" به نام خدایی که عهدش وفاست"
دختری با موهای قهوهای تیره در اتاق کوچک و نیمه تاریکی، جلوی آینه رژلب قرمزی را به ل*ب های خود میزند. دختر دیگری هم دست به سینه درحالیکه پکر و بی حال است، از داخل آینه به او نگاه میکند.
آیلار: زود باش!
آیلین: خیله خب، تو دیگه نمیخواد هولم کنی.
آیلار: (با نیش خند) من هولت میکنم؟ تو که معمولا توی هر چیزی هول هستی! اون از جدا شدن سرسری و بی مقدمهات از میعاد، اینم از بیخیال بودن هات، من نمیدونم واقعا به کی رفتی؟!
آیلین: بچه به پدر و مادرش میره.
آیلار: نه خب، مامان و بابا اینجوری نبودن، اخلاق های تو عجیبه!
آیلین: (به سمت آیلار برمیگردد) تیکه پرونی هات تموم شد؟
آیلار: آرایش تو چی؟
آیلین: اگه اجازه بدی آره، تموم هم نشه با غر زدن هات تموم کردم.
آیلار: این هایی که گفتم غر نبودن آیلین خانم، مثل اینکه گوشت بدهکار نیست نه؟
آیلین: خب چی؟ برم به پای میعاد بیفتم بگم تو رو خدا برگرد؟!
آیلار: (لبخند پر حرصی میزند) نه عزیزم، این اخلاق هات رو ترک کن.
آیلین: آیلار یه چیز بهت میگمها، درست صحبت کن دیگه.
آیلار: (با کنایه) آره ناسلامتی خواهر بزرگتری گفتن، احترامت واجبه!
آیلین: آهان، چون بزرگتری چیزی نگم.
آیلار: نه بابا، بگو راحت باش! تا اینجا اومدی زشته دم در.
آیلین: هوف! باشه غلط کردم خوبه؟
آیلار: (با حرص) بچهای آیلین، یک ذره عقل توی کلهات نیست.
آیلین: (نرم میخندد) خیله خب، من برم؟
آیلار: از من میپرسی؟
آیلین: (شانهای بالا میاندازد) نمیپرسم.