تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

♧فقط چهل سال؛ روایت‌هایی از زندگی ادگار آلن پو♧

  • شروع کننده موضوع HILDA
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 119
  • پاسخ ها 2
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
یک: سومین روز از ماه اکتبر سال 1849 افتاده در گوشه یکی از خیابان‌های شهر بالتیمور پیدایش کردند. به خودش می‌لرزید و هذیان می‌گفت. او را به نزدیک‌ترین بیمارستان بردند و بستری کردند. چهار روز در بیمارستان بستری ماند و بعد از دنیا رفت (7 اکتبر). از آنچه در این چند روز بر او گذشت چیز زیادی نمی‌دانیم، اما پزشک معالج او می‌گفت آخرین واژه‌هایی که پو به زبان آورد دعایی مذهبی بود: «ارباب! روح ناتوان مرا یاری ده!» زمان مرگ 40 سال بیشتر نداشت و می‌گویند بسیار بیشتر از آنچه توان داشت، رنج کشیده بود. تاریخ ادبیات او را همچون نابغه‌ای قدرندیده به یاد سپرد. حتی محافل اشرافی اروپا مرگ تلخ او را دستمایه حمله به دولت و جامعه امریکا کردند و گفتند نوابغ در یک نظام دموکراتیک – که محصول مداخله مردم عادی (به تعبیر آنان «عوام بی‌فرهنگ») در اداره امور کشور و تصمیم‌گیری‌های مهم است – آن‌چنان که شایسته است، قدر و توجه نمی‌بینند و مثل پو تباه می‌شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
دو: ادگار الن پو در در بوستون متولد شد و چون یتیم بود، تاجری ثروتمند به نام جان آلن او را به فرزندی پذیرفت. دوران کودکی و نوجوانی‌اش در انگلیس گذشت و بعد در شروع سال‌های جوانی، گویا بعد از اختلاف با پدرخوانده‌اش به بوستون برگشت. همان مقطع، زمانی که هجده سال داشت، اولین مجموعه شعرش را منتشر کرد و از آن پس، همراه با مشکلات ریز و درشتی که سر راهش قرار می‌گرفتند، کار ادبی را هم جدی دنبال می‌کرد. 27 سالگی با دختر عمویش، که آن زمان 13 سال داشت ازدواج کرد و می‌گویند همسرش را بسیار دوست داشت. مدتی مدیر یک مجله ادبی بود و در مدتی کوتاه تیراژ آن را چند برابر – بین هشت تا ده برابر - بیشتر کرد. تصمیم داشت شماری از ثروتمندان امریکایی‌ را به سرمایه‌گذاری برای انتشار مجله‌ای بزرگ و بین‌المللی متقاعد کند؛ اما نتوانست. هم در این کوشش شکست خورد و هم چندی بعد بیماری سل، همسرش را از او گرفت. زندگی روی تلخ و تیره‌اش را به پو نشان داد و او در افسردگی فرورفت. خودش دو سال بعد از همسرش درگذشت. روانشناسی به نام رایان بوید در مقاله «افسردگی و زبان» (منتشرشده در سایت کانورسیشن‌دات‌کام به تاریخ 24 فوریه 2020) افسردگی شدید پو را تأیید می‌کند و با تکیه بر مطالعه‌اش روی واژه‌به‌واژه نوشته‌های پو در چند سال پایانی عمر او، می‌گوید، در این متون با مردی فرورفته در یأس مواجه‌ایم که هیچ پیوند محکمی به زندگی ندارد.


سه: از شارل بودلر و استفان مالارمه گرفته تا فئودور داستایوسکی و بعدتر ارنست همینگوی، و نیز بسیاری دیگر از چهره‌های نامی تاریخ ادبیات، هرکدام به نوعی، برخی بیشتر و برخی کمتر از ادگار آلن پو تأثیر گرفتند و حتی ژول‌ ورن و هربرت جرج ولز هم برای نوشتن داستان‌های خودشان در مسیری که او گشوده بود، قدم گذاشتند. پو به روایتی پایه‌گذار داستان‌های پلیسی (یا کارآگاهی) و از اولین علمی‌تخیلی‌نویسان است و مهارتش در ایجاد تعلیق و هراس و همراه‌کردن خواننده با سیر حوادث داستان، هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به دو قرن -به درستی- تحسین می‌شود. نویسنده پرکاری بود و به‌جز مجموعه‌ای از شعرها و داستان‌هایش، ده‌ها مقاله و نقد هم نوشت و یکی از کسانی بود که نقدنویسی برای مجلات، با موضوع هنر و ادبیات را میان اهالی این عرصه رایج کرد. تعدادی از داستان‌های او به فارسی هم ترجمه شده‌اند که به نظرم مجموعه «نقاب مرگ سرخ و 18 قصه دیگر» با ترجمه کاوه باسمنجی (نشر روزنه) پیشنهاد مناسبی برای کسانی است که تصمیم به خواندن داستان‌های او دارند. در این مجموعه هم داستان مشهور «قتل‌های خیابان مورگ» -که آن را اولین داستان جنایی تاریخ ادبیات می‌شناسند- و هم شاهکارهایی مثل «دست‌نوشته‌ای در بطری» و «نقاب مرگ سرخ» دیده می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
چهار: «نقاب مرگ سرخ» داستان شاهزاده‌ای است که بی‌اعتنا به جولان مرگ سرخ و ویرانی و تباهی سرزمینش، در قصری با دیوارهای بلند و درهای آهنین و آذوقه فراوان پناه می‌گیرد؛ زیرا باور دارد «دنیای بیرون از کاخ باید فکری به حال خویش می‌کرد. در آن احوال، افسوس‌خو*ردن، یا اندیشیدن، حماقت بود. شاهزاده، تمامی اسباب طرب را فراهم آورده بود: مسخرگان، بداهه‌نوازان، رقصندگان باله، نوازندگان، زیبارویان، جمله فراهم بود. تمامی این‌ها و نیز امنیت و آسایش در درون بود. مرگ سرخ بیرون بود.»؛ اما شبی از شب‌ها، مرگ سرخ نقابی به چهر‌ه‌اش می‌زند و وارد یکی از مهمانی‌های کاخ می‌شود. شاهزاده و مهمانان دیگر این غریبه را که بی‌دعوت به آنجا آمده است، نمی‌شناسند. شاهزاده فریاد می‌زند: «چه‌کسی جرأت کرده به ما اهانت کند؟ دستگیرش کنید و نقابش را بردارید تا بدانیم چه‌کسی را باید سپیده‌دم فردا از باروهای کاخ به دار بیاویزیم!»؛ اما مهمانان مبهوت مانده‌اند و کاری نمی‌کنند. پس خود شاهزاده خنجر به دست دنبال غریبه می‌رود و در یکی از اتاق‌های انتهایی به او می‌رسد. «بیگانه یکباره برگشت و چشم در چشم دنبال‌کننده‌اش دوخت. فریادی به گوش رسید، خنجر روی فرش سیاه افتاد، همان‌جا که لحظه‌ای بعد شاهزاده بی‌جان فرود آمد.» آن شب در کاخ همه مهمانان، بعد از شاهزاده می‌میرند. زیرا به قول جیل لپور نویسنده مجله نیویورکر، پو پیش‌بینی می‌کرد –و نیز شاید انتظارش را می‌کشید– که دیر یا زود، اما سرانجام روزی برسد که «اشراف نتوانند از آنچه به سر فقیران می‌آید، جان به در ببرند».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا