نظارت همراه رمان خزان شامگاه | ناظر: Mohammad

[SAD BALLERINASAD BALLERINA عضو تأیید شده است.]

نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @Emily
ناظر: @mohaamad
لینک تاپیک تایپ:

در حال تایپ - رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو

عنوان: خزان شامگاه ژانر:تراژدی، عاشقانه نام نویسنده: شهرزاد قصه‌گو خلاصه: اوژنی کارنین زمانی که با همسرش ازدواج نمود، هرگز در مخیله‌اش نمی‌گنجید که روزی، مجبور به تماشای زوال خورشید محبوبش باشد.

forum.cafewriters.xyz

 

[mohaamad]

موردی نداشتین، فقط از (؛) در جای خود استفاده کنید.
بیشتر برای مکث ها استفاده کرده بودید که ویرایش زده شد.
بعد هر پارت گذاری جدید هم اینجا اطلاع بدید ممنون از همکاریتون♡

 

[Emily]

موردی نداشتین، فقط از (؛) در جای خود استفاده کنید.
بیشتر برای مکث ها استفاده کرده بودید که ویرایش زده شد.
بعد هر پارت گذاری جدید هم اینجا اطلاع بدید ممنون از همکاریتون♡

متشکرم از ویرایشتون.
حتما انجام میشه.

 

[mohaamad]

خواهش می‌کنم انجام وظیفه!
فقط پارت یک رو دوباره ویراش زدم یک مشکلی داشت

خانم کارنین احساس کرد چیزی از وجودش جدا می‌گردد و میرود پایین و پایین‌تر. چیزی که

میرود
می‌رود
درستش اینه!

 

[Emily]

خواهش می‌کنم انجام وظیفه!
فقط پارت یک رو دوباره ویراش زدم یک مشکلی داشت

میرود
می‌رود
درستش اینه!

متشکرم..یه اشتباه تایپی پیش اومد..

 

[Emily]

در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو'

6/5/25

اوژنی پایش را روی ترمز فشار داد. مانند کسی که گنجشک کوچکی را نوازش می‌کند، دستی به موهای همسرش کشید.
- پاشو عزیزم، رسیدیم!
چشمان ماریوس به آرامی بال زدند. ابتدا متوجه نشد کجاست و زنی که بیدارش کرده کیست، به نظر می‌رسید اوژنی هم از حالت چشمان همسرش این را فهمیده؛ زیرا گفت:
- اوژنیم عزیزم، همسرت! بیدار شو، رسیدیم خونه.
ماریوس به آرامی از خودرو پیاده شد. کمی طول کشید تا بتواند در ماشین را باز کند.
اوژنی دست‌گرم همسرش را گرفت و او را به سمت دری که از پارکینگ به سوی ساختمان می‌رفت هدایت کرد؛ زیرا به نظر می‌رسید ماریوس هرازگاهی گیج می‌شود و نمی‌داند باید به کدام سو برود.
اوژنی احساس کرد کسی قلبش...

• Emily

• 

درود‌. دو پارت جدید.
ایرادهای نگارشی نسخه‌ی اولیه ویرایش شد؛ ولی بازم ممکنه چیزی از دستم در رفته باشه. در این صورت متاسفم.

 

[mohaamad]

دوپارت جدید چک میشه، مشکلی نیست من اینجام تا رسیدگی کنم:)

 

[mohaamad]

درود، پارت های جدید چک شد و موردی نداشتن!

 

[Emily]

درود ناظر محترم.

در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو'

6/6/25

باد به‌سان گرگینه‌های افسانه‌ای زوزه می‌کشید و به پنجره‌ی اتاق تازیانه می‌زد. در دل شب، چیزی جز سیاهی و ظلمات پدیدار نبود. صدایی می‌آمد که نمیشد دقیقا گفت صدای چیست؛ ترکیبی بود از ناله‌ی باد، توفان آذرخش و غرش شیر زخم‌خورده.
اوژنی به سمت پنجره رفت و کوشید آن را ببندد؛ لکن بسته نمی‌شد؛ گویی چیزی جلویش را گرفته بود و نمی‌گذاشت بسته شود. نخست انگار کرد از شاخه‌ یا پرنده‌ایست؛ لیک به جای آن، چیز دیگری دید. دست استخوانی یک دختر ده-دوازده لاغراندام با پوستی به سفیدی یخ‌! دخترک چشمانی خاکستری داشت، چنان روشن که عنبیه‌هایش تقریبا شفاف به نظر می‌رسیدند. گویی خون در ل*ب‌هایش مرده بود. گیسوانش کاملا...

• Emily

• 
• 

پارت جدید آپ شد.

 

[mohaamad]

درود چک شد موردی نداشت!

 

[Emily]

درود ناظر محترم.

