تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان آنام کارا | نارسیس.ی کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است.
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @Ms.khavari پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛


?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی(تیک)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
بسم‌تعالی
1634731746785.png

عنوان رمان: آنام کارا
ژانر: عاشقانه
نویسنده: نارسیس.ی
خلاصه:
آنام کارا روایتگر زندگی دختریست که به‌‌ اجبار و پافشاری‌های خانواده‌اش از تمامی رویاهایش دست می‌کشد و تبدیل به عروسک خیمه‌ شب بازی سرد و بی‌روحی می‌شود.
سالویا مجبور است که در مقابل همه‌ی رنج‌ و مصیبت‌های مسیر ناهموار زندگی‌اش لبخند بزند، سکوت کند و از خود واقعی‌اش دست بکشد؛ اما بازگشت مع*شوق پیشین‌اش باعث می‌شود که... .
برای مطالعه رمان کلیک کنید!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
1,207
1,550
148
آزا?ی
وضعیت پروفایل
رها شو.
بسم رب》
نقد ۱۰ پارت اول》​
مقدمه:
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگر می‌رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می‌بندم
من صبورم اما
چه‌قدَر با همه‌ی عاشقی‌ام محزونم
و به یاد همه‌ی خاطره‌های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی‌دلیل از قفس کهنه‌ی شب می ترسم
بی‌دلیل از همه‌ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می‌داند چیست...؟!

آخرین قطره‌ی اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و پتوی نرم مشکی رنگ رو بالاتر کشیدم و زیرش پنهان شدم.
سرم رو محکم به بالشت تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
آخه نمی‌شد برای یک‌بار هم که شده کاری که خودم واقعاً از اعماق قلبم دوستش داشتم رو انجام بدم؟ چرا همیشه باید از خواسته‌هام دل بکنم؟ خدایا آخه مگه من چه گناهی کردم که الان تقاصش‌ رو پس میدم؟
موبایلم رو کمی بالاتر جلوی صورتم می‌ارم و با چشم‌های اشک‌آلود به پیامی که کارلوس داده خیره میشم:
- برای مهمونی امشب آماده باش مو طلایی؛ شب میام دنبالت عزیزم.
از میم مالکیت عزیزمش‌ حالم بهم می‌خورد و دلم می‌خواست دندون‌های سفید و براقش رو خرد کنم؛ اما مگه می‌شد؟
با دیدن ساعت موبایل، پوف بلندی می‌کشم و خاموشش می‌کنم. اگه یک ثانیه دیر می‌کردم صدای اعتراض کارلوس در می‌اومد.
دستم رو از زیر پتو بیرون می‌برم و روی میز‌توالتی‌ که کنار تختم‌ قرار داشت، می‌زارمش.
پتو رو چنگ میزنم و به طرفی پرتش می‌کنم. موهای بلوند بلندم که به پیشونیم چسبیدن رو کنار می‌زنم و از روی تخت بلند میشم.
با قدم‌های کوتاه به طرف کمد لباس‌هام میرم دستگیره‌ی گرد و نقره‌ایش رو توی دستم می‌گیرم و بازش می‌کنم.
نگاه گذرایی به لباس‌های مجلسی پر زرق و برق می‌ندازم. یدونه لباس ساده هم ندارم!
دستم رو دراز می‌کنم و ماکسی مشکی رنگی که انتهای کمد هست رو بر می‌دارم و بی‌حوصله می‌پوشمش.
جلوی آینه‌ قدی میرم و خودم رو از داخلش برانداز می‌کنم.
دامن بلند کرپ لباس تا روی زمین امتداد داشت و با پوشیدن اون کفش‌های پاشنه بلند حتما راه رفتن یکم برام سخت می‌شد.
طره‌ای از موهای لَختم رو پشت گوشم می‌ندازم و دستی به پولک و نگین‌های بالاتنه‌‌ی لباسم‌ می‌کشم.
حتی لباس‌هام هم اونطوری که دلم می‌خواست نبودن؛ دقیقاً مثل خانواده یا حتی شریک زندگیم!

