به نام یزدان پاک
نام داستان:زندگی چیست؟
نویسنده:آیلار نظام دوست
ژانر:اجتماعی
ناظر : @Fatemeh.m
خلاصه:دختری که دلیل زندگی کردن را نمیداند و بابت این سوال(زندگی چیست)تحقیق می کند واز همه سوال می کند، اما همه جوابی قانع کننده نمی دهند. قلب، ذهن آن جواب ها را یاری نمی کنند. تا اینکه از کوچه ای رد می شود و متوجه صحبت های جوان و پیرمردی می شود و جواب سوالش که چندین سال بود نمی دانست را یافت.
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
داشتم به این فکر می کردم معنای زندگی چیه؟ زندگی یعنی جنگ و رقابت یا شاد زیستن از هر کسی این سوال را می کردم به عقیده و نظر خودشان پاسخی می دادند؛اما من هیچ گاه به جوابی منطقی نرسیدم به نظر می آمد همه راست می گویند. ولی در ذهن من نمی گنجید،یا دوست نداشتم آن را بپذیرم. اما من فکر می کردم که وقتی شب روز شود یا روز شب شود یعنی زندگی . اما می خواستم بدانم چطوری شب را روز کنم ویا روز را شب مهم این نبود که چطوری روز های من مثل طوفان می گذشت مهم این بود چطوری این طوفان را پشت سر بگذارم.
اما یک روز نا خدا گاه وقتی داشتم از خیابان گذر می کردم نظرم جلب شد به یک پیر مردی که لباسش کهنه بود ، از ان طرف یک جوانمرد با لباسی گران قیمت آمد و به پیرمرد پولی داد ؛پیر مرد با صدایی نا توان گفت: ای جوان ، امیدوارم سرنوشت تو را با فرصت ها و شانس های خوب رو به رو کند.
جوان پاسخ داد: فرانسیس بیکن گفته اند: یک انسان خردمند فرصت ها و شانس ها را می سازد ، نه اینکه در انتظار آنها بنشیند.
پیرمرد پاسخ داد :درست است اما با ید تو و سرنوشت دست به دست هم دهید تا آینده را بسازید.
جوان گفت:سرنوشت را خودم تعیین می کنم با عمل دیروز برای امروزم ، پدر جان چرا این قدر از سرنوشت و شانست گله مند هستی؟
پیرمرد بغض خود را خورد و گفت:زندگی نکردم، شایسته زندگی نکردم.
جوان گفت:دیروز یک خاطره است، فردا هم راز اما امروز هدیه است. پس به دیروز ، گذشته فکر نکن به امروز نگاه کن و سعی کن روزت را بسازی طوری زندگی کن که اگر چند ثانیه دیگر در گذشتیم افسوس نخوریم و کار نا تمام نداشته باشیم ، زندگی یعنی خوب زیستن طوری زندگی کن که واقعا از ته قلبت خوش حال باشی. با فکر کردن به آینده و گذشته ؛ امروز را خراب نکن .
فکرم ، افکارم متحول شد دوست داشتم شاهد این مناظره باشم . اما نمی شد باید زود تر به خانه می رفتم پس کمی نزدیک تر رفتم تا از آن جوان دانا سوالی کنم اما این کارم اشتباه بود. پس برگشتم سر جای قبلی و با دقت به حرف آنها گوش کردم. تا اینکه
پیرمرد گفت:ای جوان تو هنوز نمی دانی زندگی دشوار است و را ه های پر پیچ و خم زیاد دارد و در این مسیر با نا امیدی روبه رو خواهی شد.
جوان پاسخ داد: نا پلئون بنا پارت گقته اند:فرد با اراده در پیچ و خم های زندگی هیچ گاه با نا امیدی رو برو نخواهد شد.
پیرمرد چیزی نگفت و اما جوان درآخرین جمله اش گفت:پدر جان منتظر نما نید، زمانی که مناسب تر از اکنون وجود ندارد. از همین نقطه ای که ایستاده اید و با همین ابزار و امکاناتی که در اختیار دارید، کار را ادامه دهید. همین طور که پیش می روید، ابزار ها و امکانات بهتر و مناسب تر را پیدا می کنید. (ناپلئون بنا پارت)
جوان با قدم های استوار از پیر مرد دور شد. و من هنوز به فکر فرو رفته بودم. با خودم گفتم:عجب حرف هایی می زد عجب دانشی نکند این جواب پاسخ همه ی سوالات من باشد ؟ انگاری ذهنم دغدغه ایی نداشت مثل اینکه این همان جواب است که منتظرش بودم. گفتم نه نه باید متو جه بشم تمام حرف های آن جوان راست است اما چطوری؟
قدم زنان به خانه رفتم . جمله های آن جوان در ذهن حک شده بودند چون اصلا فراموشش نکردم پس آنها را نوشتم با خطی زیبا و با دید گاه عمیق تری به آنها فکر کردم اما آن قدر ذهن مشغول بود که قدرت تفکر را نداشتم. کنجکاو بودم آیا فکر پیر مرد متحول شده است؟ پس تصمیم گرفتم فردا به همان جا بروم تا وضعیت
پیر مرد را بررسی کنم.
هنگامی که کار های تحقیق را به اتمام رساندم سرم را روی بالشت گذاشتم و با فکر کردن به آن جملات خوابم برد .با گرما و نور خورشید بیدار شدم . سریع آماده شدم و به همان خیابان رفتم اما پیر مرد نبود . همه آن خیابان را دیدم اما نبود. نا امید شدم و به همین دلیل قدم زنان به خیابان بالاتر رفتم در راه با پیرمرد روبه رو شدم اما تغییری در پیر مرد ندیدم . با خودم کلنجار می رفتم که برم بهش بگم نظرت درباره ی آن جملات چیست؟ پس با جرئت رفتم و سلامی دادم و گفتم:سلام آقا
پیر مرد سلام کرد اما این صدا همان صدا ی پیر مرد ناتوان نبود.! متعحب شدم و گفتم میشه صورت شما را مشاهده کنم ؟ پیر مرد نگاه کرد به من خیره شده بود و من هم متعجب زوم کرده بودم به آن.
اما این همان پیرمرد بود بر خودم مسلط شدم و صدای خود را صاف کردم و گفتم : آقا نظر شما درباره ی سخنان آن مرد جوان چیست؟
پیرمرد گفت:کدام جوان را می گویی؟
پاسخ دادم همان که سخن های نیکو و مفید می گفت. خلاصه تمام داستان دیروز و گفت وگو آنها را توضیح دادم. تا اینکه پیرمرد گفت: آهان یادم آمد درست است آن جوان پر از اراده بود آن هم اراده ی پولادین و دارای امید و دانش او حتما موفق می شود.
با لحن خاصی گفتم : چرا پس شما با تعاریفی که آن جوان باز گو کرد ید کاری انجام ندادید ؟
پیر مرد گفت:ای دختر من نا توان هستم من پشتوانه ندارم من کسی را ندارم.
با جرئت گفتم چرا خدا را که داری .
پیرمرد گفت :خدا اگر بود در دوران جوانی به منم کمک می کرد . من در دوران جوانی هم پول و هم موقعیت خوبی داشتم . با شنیدن این حرف پیرمرد گفتم :حافظ می گوید:دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت /دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور .
پیرمرد گفت: من نمی دانم که تو کیستی و از کجا حرف های من وآن مرد جوان را میدانی اما این را بدان که ثانیه های و ساعت های جوانی من گذشته هست و حال چه فرقی دارد که چگونه زندگی کنم؟
گفتم زندگی نمیدانم خودم هم به دنبال این هستم( زندگی چیست؟ )
نا گهانی صدایی آمد از پشت ،روی بر گردانم اما حیرت زده شدم . کسی نبود جزء آن جوان وای این از کجا آمد؟ یعنی حرف های من و پیرمرد نا توان را شنیده است؟
علامت سوال های ذهنم بیشتر و بیشتر میشد. اما با حرف زدن مرد جوان دیگر ذهنم آرام گرفت ناگهان
مرد جوان گفت: سلام جواب سلامش را دادیدم .که مرد جوان با صدایی رسا گفت: زندگی یعنی مسیر
بدون آنکه فکر کنم گفتم:مقصدش چیست؟
گفت:هدف
گفتم:چطوری باید از مسیر به هدف رسید با توجه به حرف هایی که دیروز گفتی؟
گفت:هر کاری که تو را به آن هدف نزدیک تر کند.