در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو'

شنبه ساعت 13:58

با صدای پیامک تلفن همراهش از خواب پرید. کابوس شب گذشته همچنان در ذهنش زنده بود و فریاد می‌کشید.
با گیجی تلفنش را از روی میز پاتختی برداشت؛ روی برنامه‌ی پیامک کلیک نمود و متن را دید. از ویراستارش بود.
- خانم اتین، لطفا داستانتون رو تا ساعت دوازده ظهر امروز بفرستید! اتفاق‌هایی در مجله پیش اومده که ما مجبوریم فرآیند انتشار رو زودتر انجام بدیم.
اوژنی آهی کشید. دلش می‌خواست ویراستار را سرزنش کند که چرا قادر نیست شرایط اسفناک زندگی‌اش را درک نماید و انتظار داشته باشد در ضرب‌الاجلی نصف معمول، داستانی شاهکار تحویل دهد؛ لیک به یاد آورد که ویراستار هیچ‌چیز از زندگی‌اش نمی‌داند و نباید از او انتظار...

• Emily

• 
• 

پارت جدید آپ شد.

 

[mohaamad]

درود، پارت جدید چک شد.
موردی نبود!

 

[Emily]

در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو'

سه شنبه ساعت 21:29

نور ماه کامل به چهره‌ی خفته ماریوس حالتی روحانی و اثیری بخشیده بود. کوچکترین اثری از آن آشفتگی هنگام بیداری در چهره‌ی تکیده‌اش دیده نمی‌شد. به نظر می‌رسید با وجود ذهنی مه‌آلود، در جهان دیگری در پرواز است که سایرین به آن راه ندارند.
اوژنی به همسرش لبخندی زد، همچو مادری به کودکش. دفترچه خاطراتش را برداشت و آن را ورق زد تا نشانی از خاطرات شیرین پیش از بیماری همسرش بیابد. دلش می‌خواست به زمانی پر بکشد که همسرش هنوز سالم و شاد بود و او را به خاطر می‌آورد.
بالاخره در میان صفحات زرد شده دفتر خاطراتی که از اوایل ازدواجش مانده بود، خاطره‌ی مورد نظرش را یافت. به تاج قهوه‌ای و کوتاه تخت تکیه داد و...

• Emily

• 

درود، پارت جدید.

 

[Emily]

در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو'

چهارشنبه ساعت 18:34

"وقتی دید زندگی آرام آرام از چشمان ویولت محو می‌شود، قلبش یخ زد. امکان نداشت این اتفاق افتاده باشد! تمام نشانه‌های برخاسته از حواسش دروغ بودند!
حتما کمی طول می‌کشید تا ویولت برخیزد و با لجبازی مطلق، بگوید حالش خوب است و فقط کافیست کمی استراحت کند تا کاملا بهبود یابد.
زمانی که پزشکان پارچه‌ی سفیدی را روی چهره‌ی ویولت کشیدند، همه چیز برایش رنگ واقعیت به خود گرفت. دیگر مجبور بود قبول کند او رفته و باید بدون او زندگی کند؛ هرچند حتی فکرش هم تنش را می‌لرزاند."
اوژنی پس از نوشتن این سطور، به ساعت نگریست و روحش یخ کرد. یازده و نیم بود و ساعت ده باید قرص‌های ماریوس را می‌داد!
در این دو سالی که از...

• Emily

• 
• 

درود. پارت جدید.

 

[Emily]

در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو'

دیروز ساعت 15:02

اوژنی آگاه نبود که آتش این کج‌خلقی از کجا بر انبار قلبش افتاده. از کی هنگام توضیح مسائل به همسرش به جای مهربان، ملول و بی‌میل بود؟ نمی‌دانست.
گاهی فکر می‌کرد همه چیز از آن تماس دو ماه پیش شروع شده. زمانی که تلفن همراهش به صدا درآمد و نام ژوزفین مارتین، همکار و دوست صمیمی اوژنی بر صفحه ظاهر شد.
اوژنی مدت‌ها بود به خاطر بیماری ماریوس با کسی ارتباط نداشت؛ زیرا بیشتر مردم هنگام ارتباط برقرار کردن با او چنان معذب می‌شدند که ترجیح می‌دادند تا جای ممکن از آن احتراز کنند. با نهایت سرور و امتنان تلفن را برداشت و لحظه‌ای بیماری همسرش و غم و اندوه برخاسته از آن را از خاطر برد.
- سلام ژوزفین.
صدای...

• Emily

• 
• 

درود. پارت جدید.

 

[Emily]

در حال تایپ نوشته در موضوع 'رمان خزان شامگاه | شهرزاد قصه‌گو'

امروز در 08:10

گویی خواب با اوژنی قهر کرده بود. نمی‌توانست پلک بر هم بگذارد؛ گویی برای این که بتواند آن‌ها را ببندد بیش از حد سنگین بودند.
خاطرات رهایش نمی‌کردند. نه خاطره‌ی زمان سلامت و نشاط همسرش، نه خاطره‌ی روزهای خوش گذشته، بلکه خاطره‌ی آن‌چه بر وجدانش سنگینی می‌کرد.
دو هفته پیش بود. ماریوس با شدت تمام سرفه می‌نمود و اوژنی که آن لحظه مشغول نوشتن داستانی برای مجله بود، با خود می‌اندیشید که حتما فقط یک سرفه‌ی معمولی دیگر است؛ زیرا از آن فاصله چندان متوجه شدتش نبود.
وقتی حمله‌ی سرفه‌ بیش پنج دقیقه به طول انجامید، نگرانی‌ای به قلب اوژنی چنگ انداخت و او را از روی مبل بلند کرد.
چنان سریع گام بر می‌داشت که...

• Emily

• 

درود. پارت جدید.