آه بلندی می‌کشم و به طرف میز توالت که پایه‌های کوتاهی داره میرم.
لوازم آرایشی‌ رنگارنگ داخل کشوی‌ اول رو درمیارم و روی میز می‌چینم‌شون.
مقدار زیادی از کرم پودر رو با براش روی تمام قسمت‌های صورتم پخش می‌کنم تا جای سرخ سیلی مامان و کبودی زیر چشم‌هام کاملا محو بشه.
بعد از این‌که از محو شدنش مطمئن شدم رژگونه‌ی صورتی رنگی رو روی گونه‌های برجسته‌ام می‌زنم و بعد از زدن یه ژرلب کم‌رنگ و یه خط چشم باریک، چهره‌ی بی‌روحم که حالا یکم رنگ‌ورو گرفته رو بررسی می‌کنم.
خط‌چشم سیاه رنگ، چشم‌های درشت و سیاهم رو به خوبی مزین و زیبا کرده.
شونه‌ی صدفی رو برمی‌دارم و سریع مشغول شونه کردن موهام می‌شم؛ ولی
با شنیدن صدای زنگ آروم موبایلم، شونه رو روی میز می‌زارم.
گوشه‌ی دامن ساده‌ی لباسم رو در دست می‌گیرم و به سمتش میرم.
باز هم اون احمق هست!
با انزجار دکمه‌ی اتصال رو می‌زنم و جواب‌ میدم:
‌-
بله؟
‌- آماده‌ شدی عشقم؟ دیرمون میشه‌ها!
عصبی دندون‌هام رو روی هم فشار میدم و میگم:
- آره شدم! کجایی؟
کمی مکث می‌کنه و بعد میگه:
- روبه‌روی عمارتم، بیا پایین.
بدون این‌که حرف دیگه‌ای بزنم تلفن رو سریع قطع می‌کنم و بعد از انداختن پالتو خز مشکی‌رنگ روی شونه‌هام و پوشیدن کفش‌های جدیدم، از اتاق بیرون میرم.
نانسی و هلن بی‌توجه به من در حال مرتب کردن خونه هستن.
- هلن؟ مامان و بابا کجان؟
هلن جاروی توی دستش رو کنار می‌زاره و پاسخ میده:
- یکی دو ساعت پیش برای برگذاری مراسم افتتاحیه شرکت آلیس خانوم رفتن.
واقعاً خوش به‌حال آلیس! حداقل اون‌ به رویا‌هاش رسید؛ اما من... .
نفس عمیقی می‌کشم و به طرف در خروجی میرم.

هوای بیرون یکمی سرد بود و نسیم پاییزی صورتم رو نوازش می‌کرد.
ماشین کارلوس از دور پیدا بود.
با گام‌های آرومی از حیاط بزرگ و سرسبز عمارت می‌گذرم تا یه‌ وقت‌ به‌خاطر اون کفش‌های پاشنه‌ بلند و دامن بلند لباسم زمین نخورم.
سری برای دوتا نگهبانی که کنار در حیاط ایستاده بودن تکون می‌دم که در رو برام سریع باز می‌کنن.
زیر ل*ب تشکری می‌کنم آهسته و پیوسته دور می‌شم و به طرف مرسدس سیاه کارلوس میرم.
در جلو رو باز می‌کنم و بی‌حوصله کنارش می‌شینم.
- سالی عزیزم چرا این‌قدر کلافه‌اس؟
دست‌هام رو محکم مشت می‌کنم و خیلی سرد جواب می‌دم:
- چیز خاصی نیست.
سالی گفتش من رو یاد آدریان می‌انداخت. آه!
به سختی بغض توی گلوم رو قورت میدم و دم عمیقی می‌گیرم.
کارلوس ابرویی بالا می‌اندازه و ماشین رو روشن می‌کنه و راهی مقصد مورد نظرش میشه.
زیر چشمی نگاهم رو به حلقه‌ی طلایی توی دست چپم می‌دوزم و خاطرات گذشته‌ام رو مرور می‌کنم.
چه‌قدر اون موقع سعی کردم تا مامان و بابا از خواسته‌شون صرف نظر کنن، اما آخرش باز هم اون‌ها با تهدیدهاشون موفق شدن تا من ناچار از عشق حقیقی‌ام بگذرم و نامزد این روانی بشم.
آخ، خدایا! یعنی آدریان الان کجا بود؟ چی کار می‌کرد؟ بعد این دو سال تونسته‌ بود من رو فراموش کنه یا هنوز به‌خاطر این‌که قلبش رو شکوندم عذاب می‌کشید؟
- رسیدیم.
بلافاصله بعد از حرف کارلوس، دو مرد نسبتاً جوونی که کت و شلوار سیاهی به‌ تن داشتن درب ماشین رو برامون باز می‌کنن.
پشت چشمی نازک می‌کنم و بی‌توجه بهشون از مرسدس کارلوس پیدا میشم.
سرم رو پایین می‌اندازم. وارد‌ تالار پر زرق و برق رو به روم می‌شم و توجه‌ای به صدا زدن‌های کارلوس نمی‌کنم.

