به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته [ پویان اوحدی ]

نازلـی

مدیریـت کل انجمن
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل انجمن
مدیریت کل سایـت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,539
امتیاز واکنش
12,988
امتیاز
219

‏«از چشم افتادن» بنظرم آخرین مرحله‌ست.
‏این آخرین مرحله با دلخور بودن یا ناراحتی فرق داره. این مرحله‌ی ناامید شدن از طرف مقابله. مرحله‌ی رها کردن . ‏رها کردن آدمِ روبه‌رو بدون لحظه‌ای ناراحتی و پشیمانی.
‏ویژگی خوب یا بدم اینه ‏رفتارم با آدم‌هایی که از چشمم میوفتن هرگز تغییر نمیکنه. فقط دیگه نمی‌بینمشون. زنگ میزنن، پیغام میدن، حتی جلوم میشینن و باهم چای می‌خوریم اما من نمی‌بینمشون.
‏اونا هرگز متوجه چیزی نمی‌شن ‏و دقیقا خوبیش برای من و بدیش برای اونا همینه که متوجه هیچ‌چیز نمیشن...

?پویان اوحدی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رفاقت‌مان حرف نداشت، آنقدری که بعد از چند مدت باهم همکار هم شدیم. برای رسیدن به محل کار دقیقه‌ها کند می‌گذشت، مهم نبود که شب‌ها چقدر دیر می‌خوابیدیم چون صبح‌‌ش را با اشتیاق کامل بیدار می‌شدیم و با همان اشتیاق گازش را می‌گرفتیم که زودتر کارمان را شروع کنیم. در چیدن برنامه‌های مفرح رو دست نداشت، بدترین نقشه‌هایی که می‌کشید هم برایمان شیرین از آب در می‌آمد، انگار طوری مقدر شده بود که هر جایی از کره زمین در جوار او پر از خنده وحال خوب باشد. با جیب پر یا خالی، با خستگی یا بدون خستگی، در عصبانیت یا در خوشحالی، با او خوش می‌گذشت.

او‌خود را برای رفتن آماده می‌کرد و من خود را برای ماندن. تمام طول روز او مشغول راضی‌کردن من برای رفتن ازاین خاک بود و من مشغول متقاعد کردن او برای ماندن.اصرارمان با شوخی شروع میشد وگاهی با چشم غره و دعوا تمام.آن چند ماه آخر او از همه چیز اینجا ناامید شده بود ومن در حال تزریق دُز‌های قوی امید به روح بی‌اعتمادش.او تمام سعی‌ش را می‌کرد که مرا رفتنی کند ومن تمام زورم‌ را می‌زدم که او ماندنی شود.

هیچ‌کدام‌مان موفق نشدیم،اون در سرمای زمستان رفت ومن در سرمای زمستان ماندم.اون رفت که همه چیز را در جای دیگری از نو بسازد ومن ماندم تا به او نشان بدهم که هر جایی میشود ساخت اگر خودت اهل ساختن باشی.

ازآن سال به بعد تنها زمستانها سرد‌ نبود بلکه بهار وتابستان وپاییز هم برای خودشان زمستانی جانانه بودند، دیگر هرگز آن جمع دوستی گردهم نیامدند،دیگر خنده بر ما آنطور که می‌بایست مستولی نشد، گویی همه‌مان در همان ‌زمستان یخ زدیم و ماندیم.او عکس‌های مرا میبیند و من هم عکس های او را. عکس‌های رنگی وخوش آب و رنگ، همچنان لبخند ضمیمه عکس‌هایمان است، هنوز هردویمان عادت داریم که به دوربین پشت ‌کنیم.

برای من مردن تنها نفس نکشیدن و نتپیدن قلب نیست، مردن واقعی لحظه‌ی خداحافظی کردن است، لحظه‌ای که عزیزی را از دست‌های خودت جدا میکنی و وظیفه مراقبت از‌ او را بر عهده‌ خداوند میگذاری. من بارها در لحظه‌های خداحافظی جان خود را از دست داده‌ام و بعد از آن هم مجبور بوده‌ام که به ادامه زندگی نگاه کنم.

راز تلخ خاورمیانه همین است، ما خانه را ترک می‌کنیم و به خانه‌ی دیگری پناه می‌بریم؛ اما اهالی خانه را جا می‌گذاریم. آنهایی که می‌روند غم خانه‌ واقعی و اهالی خانه را بر سر میکوبند و اهالی خانه هم در‌فراق هجرت کرده‌‌یشان به سوگواری می‌نشینند.

انگار که خوشحالی در هر جای دنیا که باشیم از دست‌مان در‌حال فرار کردن است. کاش‌ یک روزی خوشحالی از نفس بی‌افتد و دستانمان به او برسد. همین.

_پویان اوحدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

عقب
بالا