گفتم :اگر یک ثانیه دیگر درگذرم چی؟ حتما افسوس خواهم خورد.
گفت:خیر افسوس موقعی انجام می شود که ساعات عمرت را بیهوده هدر بدهی.
گفتم:اگرهیچ گاه به هدفم نرسم چی؟.
گفت: هر چیزی پایانی دارد زندگی هم همین طور رسیدن به هدف هم قطعا پایانی دارد.
گفتم:زندگی یعنی همین؟
گفت:زندگی کردن یعنی این.
پیرمرد با دقت به حرف های من و جوان گوش می کرد یکهو به خودم آمدم و دیدم که کلی آدم ایستادهاند و به ما نگاه می کردند. مرد جوان گفت: سعی کن خودت سر نوشتت را تعیین کنی زندگی را دستت بگیر.
باز هم حرف آخر را زد و رفت .
من هم با کوله باری از امید و یک خوش حالی عجیب در قلبم و وجودم به سمت خانه رفتم ذهنم اصلا مشغول نبود یک حس عجیب داشتم اصلا متوجه لبخند هایی که روی صورتم پدیدار می شد نبودم.
خواستم فریاد بزنم بگم زندگی یعنی خوب زیستن زندگی یعنی مسیری که به هدفت میرسی زندگی یعنی کامل زندگی کردن در یک روز. اما نگفتم در سینه ام این جملات را حبس کردم تا اینکه به خانه رسیدم.
همه شگفت انگیز و متحیر سوال می کردند کجا بودی؟
اما من فقط به موفقیتم فکر می کردم به اینکه بالاخره تونستم جواب این معما را که در قلب و ذهنم بود کشف کنم . ذهنم قبول کرده بود قلبم با ضربانش این خوشحال را در من چندین برابر می کرد.
اما به این فکر افتادم که من هدف دارم؟
هدفم چیه؟
با کمی فکر کردن تصمیم گرفتم هدف زندگی را بذارم خوب زیستن، شاد زیستن، رسیدن به خوشی های توی قلبم ، رسیدن به شغلی خوب.
تصمیم گرفتم فقط این جمله را یاد بگیرم از پیروزی تا سقوط تنها یک قدم فاصله است. پیروزی یعنی اراده کردن .پس می جنگم تا به مقصدم برسم. اما آن پیر مرد چی؟ چه کار کرد؟ الان که دیر وقت هست فردا صبح می روم نمی دانم به چه دلیلی به آن پیرمرد فکر میکنم. سرم را روی بالشت گذاشتم ذهنم را پر از آرامش قلبم را پر از امید کردم و در خیال و رویا اوج گرفتم وتمامی جملاتی را که در سینهام حبس کرده بودم در خیالم رها کردم. هنگامی که با صدای پچ پچ خا نواده ام بیدار شدم و چشمانم را باز کردم صبح شده بود . سریع کار ها یم را انجام دادم و به سمت خیابان رفتم . قدم زنان همه خیابان ها را دیدم اما دیدم که مشغول بنایی هست خیلی خوشحال شدم .
نتیجه گرفتم که زندگی به طرز تفکر افراد بستگی دارد، امکان اینکه از فرش به عرش برسی هم وجود دارد فقط به تفکر و انرژی مثبت ، ارده و انگیزه نیازمند است. اینکه بتواند یک انسان از نشستن در خیابان ها دست بر دارد و به بنایی بپردازد بسیار خوب است. این همان اراده ی پولادین