لوستر‌های بزرگی از جنس کریستال‌های کوارتز که کاملاً با فضا و تم مجلل تالار هماهنگ بودن، روی‌ سقف بلند و عریض خودنمایی می‌کردن.
دور تا دور سالن میز‌های گرد‌ و بزرگی به همراه صندلی‌های مخملی و زرشکی رنگ قرار داشت.
نگاهم رو از فضای زرین تالار گرفتم و می‌خواستم قدمی به جلو بردارم که یک‌دفعه دستم از پشت کشیده می‌شه.
بر می‌گردم و به کارلوس که دستم رو توی حصار دست خودش گرفته بود خیره می‌شم.
با یه حرکت من رو سریع به طرف خودش می‌کشه، اما به‌خاطر شلوغی مهمون‌ها، جمعیت زیاد و صدا‌ی بلند موسیقی کسی متوجه‌مون نمی‌شه.
سرش رو کنار گوشم میاره و تهدید‌وار زمزمه‌ می‌کنه:
- حد خودت رو بدون کوچولو، نمی‌خوای که اتفاق که نباید بیوفته رخ بده؛ می‌خوای؟
با عصبانیت سرم رو عقب می‌برم و زیرلب می‌گم:
- چه اتفاقی بود که رخ نداد؟ هان؟! شما همه‌ی زندگیم‌ رو... .
فشار دستش محکم‌تر می‌شه که آخ آرومی نا‌خواسته از زبونم خارج می‌شه‌.
- خفه شو، دیگه دوران سرکشی و قانون‌شکنی‌هات به پایان رسیده لیدیِ جذاب! تو حق نداری بدون اجازه‌ی من حتی نفس هم بکشی؛ پس اگه می‌خوای دوباره بحث گذشته رو پیش بیاری نمی‌ذارم یه آب خوش هم از گلوت پایین بره، فهمیدی؟!
گوشه‌ی ل*ب صورتیم‌ رو گزیدم و سری تکون دادم.
حرف‌هاش حقیقت محض بود! قبلا‌ًها آدریان همیشه همه‌جا حامی من بود و نمی‌ذاشت هرگز زیر بار حرف زور خانواده‌ام برم.
اون تنها کسی بود که وقتی پیشم بود می‌تونستم خود واقعیم باشم، نه عروسک خیمه شب بازی دیگران!
اما حالا تهدید‌های بابا و اجبار‌های مامان باعث شد مثل هفت سال پیشم بشم.
بشم همون دختر شونزده_هفده ساله‌ای که هر بلایی که می‌خواستن سرش می‌اوردن‌، سرنوشتش رو نابود می‌کردن، شیشه‌ی عمرش رو می‌شکستن و زندگی رو براش مرگ می‌کردن.
با این‌ حال وقتی که چشم‌های سرخ و خروشانم‌ داد می‌زدن حالم اصلاً خوب نیست، مجبورم می‌کردن تا ل*ب‌هام رو به لبخند دروغینی آغشته کنم و وانمود کنم همه چی عالیه تا آبروشون جلوی بقیه حفظ بشه!

کارلوس پوزخند صداداری‌ رو تحویلم داد.
بدون شک اگه الان قدرتش رو داشتم به‌خاطر این رفتار‌ها زندگی رو براش جهنم می‌کردم! اما متاسفانه من دیگه به یه مرده‌ی متحرک تبدیل شده بودم و حتی ذره‌ای جون هم تو تنم نمونده بود.
طولی نکشید که دختر جوونی و ریزجثه‌ای با لباس‌های فرم سیاه و سفید پیشمون اومد و با لبخند گفت:
- سلام خیلی خوش اومدید، لطفا دنبال من بیاید تا میزتون رو بهتون نشون بدم.
دستم رو کمی آروم و ملایم‌تر می‌گیره و من رو دنبال خودش می‌کشونه.
اون دختره‌ی مو نارنجی به طرف میز عریضی‌ که چند شخص آشنا دور تا دورش نشسته و مشغول گفتگو بودن میره و اشاره‌ای بهش می‌کنه.
-بفرمایید.
سرم رو بالا می‌گیرم که با خواهر و شوهر خواهر کارلوس چشم تو چشم می‌شم.
زیر ل*ب سلامی می‌کنم و روی صندلی مخملی رو به روشون می‌شینم.
مارلین برعکس کارلوس آدم خوبی بود.
چتری‌های بلند موهای‌ مواجش رو مرتب می‌کنه و با لبخند می‌گه:
- وای سالویا اصلاً فکرش رو نمی‌کردم با کارلوس به مهمونی تولد مگان بیای!
جان دست مارلین رو می‌گیره و رو بهش می‌گه:
- هیچکس فکرش رو نمی‌کرد عزیزم. آخه... مگان میونه‌ی خوبی با سالویا نداره.
مارلین خنده‌ی ریزی می‌کنه که چال‌های گونه‌اش نمایان میشه و جواب‌ میده:
- اون دختره‌ی خودشیفته میونه‌اش با هیشکی خوب نیست.
کارلوس اخم‌هاش توی هم میره.
دستش رو پشت گردنم روی شونه‌ام می‌زاره و با طمانینه ل*ب می‌زنه:
- دلیل منطقی‌ای برای ناباوری‌تون نمی‌بینم! سالی نامزد منه و هر جا که من بخوام برم چه بخواد و چه نخواد حتما باید همراهم بیاد.
باید؟ مگه من کلفتش‌ بودم که می‌گفتم باید هرجایی که می‌خواد باهاش برم؟ اصلاً اون کی بود که باهام این‌جوری حرف می‌زد؟

سریع از کوره در می‌رم.
یه‌ تای ابروی‌ بور‌مانندم‌ رو بالا ببرم و با غیظ می‌گم:

- ببخشیدا، ولی پیش خودت‌ چی فکر کردی اینطوری باهام حرف می‌زنی؟
بعدش هم خودت بهتر می‌دونی که این یه پیوند دروغینه و از اعماق قـ... .
-خفه شو!
با فشار محکم دستش رو شونه‌ام اشک توی چشم‌هام حلقه می‌‌زنه.
دقیقاً داشت قسمتی از دستم رو می‌فشرد که توی تصادف دو_سه‌ هفته پیشم‌ زخم ناهنجاری روش ایجاد شد و بخیه‌‌های زیادی خورده بود.
چون زخمش هنوز به طور کامل خوب نشد ممکن بود همین‌ لحظه‌ها سر باز کنه و خونریزی کنه.
به چشم‌های سبزش که خالی از هرگونه احساس بود زل می‌زنم.
آب دهنم رو با عجز‌ قورت می‌دم و ل*ب می‌زنم:
- بس کن، خواهش می‌کنم!
نگاه‌های چپ‌چپ و متعجب مارلین و جان رو خیلی واضح رومون‌ حس می‌کردم.
- داداش ا...این... ی...یعنی چی؟
کارلوس کلافه پوفی می‌کشه و خیره به من ‌پاسخ میده:
- چیز خاصی نیست، سالویا داشت شوخی می‌کرد. مگه نه سالی؟
سکوت می‌کنم و با پلک‌هام اشک‌هام رو پس می‌زنم و مانع فرو ریختن‌شون می‌شم.
سکوتم رو که می‌بینه سخت‌تر از قبل عقده‌اش رو روم خالی‌ می‌کنه.
- مگه نه؟! بهشون بگو که داشتی شوخی می‌کردی!
چشم‌هام رو محکم می‌بندم و تند‌تند سرم رو تکون می‌دم.
خدایا من چه‌طور می‌تونستم‌ با این حیوون سادیسمی یک عمر زندگی کنم؟!

