در حال تایپ رمان ساوانا | فاطیما بهرامی کاربر انجمن کافه نویسندگان


نام رمان: ساوانا
نویسنده: فاطیما بهرامی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @مآهنآز
خلاصه:

صبور بمان!
من و تو تا ابد در تقدیر یک دیگر محکوم به ماندنیم.
خشمت خانه امان را آوار و زندگی را برایمان زمستان میکند
اما ما در قلب هم ریشه داریم
و از نو سبزشدن را بلدیم!​
 
آخرین ویرایش:
8399FCBC-224D-4E25-A688-D0E8F79BCAFF.jpeg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای درخواست کاور تبلیغاتی در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

تاپیک درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
نگاهم را به آینه دوختم، دلشوره از مردمک‌های آبی رنگم هویدا بود.
با دستانی لرزان دستی به کت خوش رنگم که به تازگی از روی مجله مد دوخته بودم کشیدم.
با وسواس کلاه را روی سرم گذاشتم؛ و یک چرخی زدم ذوق زده دستی برای خودم زدم حالا همانند دختر اروپایی شده بودم.
با صدای تقه‌های منظم به در حیاط، قلبم ضربانش را از دست داد
او بود که فقط این‌گونه در را به صدا در می‌آورد.
دستانم شروع به لرزیدن کرد، سعی کردم خودم را در جایی پنهان کنم! اصلا کاش می‌شد محو شوم!
یوسف اگر مرا این‌گونه می‌دید، قطعاً من را برای همیشه نادیده می‌گرفت
هر بار می‌خواستم دل به دریا بزنم و با همان البسه اروپایی مقابلش ظاهر بشوم اما پاهایم قدم‌ از‌ قدم بر نمی‌گذاشتند.
صدایش از اتاق کناری که با مادرم صحبت می‌کرد می‌آمد.
همین صوت بدون تصویر هم مقاومتم را در هم شکست، لباس‌هایم را عوض کردم که صدای مادرم بلند شد:
- گل‌بانو... گل‌بانو... .
با صدای ضعیف و لرزان گفتم:
-‌ بله مامان جان؟
-‌ کتری رو گاز حواست باشه.
-‌ چشم!
چادرم را از صندوقچه اتاقم بیرون کشیدم و با دلخوری گفتم:
- الان دوباره بهت نیاز دارم، تو نباشی یوسف قطعاً مرا از زندگیش حذف خواهد کرد!
چادر را سرم کردم؛ صدای سوتک کتری بلند شد؛ سراسیمه به سمت آشپزخانه رفتم.
زیرلب غرغر می‌کردم که اگر کمی دیرتر می‌آمدم کتری منفجر می‌شد.
سینی را در دست گرفتم و نیشگونی از گونه‌هایم گرفتم تا کمی رنگ به خود بگیرند.
وارد اتاق شدم. تسبیح فیروزه‌ای رنگش طبق معمول در دستش بود و زیر ل*ب ذکر می‌گفت. متوجه حضور من نشده بود!
زیرلب سلامی دادم که باعث شد سرش را بلند کند، نگاهم به مردمک‌های قهوه‌ایش برخورد کرد.
با همان صوت دلنشین‌ جوابم را داد. شرم‌زده سرم را پایین انداختم و سینی را به دست مادرم سپردم و گوشه‌ای نشستم.
پنهانی او را زیر نظر گرفتم، چای‌اش را بین دستانش به بازی گرفت و یک آن جرئه‌ای از آن را خورد!
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین