-
-
دیـوا به موضوع خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم پاسخ داده‌است.عزیزم از علامت نقطه ویرگول الکی خیلی استفاده میکنی فقط زمانی که جمله تمام شده اما مطلب ادامه داره برای مکث کتاه از ویرگول استفاده میکنیم... -
دیـوا به موضوع نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: mohaamad پاسخ داده‌است.سلام عزیزم روزت بخیر رمانت خیلی عالی نگارش کردی خیلی تمیز بود -4-+=_ ولی خب یک سری موارد بود که به نظرم از دستت در رفته بود مثل میریزی...
-
** در ابتدا کمی امید داشتم که حرف‌های لیلا دروغ باشد؛ اما از روز بعد که گُر و گُر سن و سال‌دار‌های فامیل برای پادرمیانی می‌آمدند و...
-
گوشه‌ی چادر را در چنگالم می‌فشردم، که حس‌های وحشتناکی که تحمل می‌کنم، تخلیه شوند. - دویدم که دختری که من آوردم تو این دنیای که تو بهش...
-
نمی‌خواستم حرفی بزنم که عصبانیتش چند برابر شود. لبخندی گوشه‌ی صورتم چسباندم و فقط شنیدم. دوست داشتم آخرین حرف‌هایش، شعر عاشقانه یا از...
-
حالم کمی بهتر شده بود و موقع حسابرسی رسیده بود، وقتش بود که حقیقت برملا شود. خلوت دو نفره در چارچوب فلزی ماشین شکل گرفته بود. آهسته...
-
لحظه‌ای از صدای تحکم آمیز مادر نگذشت که صدای گریه‌ی زهره بلند شد. از گوشه‌ی سفره سمتش خزیدم و سرش را در آغوشم کشیدم. - چرا گریه میکنی؟...
-
روی صندلی چرخ‌دار کیوان نشستم و سعی کردم از فرصت تماسی که پیش آمده برای بازگرداندنش به خانه استفاده کنم. - لیلا من خوبم، از خودت بگو...
-
با اینکه باورش سخت بود؛ ولی بالاخره کیوان ما را سالم به مقصد رساند. نزدیک صبح بود و خانه و تمامی اهالیش در خواب عمیقی بودند، به همین...
-
به صورت کیوان خیره شدم. اولین چیزی که زیر نور زرد چراغ سقفی ماشین خود نمایی می‌کرد، جوش‌های ریز قرمزی روی چانه‌اش بود که احتمالا بعد...
-
پژوی بابا همیشه تمیز بود و بوی عطر مخصوصش را می‌داد. ازوقتی که یادم می‌آمد بابا را با این بو می‌شناختم، قدمتش به قدری زیاد بود که با...
-
حق به جانب جلو‌تر رفتم و در اتاق را باز کردم تا بقیه هم بشنوند، این سخنرانی برای همه‌ی اهالی بود نه فقط شهریار. هرچند مطمئن بودم با توجه...
-
نفس عمیقی کشیدم و موهایم را روی تیشرت خاکستری رنگ کیوان مرتب کردم. لباس‌های این چند روزم را مدیون کمد تیشرت‌های کیوان بودم. باید در...
-
رسم و رسوماتی که تا چشم کار می‌کرد به ضرر اختیار و اراده‌ی زن‌ها بود، دلیل واضح بود. شک نداشتم پایه و اساس این فرهنگ را مردان...
-
خندید و لپ‌های گل انداخته‌اش تنها جوابی بودم که دریافت کردم. می‌ترسیدم که مبادا فریب شیادی را بخورد، چون حالا جز من فریادرسی نداشت. به...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
2098
آخرین بازدیدکنندگان
- 2,098 بازدیدهای نمایه
