مقدمه:
قاتل پشت میز مینشیند.
بازپرس نمیپرسد، هیچ نمیپرسد.
دلایل قتل را نمیپرسد؛ گویا قاتل دیو بیگانهایست جدا از باقی انسانها.
از دیوها چیزی نمیپرسند.
برایشان دل نمیسوزانند.
دیو، دیو است؛ انسان، انسان.
هالههای خاکستری از میان میروند؛
اینجا یا فرشتهای و یا شیطان.
دیوها اشک میریزند
و سرگردان دور عقدههایشان قدم میزنند.
عقدههایی که همان فرشتگان پاک
در قلبشان پدید آوردهاند.
فرشتگانی که در جشن اعدام دیوها
عقدهها را به خاک میسپارند
و جیغ شادمانی سر میدهند،
انگار این دیوهای گناهکار
از اول هم انسان نبودهاند...
به نام خالق هفتتیر و قلم
آکرسد کلاک*¹
سال ۱۹۸۳
زمان حال
مدام به پشت سرش نگاه میاندازد و با نظارهی ماموران تندتر میدود. شاید بتواند به سادگی بگوید امروز تمام کوچه پس کوچههای شهر آکرسد کلاک را طی کرده و هیچ اغراقی نکرده باشد. میداند اگر دست فرشتهی مقدس به او برسد، در ثانیهای تبدیل به دیوی سرگردان و ارتباطش با جهان قطع میشود. سرانجام چند کوچهی پیچ در پیچ را که پست سر میگذارد، برای لحظاتی از نظر ماموران گم میشود و خسته و نفسنفسزنان به دیوار فرسوده و کرم رنگ یکی از خانههای خشتی تکیه میدهد. خاک نشسته بر کت قهوهایاش را میتکاند و با آستین کهنهی آن عرق فراوان پیشانیاش را میگیرد. تیلههای قهوهای سوختهاش از شدت وحشت برق میزنند و دستان نسبتاً درشتش میلرزند. نگاهش به قلعه عظیم و مشکی رنگ میان کوهها برمیخورد که آسمان نارنجی رنگ و درحال غروب را خراش داده است. دیوهای گردان دور آن را همانند مه ترسناکی پوشاندهاند. عقربههای ساعت بزرگ برج دقیقاً هفت شب را نشان میدهند و مرد سیاهپوشی که مردم او را ساعتدار*² یا صاحب قلعه مینامند، مقابل پنجرهی زیر ساعت، در بالاترین طبقهی برج ایستاده است. با صدای ماموران از نزدیکی به خود میآید. چارهای ندارد، باید به خانهی لیلیان برود. با عجله و هراسان از روی زمین شنی برمیخیزد و در کوچهی بعدی میپیچد تا مسیر خانهی نامزدش را در پیش بگیرد. صورت آفتابسوختهاش سرخ شده است و قلب بیمارش از ترس و اضطراب مثل گنجشک میزند. تنها واژهای که جرئت دارد در ذهن پریشان و پر تلاطم او پرسه بزند، نام لیلیان است. اگر لیلیان از او متنفر شده باشد چه؟ اگر پس از شنیدن خبر قتل، او هم عشقشان را زیر پا بگذارد و به فرشتهی مقدس تحویلش بدهد چه؟ اینها تنها دو فکر است میان هزاران اندیشهی مسمومی که در مغزش سوت میکشند و دیوانهاش میکنند؛ صدایشان مانند بوق قطار در موسم تصادف با یک آدم درمانده است. هوهو چیچی، هوهو چیچی، هوهو چیچی و ناگهان همهچیز فرو میریزد. در حین این جنگ فکری و پس از چندی دویدن خود را مقابل کلبهی کاهگلی لیلیان پیدا میکند. سراسیمه و سریع، پوتینهای قدیمی و خاکیاش را از پا درمیآورد و روی پلههای سنگی مقابل درب خانه میگذارد. پا بره*نه از پلهها بالا میرود و با دستان عرقکرده و یخزدهاش بر در قهوهای خانه میکوبد. اشکی از چشمان بادامیاش روی آن گونههای سرخ میغلتد و با درماندگی تمام و کمالی به گلدان ارکیده پشت پنجرههای خانهی معشوقش مینگرد. با خودش دربارهی بیچارگیاش فکر میکند، هدیه گرفتن چند شاخه ارکیده برای لیلیان، در آغو*ش گرفتنش، نوشیدن **، نواختن چنگ، نشستن به پای صحبتهای کفاش شهر و اختلاط با او، همه و همه مفاهیمی بودند که به زندگیاش معنا میبخشیدند، هوهو چیچی، هوهو چیچی، هوهو چیچی و ناگهان تمام این معانی فرو میریزند. شاید هم بشود تیکتاک ساعت عظیم برج را در نظر بگیرد که بر شهر طنین میاندازد یا شاید هم ضربانهای قلبش که هر لحظه بیشتر بر قفسه سینهاش میکوبند: گرومپ، گرومپ، گرومپ، گرومپ.
*¹: Accursed Clock
*²: Hourman