***

باد تندی می‌وزید و نسیم خزان موهام‌ رو با ظرافت به رق*ص در می‌اورد.
پاورچین پاورچین روی ماسه‌های ریز راه میرم‌ که جوش و خروش موج‌های زلال ساحل، توجه‌ام رو به خودش جلب می‌کنه.
انگار آبی‌ بی‌کران کنار دریا هم برای غروب دلم سوگواری می‌کرد و
ابر‌های کفن‌پوش آسمون به‌‌خاطر حال زارم خون گریه می‌کردن.
در میون این‌همه خشم و اجبار، تنها طبیعت مرگ روحم و غربت قلبم رو حس کرده و همدل همیشگی من بود!
نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا به خودم مسلط بشم، وگرنه ممکن بود یهو ناخودآگاه‌ بزنم زیر گریه.
چترم رو باز می‌کنم و بالای سرم می‌گیرمش‌.
موهام رو که حالا به لطف وزش باد ژولیده و مواج شده بودن رو به گوشم هدایت می‌کنم و از اون‌جا دور میشم.
چتر رو می‌‌بندم و در پورشه‌ی سفید رنگم که قطرات بارون و خاک روش جا خشک کرده بودن رو باز می‌کنم و روی صندلی می‌شینم.
روشنش می‌کنم و راهی خونه میشم.
وقتی که رسیدم ماشین رو خاموش می‌کنم و پس از برداشتن سویچ پیاده میشم.
با قدم‌های ناهماهنگ حاصل از خستگی و بی‌حالی وارد سالن اصلی خونه میشم و پالتوی چرمم‌ رو از تنم در میارم که نانسی با دیدنم‌ جیغ فرابنفشی می‌کشه.
فوری به سمتم میاد و متعجب می‌پرسه:
- آه خدای من! کجا بودید چرا سر تا پاتون خیسه؟!
نگاهی به قطرات ریز آب که از لباس‌هام چکه می‌کرد می‌ندازه و پالتو رو ازم می‌گیره.
- شما برید یه دوش بگیرید و لباس‌هاتون رو عوض کنید، وگرنه با این سر و وضع سرما می‌خورید؛ منم الان سریع براتون یه هات‌چاکلت درست می‌کنم.
آروم سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم.
پیشنهاد خوبی بود؛ یه دوش آب داغ و طعم لذیذ هات‌چاکلت می‌تونست حالم رو جا بیاره!

چینی به بینی‌ عروسکیم‌ میدم و راه اتاقم رو در پیش می‌گیرم.
قدم‌های آهسته و پیوسته‌ای بر می‌دارم و از راه‌پله بالا میرم.
با دیدن در نیمه باز اتاق آروم گوشه‌ی لبم رو گزیدم.
تا جایی که یادم می‌اومد موقع رفتن در رو بسته بودم، اما الان چرا نیمه‌ بازه؟
متفکرانه آروم به طرفش رفتم که صدای تق‌تق کفش و زمزمه‌‌هایی که مسلماً متعلق به یه زن بود، کنجکاویم‌ رو دوچندان می‌کنه.
صداش خیلی مبهم بود و نمی‌تونستم متوجه‌ منظورش بشم.
یعنی ممکن بود هلن برای مرتب کردن و تمیزکاری اتاقم اومده باشه؟ یا شاید آلیس برای خرابکاری... .
شونه‌ای بالا انداختم. دستگیره‌ی فلزی و نقره‌فام در رو توی دستم گرفتم و به جلو هلش دادم.
به محض ورودم‌ به اتاق نگاهم رو دور تا دور اون‌جا چرخوندم تا ببینم اون شخص کیه، اما مثل این‌که جز من فرد دیگه‌ای وجود نداشت.
ولی چه‌طور ممکنه؟ من خودم اون صداهای مبهم رو شنیده بودم!
به‌ طرف قسمت غربی اتاق میرم و از توی آینه‌ی میز توالت به چهره‌ی وا رفتم نگاهی می‌اندازم.
خب شاید خیالاتی شدم و صدایی در کار نبود.
سعی می‌‌کنم به خودم مسلط باشم، اما ته دلم یه دل‌شوره عجیبی بود!
می‌چرخم تا به سمت سرویس بهداشتی برم‌ که چشمم به پاکت روی تخت میوفته.
بر می‌گردم و به طرف تخت خم می‌شم.
ملحفه‌ سیاه رنگ رو کنار می‌زنم و پاکت‌ رو چنگ میزنم‌ و برش می‌دارم.
یه نامه بود! اما از طرف کی؟!
با دقت پاکت سفید و کاغذیش‌ رو بررسی می‌کنم و به دنبال اسم فرستنده‌اش می‌گردم، اما چیزی جز جای خالی پیدا نمی‌کنم.
پاکت رو پاره می‌کنم و برگه‌ی تا شده‌ی داخلش رو بیرون میارم و با تعجب متن نامه رو می‌خونم.

- اگه نمی‌خوای الماس سبز در خون بغلته‌ از قلب ویرانگر پر بکش!
این متن چه معنی‌ای می‌داد؟ یه شوخی بود؟! آه خدای من... حتماً باز هم کار آلیسه.
یعنی این دختر کار و زندگی نداشت؟!
نامه رو روی تخت رها می‌کنم و در حالی که آروم شقیقه‌هام رو ماساژ میدم، عقب میرم و به طرف حمام حرکت می‌کنم.
***
کمربند توری‌ حوله رو پاپیونی گره میدم و در رو می‌بندم.
طره‌‌ای از موهای خیسم‌ که به گونه‌های برجسته‌ام چسبیده بودن رو کنار می‌زنم و با آرامش سمت کمد لباس‌هام میرم.
دستگیره‌ی کرویش‌ رو به بیرون هل میدم‌ و لباس سورمه‌ای آستین بلندی به همراه شلوار‌ همرنگش‌ رو از کمد بیرون میارم.
بی‌درنگ می‌پوشم‌شون به خودم توی آینه‌ زل می‌زنم.
رنگ ‌سفید و گچ‌مانند گونه‌‌هام جای خودشون رو به سرخی‌ داده بودن.
نوک بینیم هم قرمز شده بود و قطرات‌ ریز آب از مژه‌های بلندم‌ می‌چکیدن.
گوزن کوچولوی‌ گلدوزی شده‌ای که گوشه‌ی لباس نگاریده‌ شده بود هم عجیب برام دلبری می‌کرد!
نگاهم‌ رو از شاخ‌های کوچیک‌ و لبخند دندون‌نماش‌ می‌گیرم و حوله‌‌ رو دوباره دور موهام‌ می‌پیچونم.
اصلاً حال و حوصله سشوار کشیدن‌شون رو نداشتم!
چشم‌هام رو محکم روی هم می‌فشارم و به سالن نشیمن میرم.
- اه‌ سالویا... این چه طرز لباس پوشیدنه؟ رنگ سورمه‌ای که هفته‌ی پیش دمده‌ شده بود!
لبخند پر حرصی‌ می‌زنم و دست‌ به سی*نه روی مبل چرم تک‌نفره‌ می‌شینم.
بابا که کنار آلیس نشسته بود سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون‌ میده.
فنجون قهوه‌ی توی دستش رو بالا میاره و جرعه‌ای ازش می‌نوشه که صدای زنگ آیفون توی گرداگرد سالن اکو میشه.
وقت بخیر...
شروع رمانتون مبهم بود... و در ذهن مخاطب سوال ایجاد می‌کرد که شخصیت داستان چرا ناراحت هست؟ برای چی گریه می‌کنه؟
کبودی های روی صورتش از چی نشات میگیره؟
توی طول این ده پارت رفته رفته به سوالاتی که در ذهن مخاطب نقش می‌بست جواب داده شد.
توصیفات میتونیم بگیم خوب بود اما به حد مطلوب نبود میتونستین روی توصیف چهره حالات کاراکترها بیشتر کار کنید.
برای مثال وقتی نامزد سالی دست سالی رو به شدت کشید و سمت خودش برش گردوند، تو چه حالتی قرار داشتند؟
یا نویسنده در توصیف چهره فقط به رنگ مو توجه کرده بود و مخاطب هیچ اطلاعاتی درباره چهره کارکتر نداشت فقط می‌دونست که موهای بلند و طلایی داره!
به توصیف مکان به خوبی اهمیت داده بودید، توصیف وزش باد و حسی که برای کاراکتر ایجاد کرده بود عالی بود.
اما خوب به توصیف احساسات کاراکتر توجه‌ای نشده بود و مخاطب نمیتونست به خوبی احساس غم و یا درد کاراکتر رو درک کنه
ایراد نگارشی خاصی هم چشم نمی‌خورد.
موفق باشید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- اگه نمی‌خوای الماس سبز در خون بغلته‌ از قلب ویرانگر پر بکش!
این متن چه معنی‌ای می‌داد؟ یه شوخی بود؟! آه خدای من... حتماً باز هم کار آلیسه.
یعنی این دختر کار و زندگی نداشت؟!
نامه رو روی تخت رها می‌کنم و در حالی که آروم شقیقه‌هام رو ماساژ میدم، عقب میرم و به طرف حمام حرکت می‌کنم.
***
کمربند توری‌ حوله رو پاپیونی گره میدم و در رو می‌بندم.
طره‌‌ای از موهای خیسم‌ که به گونه‌های برجسته‌ام چسبیده بودن رو کنار می‌زنم و با آرامش سمت کمد لباس‌هام میرم.
دستگیره‌ی کرویش‌ رو به بیرون هل میدم‌ و لباس سورمه‌ای آستین بلندی به همراه شلوار‌ همرنگش‌ رو از کمد بیرون میارم.
بی‌درنگ می‌پوشم‌شون به خودم توی آینه‌ زل می‌زنم.
رنگ ‌سفید و گچ‌مانند گونه‌‌هام جای خودشون رو به سرخی‌ داده بودن.
نوک بینیم هم قرمز شده بود و قطرات‌ ریز آب از مژه‌های بلندم‌ می‌چکیدن.
گوزن کوچولوی‌ گلدوزی شده‌ای که گوشه‌ی لباس نگاریده‌ شده بود هم عجیب برام دلبری می‌کرد!
نگاهم‌ رو از شاخ‌های کوچیک‌ و لبخند دندون‌نماش‌ می‌گیرم و حوله‌‌ رو دوباره دور موهام‌ می‌پیچونم.
اصلاً حال و حوصله سشوار کشیدن‌شون رو نداشتم!
چشم‌هام رو محکم روی هم می‌فشارم و به سالن نشیمن میرم.
- اه‌ سالویا... این چه طرز لباس پوشیدنه؟ رنگ سورمه‌ای که هفته‌ی پیش دمده‌ شده بود!
لبخند پر حرصی‌ می‌زنم و دست‌ به سی*نه روی مبل چرم تک‌نفره‌ می‌شینم.
بابا که کنار آلیس نشسته بود سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون‌ میده.

فنجون قهوه‌ی توی دستش رو بالا میاره و جرعه‌ای ازش می‌نوشه که صدای زنگ آیفون توی گرداگرد سالن اکو میشه.

صدای قدم‌های تند و کوتاه فردی سکوت خوف‌ناک و سرد سالن نشیمن رو می‌شکنه.
فضای حاکم بر سالن طبق معمول گرم بود و گرماش‌ تن یخ‌زده‌ام رو در آغو*ش دل‌انگیزش‌ می‌کشید.
- بفرمایید خانم.
نگاهم رو بر می‌گردونم که با چهره‌ی شیرین و با نمک نانسی رو در رو میشم.
چشم‌های درشت و گربه‌ایش برق می‌زدن و کک‌ و مک‌های ریز روی صورتش زیباییش‌ رو دوچندان کرده بود.
خم میشه و سینی‌ای که داخلش ماگ حاوی هات‌چاکلت بود رو روی میز می‌ذاره.
زیر ل*ب تشکری می‌کنم و ماگ رو از روی میز پر نقش و نگار و سلطنتی بر می‌دارم.
حرارت و داغی ماگ باعث شد دستم کمی سُر بشه.
به سمت دهنم می‌برمش و چند جرعه از محتوی درونش می‌نوشم.
با چشیدن طعم لذیذش‌، خیلی سریع لبخند باریکی روی‌ ل*ب‌های سرخم نقش می‌‌‌بنده.
واقعاً منحصر به فرد بود! بعد از نوشیدن چند جرعه‌ی دیگه، ماگ رو دوباره توی سینی می‌ذارم.
نگاه معناداری به آلیس می‌ندازم و با طعنه میگم:
- خب... آلیس جان هدفت از نوشتن اون نامه‌ی مزخرف دقیقاً چی بود؟ چرا الکی با این کارهای‌ بیهوده و بچه‌گانت‌ هم وقت من و هم وقت خودت رو می‌گیری؟!
آلیس با قیافه وا رفته بهم خیره میشه، اما زود حالتش رو تغییر میده و با پوزخند میگه:
- احیاناً سرت به جایی خورده؟
بابا روزنامه‌ی توی دستش رو پایین میاره و یه‌تای ابروش رو بالا می‌ندازه.
کلافه ل*ب می‌زنه:
- سالویا تا کی می‌خوای این مسخره‌بازیات‌ رو ادامه بدی؟ هان؟
لبخند ژکوندی می‌زنم و به آلیس اشاره می‌کنم.
- از دخترت بپرس.
آلیس عصبی پلک‌های نازکش که با خط چشم کلاسیکی‌ تزئین شده بودن رو روی هم فشار میده و دم عمیقی می‌گیره.
می‌دونستم کار خودش بود! آخه به‌ جز اون شخص دیگه‌ای نمی‌تونست باشه.
نقد پارت‌های ۱۱و ۱۲:

خب اول از همه باید بگم واژه‌های اضافی در رمان دیده میشد نیاز نیست حتما هر چیزی را توصیف کنند.
ابهامات کافی وجود نداشت،بیشتر اتفاقاتی که برای کارکتر اصلی افتاده بود گفته شده و فقط بعضی قسمت‌ها کمی ابهام‌زدایی میکرد و شاید همین باعث میشد خواننده‌ها ترغیب به خواندن شود.
شخصیت سالویا دختری است که حق انتخاب در خانواده نداشته است و تمام تصمیم‌ها را دیگران برای او گرفته‌اند و این باعث آزردگی او میشود شخصیت او اراده‌ی ضعیفی دارد اما همیشه سعی دارد خود را قوی جلوه‌ دهد.
یک خواننده‌ مطمئنا نمیخواد بدونه کارکترها چه میپوشد این قسمت‌ها اضافه هستند.
مهم هدفی است که کارکتر اصلی قرار است او را دنبال کند.
اندازه دیالوگ‌ها ومونولوگ‌ها به اندازه بود.
نویسنده از اتفاقات سریع رد و وارد قسمت بعدی میشدند که باعث گیج شدن خواننده‌ها میشود.
تقریبا خواننده‌ها از ظاهر شخصیت‌ها چیزی نمیدانند بهتر است در طول داستان ویژگی‌های ظاهری را بیان کنند.
مکان‌‌ها در پارت ششم به خوبی اوصیف شده بود پس این برای نویسنده یک امتیاز است گرچه در توصیف مکان قلم خوبی دارند اما نتوانسته بود احساسات کارکتر را به خوبی توصیف و بیان کند و ضعف قلم همینجاست که بابد تقویت بشود.
نیم فاصله ها و شکل و زمان صحیح افعال املای درست کلمات و دستور جملات به خوبی رعایت شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا