انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته [ پرهام جعفری ]

نهنــگ

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
کادر آرامیکسیا
مدیر بازنشسته
مشار چاپ آثار
عضویت
28/5/20
ارسال ها
3,701
امتیاز واکنش
9,688
امتیاز
193
محل سکونت
رَهـایـی
فرزند به دنیا نیامده ی من!
این کلمات، آرام ترین کلماتی هستند که پدر برای تو می نویسد که آرامش، بهترین نعمتی است که می شود به آدم ها هدیه داد و تنها چیزی است که گران قیمت است و خریدنی هم نیست.
بابا جان!
خودت را خیلی دوست داشته باش که هیچ کس و هیچ چیز، به اندازه ی خودت، در شب هایی که به بیداری می گذرند و روزهایی که به خواب می گذرند، کنار تو نخواهد ایستاد و تو را درک‌ نخواهد کرد.
عزیزم!
روزهایی خواهند آمد که تو را ناراحت خواهند کرد، خیلی ناراحت. به قدری که دست هایت یخ می زنند، زانو هایت شل می شوند و دست هایت روی بدنت سنگینی می کنند. اما بدان که هیچ آسمانی در هیچ جای دنیا، همیشه ابری نمانده، که تیره ترین ابرها هم، چند روزی بیشتر دوام نمی آورند.
عزیز دل بابا!
در زندگی تو، درست مثل یک اتوبان، آدم می آید و آدم می رود و هیچ کدامشان هم ماندنی نیستند، حتی خود من!
اما تو تک تک آدم ها را دوست داشته باش! نه به خاطر این که تمام آن ها دوست داشتنی هستند، نه. فقط به این خاطر که تو لایق قشنگ ترین حس های دنیا هستی و هیچ حسی جز دوست داشتن تمام آدم ها، زیبا نیست.
بابا به قربانت!
نه صفر باش نه صد. نه گرم باش نه سرد. نه با شرقی ها راه برو، نه به غربی ها دل ببند. که من با چشم های خودم دیده ام که آدم های موفق، آدم هایی هستند که به اعتقاداتی که دارند، شک دارند و میانه روی می کنند.
فدای تو بشوم!
برای کسی بمیر که برای تو تب می کند، که هیچ راه یکطرفه ای قشنگ نیست. من این راه را بارها رفته ام و همیشه به بن بستی پر از درد خورده ام.
عزیزم!
با هیچ کسی بحث نکن! سعی نکن کسی را عوض بکنی، یا به زور عقیده ات را به او بفهمانی، آدم ها از یک سنی به بعد تصمیم می گیرند که به هیچ وجه عوض نشوند، چرا که دیگر نه زمانی برای عوض شدن دارند، نه توانی برای تغییر عقاید.
بابا جان!
مبادا با کسی درد و دل بکنی! آدم جماعت وقتی درد های تو را می شناسد، احساس خدایی می کند، تا چند روز به تو محبت می کند اما بعد از چند روز تبدیل می شود به یک خدای بی احساس.
عزیزم!
تا می توانی از ریاضیات، حساب و کتاب و منطق فاصله بگیر، که من هر آنکه سرش به تنش می ارزید را، در راه احساس دیدم، نه منطق! منطق تنها وسیله ایست که باعث می شود تو احساساتت را در راه های اشتباه و آدم های اشتباه، خرج نکنی.
بابا قربانت بشود،
می خواستم خیلی برای تو بنویسم، بگویم که زندگی چنان است و چنین است و این کار را بکن و آن کار را نکن، اما با خودم فکر کردم که زندگی را فقط باید زندگی کرد تا ارزش لحظه هایش را خوب فهمید.
دوستت دارم بابا جان!
همیشه قوی ترین فرد دنیا باش،
حتی اگر تنها ترین آدم روی زمین، تو بودی.



پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جوکر عزیزم!
چه قدر تو شبیه همه ی ما بودی؟!
ما همه ی آدم هایی که این روز ها، خنده هایمان قطع نمی شود که نمی شود.
ما آدم هایی که اوایل خیال می کردیم زندگی یک تراژدی است.
یک تراژدی درد آور، که معجونی از اشک ها و لبخند هاست، اما حالا فهمیده ایم که زندگی، چیزی به جز یک کمدی نیست. یک کمدی کوتاه و بند تنبانی، که ارزش یک قطره اشک ریختن را هم ندارد و فقط باید یک دستت را روی دلت بگذاری و با دست دیگر ات به بدبختی ها اشاره بکنی و جوری به آن ها بخندی که اشک از چشم هایت راه بگیرد و از ترس دیده نشدن همان اشک ها، به گوشه ای دور، پناه ببری و خودت را ب*غل بکنی.
جوکر عزیزم!
وقتی که بلند شدی و جلوی جمع گفتی که من می خندم! می خندم که مادرم خوشحال و شاد باشد، یاد مکالمه ی تمام فرزند ها و مادر های دنیا افتادم. وقتی که تمام فرزند ها به مادرشان دروغ می گویند، درست مثل شعبده باز توی سیرک، روی یک طناب نازک راه می روند. درست در لحظه ای که نیش شان تا بناگوش باز است و دارند به مادرشان دروغ های شیرین تحویل می دهند که هوا خوب است، غذا خوب است، همه چیز خوب است، اگر مادر لحظه ای ب*غل شان بکند و درون گوششان بگوید که:
“دروغ نگو پدرسوخته،”، هر فرزندی، هر چه قدر هم که سرتق و سرسخت باشد، از طناب نازک غرور به پایین پرتاب می شود و تا ساعت ها در آغو*ش مادر گریه می کند، اما مشکل اینجاست که من و تو، دروغ گو های ماهری شده ایم و به راحتی روی‌ هر طناب نازکی، راه می رویم.
جوکر جانم،
لحظه ای که به صورت پدرت زل زدی و گفتی:
“مگر من از دنیا، چیزی به غیر از یک آغو*ش، چیزی به غیر از یک لبخند، چیزی به غیر از یک صدای پر محبت می خواستم که از من دریغ کردید؟!”
دلم دیگر طاقت نیاورد و با اینکه قول داده بودم به بدبختی های دنیا فقط بخندم، اشک ریختم. و من فکر می کنم اکثر ما آدم ها، مثل تو انسان های قانعی هستیم، هیچ کدام مان دنبال زندگی در قصر و ویلای لاکچری و رفت و آمد با ماشین های آن چنانی نیستیم، همه ی ما دنبال آرامشیم و تمام این قصر و ویلاها، بهانه های آرامش اند.
و اما میدانی اوج فیلم کجا بود؟!
آن جا که به جای مشت زدن به آدم ها، برگشتی و چهار تا مشت محکم حواله ی دیوار کردی، یاد لحظه هایی افتادم که با آدم ها دعوا می کنم، شروع می کنم برایشان نوشتن و نوشتن و خودکارم را با تمام وجود روی کاغذ فشار می دهم و اخم می کنم و آخر سر هم که نوشته ام تمام شد، کاغذ را مچاله می کنم و دور می اندازم.
یاد وقت هایی افتادم که دوستم گیتارش را ب*غل می کند و با حرص، می نوازد.
یاد وقت هایی که برادرم، پایش را روی پدال گاز ماشین فشار می دهد.
یاد تمام وقت هایی که محبتمان بر خشم ما غلبه می کند و درد و رنج را، درون خودمان، علاقه هایمان و شب هایمان می ریزیم.
جوکر عزیزم،
چه قدر تو شبیه ما بودی؟!



پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پرنده ها، خیلی راحت روی سیم های معلق برق کشی، می نشینند.
روی شاخه های کوچک و خشک درختان پاییزی،
می نشینند.
و به بی اعتماد ترین چیزها ی دنیا، اعتماد می کنند.
چرا؟!
چون به پرواز و بال های خودشان، اطمینان کامل دارند...


پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مثل معتادی که یک هفته پیش، اعتیاد اش را، برای همیشه ترک کرده و عمق بدبختی اعتیاد را، خودش فهمیده،
مثل نویسنده ای که پشت آخرین جمله ی کتاب پر از دردش، نقطه ای گذاشته و از نوشتن این قصه ی پر غصه، دست کشیده،
مثل پرنده ای که همین دیروز، از قفس تنگ و تاریک، فرار کرده و برای همیشه، پریده که پریده،
مثل شاگرد کلاس اولی که از خرید یک کوله پشتی بزرگ، که سایزی دو برابر ابعاد شانه های کوچک اش دارد، منصرف شده و عمق نا توانی اش را خودش فهمیده،
مثل مادربزرگی که بعد از یک سال گریه و زاری، سمعکی خریده و صدای نوه اش را بعد از مدت ها، شنیده،
مثل تمام این آدم ها،
خوشحالم،
می خندم،
به خودم می بالم،
می دانی چرا؟!
چون تو را دیگر دوست ندارم.
و من این آزادی را،
بیشتر از حدی که تو را دوست می داشتم،
دوست می دارم.



پرهام جعفری [چقدر این متن زیباست]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ای کاش که مشکی و سفید، به سمت هم
می دویدند.
تفاوت ها، هم دیگر را ب*غل می کردند.
آدم بزرگ ها، بزرگی نمی کردند و حال دنیا، خوب خوب می شد...



پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یه روز انداختمش توی دریا و غرقش کردم.
یه روز بردمش کوه، از بالای قله پرتش کردم.
یه روز گذاشتمش روی چارپایه، یه طناب بستم به گردنش، با لگد کشیدم زیر چارپایه.
یه روز دست گذاشتم روی خرخره ی گردنش.
یه شب گرفتمش زیر چک و لگد و تا جایی که می خورد کتک ش زدم.
بیچاره داد می زد،
جیغ می زد،
دست و پا میزد،
گریه می کرد و می گفت:
من احساستم،
با من این کار رو نکن.



پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من آدم بزرگ شدن نبودم، واقعا هم نبودم، از همان اول.
حالا تو باز به من بگو: جناب، همسر، آقا، داماد، رئیس، دکتر، مهندس، نویسنده، چه می‌دانم، اصلا هر صفتی که پشت اسم آدم بزرگ ها می‌گذارند تا آن‌ها را از دنیای کودکی‌شان دور بکنند.
می‌گویم من اهل بزرگ شدن نبودم،
چون اهل رقابت کردن هم نبودم. علی یک ماشین اسباب بازی آبی داشت، از این کنترلی ها که بابا پول‌اش را نداشت برای من بخرد. من هم ماشین اسباب بازی برادر بزرگترم را داشتم، همان که اسم‌ش را گذاشته بودم “بیب بیبی” و تمام دنیای من خلاصه می‌شد بین فرمان و بوق اش. به جان مامان قسم که “بیب بیبی” را با هیچ کدام از ماشین های بچه های محل عوض نمی‌کردم و به سیبیل زبر بابا قسم که یک بار هم از بابا ناراحت نشدم که چرا برایم ماشین کنترلی نمی‌خرد، یا بخواهم توی دلم او را سرزنش بکنم.
به خدا که من آدم بزرگ شدن نبودم. از عدد و رقم فرار می‌‌کردم، از حساب و کتاب متنفر بودم و از آدم هایی که پولدار بودند و بر سر پول رقابت می‌کردند، خوشم نمی‌آمد و در تمام مسابقات فوتبال و بسکتبال و هر مسابقه ای که تلویزیون نشان می‌داد، طرفدار تیم ها و آدم های ضعیف تر بودم و کلا با واژه های رقابت و قدرت، از بیخ مشکل داشتم.
من آدم بزرگ شدن نبودم، اصلا مثل الان و این شکلی، نبودم. دل داشتم به اندازه ی یک دریا، تمام شکلات هایم برای بچه های محل بود و دوچرخه ام وقف عام بود، برای آن‌ها که دوچرخه نداشتند.
من نمی‌دانم چه بلایی بر سرم آوردند، کدام صفت را در ابتدای اسمم گذاشتند، که هزاران کیلومتر فاصله انداخته‌اند میان من و کودکی ام و دلم را از ماشین “بیب بیبی” سیر کرده‌اند و این روزها صبح تا شب چشمانم به دور ماشین آبی رنگ علی می‌گردد و عاشق عددها و رقم ها شده‌ام و تمام صفت های خوب و تیم های ضعیف دنیا را فراموش کرده‌ام و برای قدرت، با تمام توان می‌جنگم...

پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من یک اتو*بو*س دارم، پُر از کلماتِ دلتنگی !
ولی این اتو*بو*س، یک لحظه هم به سمت کسی، فرمان نمی‌چرخاند.
نباید که بچرخاند، نمی‌گذارند که، نمی‌تواند که...


پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک موزیک خیلی زیبا هست، که همین الان یک نفر دارد می‌سازد، برای روزهای شادی‌.
یک متن پر‌ از نشاط هم هست، که یک نویسنده انتخاب کرده برای نوشتن و گفتن از روزهای آبی و آتی.
یک فیلمِ در حال ساخت هست، که قصد دارد امروزمان را نشان بدهد، تا در آینده ای نه چندان دور، همه بدانند و بدانیم، چگونه مقتدرانه، بر این روزهای سخت غلبه کردیم.
یک خطاط حرفه ای هست، قلم‌اش گیر کرده در انتهای جمله ی «ای دل غم‌دیده، حالت بِه شود، دل بد مکن!»
یک نقاش هست، رفته بازار و هر چه رنگ شاد بوده را خریده، می‌خواهد برایمان نقاشی بکشد.
بالاخره یک هنر از تمام این هنر‌ها، کارساز خواهد شد.
حالمان خوب می‌شود، موزیک‌هایمان شاد، داستان هایمان انگیزشی، فیلم هایمان حماسی و نقاشی هایمان، حال خوب کن!
دنیا این چنین نمی‌ماند عزیز دل!
بالاخره قفل ها را باز خواهیم کرد...


پرهام جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

بالا