خون‌های چند دقیقه پیش نبود و خوب شده بود.
دیگه از چیزی تعجب نمی‌کردم گوشواره رو داخل گوشم فرو کردم که صدای دخترک کاسه به دست بلند شد، کنجکاو بهش نگاه کردم، چشمای سرسبزی (سرسبز برای توصیف قابل قبول نیست!) داشت با انبوه‌ی(انبوهی) از مژه، قیافش بانمک بود‌‌.
با خوشحالی تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-منم هم لورا، از این پس از شما اطاعت می‌کنم ملکه!
و با ذوق بهم زل زد.
حسابی گیج شده بودم متفکر به سمت تخت رفتم و ولو شدم روی تشک و گفتم:
-یه نفر برام توضیح بده اینجا چه خبره؟ اینجا کجاست؟
سوفیا نگاهش رو بهم دوخت و با متانت شروع به صحبت کردن کرد:
-اینجا آسمونه!
لورا:
-شماهم(فاصله) ملکه هستید!
رامو:
-و این عمارت هم متعلق به شماست!
هلن:
-ما چیز بیشتری نمی‌دونیم!
کلافه شده بودم
در این پارت هم ما مشاهده می‌کنیم که ایرادات کم شده‌اند.
سیر متعادلی که در پیش گرفته‌اید، به چشم می‌خورد، اندازه کوتاه پارت برای دنبال کنندگان کلافه کننده است.

بی‌نظمی لحن یا بافت نثر در پارت مشاهده نشد؛ ولی نویسنده می‌بایستی در واقعیت بخشیدن گاهی جملات دقت و هنر بیشتری به خرج دهند.
همچنین تعداد دیالوگ‌ها را هم باید افزایش بدهید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
پوفی کشیدم که صدای سوفیا که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت:
-یک نفر هست که می‌تونه کمکتون... . (توضیح داده شد که در دیالوگ‌ها از (... .) استفاده نمی‌شود!)
که رامو چشم غره‌ای رفت و سوفیا باقی حرفش رو خورد.
مشکوک به رامو زل زدم حتم داشتم کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست؛ لبخند تلافی جویانه گوشه لبم جا خوش کرد، به پیشونیم چین دادم و چشم‌هام رو ریز کردم و با لحنی عصبی گفتم:
-مگه من ملکه‌تون نیستم؟ مگه همین چند دقیقه پیش نگفتید از من اطاعت می‌کنید؟ مگه... . (ایراد نگارشی)
لورا روی زانو‌هاش افتاد بقیه هم به تبعیت از او زانو زدن؛ لورا ادامه داد:
-ملکه، اما شما الان نمی‌تونید اون مرد رو ببینید؛ ایشون در غار در حال عبادت هستند و کسی حق نداره مزاحمشون بشه.
حرصی گفتم:
-اما من باید بفهمم جریان از چه قرار هست!
از در اتاق خارج شدم و تازه متوجه شدم که عمارت توی دل یک کوه ساخته شده بود؛ چشمام با دیدن صحنه مقابلم برق زد!
یه تخت سلطنتی طلایی که توی خودش رگ‌های زمرد خوش رنگ(نیم فاصله) رو جا داده بود مرکز سالن قرار داشت، کنارش هم یه میز کوچیک چوبی قرار داشت که جور سنگینیه یک تاج سفید براق رو به دوش می‌کشید.
چشمم به تاج افتاد که یک یاقوت درشت سرخ وسط اون قرار داشت؛ دوطرف یاقوت سرخ هم دوتا یاقوت خوش رنگ کبود بود که به تاج حال و هوای دلنشینی می‌داد!
با این‌که محافظ شیشه‌ای ماتی روی تاج گذاشته بودن، با این حال شفاف و خواستنی به نظر می‌رسید.
غلبه کردن توصیفات بیرونی بر توصیفات درونی، و همچنین رعایت خط‌های پارت را نکرده بودند.
شخصیت سازی و فضاسازی هنوز خوب پیش می‌رود، و سیر متعادل داستان به خوبی به چشم می‌خورد‌.
و ضمناً کشمکش بیرونی هنوز بر کشمکش درونی غلبه دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
چند اتاق دیگه اطراف قرار داشت که فاصله بین اتاق‌ها رو رشته کوه‌ها پر میکردن، بین رشته کوه‌ها گل‌های رنگاوارنگ (رنگارنگ) روییده بودن که فضایه(فضای) جالبی شده بود.
دلم رو به دریا زدم و به سمت تخت رفتم و چندتا ژست با تخت گرفتم و مغرورانه خندیدم؛ محافظ رو از روی تاج برداشتم، با ذوق به تاج نگاه می‌کردم‌‌.
آروم و با احتیاط تاج رو روی سرم قرار دادم، پف لباسم رو پایین تخت پهن کردم که چشمم به بچه‌ها خورد که با بهت نگاهشون بین من و تاج چرخ می‌خورد.
رامو:
-تاج، چطور برداشتیدش؟
بی‌حوصله تاج رو سر جاش قرار دادم و محافظ رو روش قرار دادم.
-مگه اینجوری نبود؟ از اول؟
با تکان دادن سرشون حرفم رو تایید کردن‌ (نقطه)
محافظ رو آروم از روی تاج برداشتم و با وسواس تاج رو روی سرم گذاشتم و دوباره محافظ رو سر جاش قرار دادم گفتم:
-اینجوری! (نیم فاصله)
هلن با شگفتی نگاهم میکرد و گفت:
-اما ملکه سال‌هاست آدم‌های زیادی اومدن و خواستن قلمرو رو تحت سلطه بگیرن اما... هیچ‌ کسی نتونسته بود تاج رو حتی میلی‌ متری جابه جا کنه‌.
با غرور نگاهشون کردم گفتم:
-حالا کی میاد بریم پیش اون مرد؟
لورا که تا ثانیه های (نیم فاصله) پیش اروم (آروم) بود پر استرس گفت:
-ملکه لطفا بعداً برید ایشون الان توسط پادشاه شب تنبیه شدن و در حال عبادت هستن کسی حق نزدیک شدن بهش رو نداره.
پر خشم گفتم:
-من همه نیستم؛ من باید بفهمم اینجا چه خبر هست!
نقد پی‌نوشت: سیر داستان با این‌که در پارت‌های قبل متعادل بود اما دیده می‌شد که کم کم دوباره دارد به سیر کند بر می‌گردد.
توصیفات بیرونی و کشمکش بیرونی هنوز مشاهده می‌شود.
بهم ریختگی بافت زیاد مشاهده نشد و ایراد خاصی دیده نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا