به نام خالق یکتا
نام دا ستانک:زندگی چیست؟
نویسنده:آیلار نظام دوست
ژانر:اجتماعی
داشتم به این فکر می کردم معنای زندگی چیه؟ زندگی یعنی جنگ و رقابت یا شاد زیستن از هر کسی این سوال را می کردم به عقیده و نظر خودشان پاسخی می دادند؛اما من هیچ گاه به جوابی منطقی نرسیدم به نظر می آمد همه راست می گویند. ولی در ذهن من نمی گنجید،یا دوست نداشتم آن را بپذیرم. اما من فکر می کردم که وقتی شب روز شود یا روز شب شود یعنی زندگی . اما می خواستم بدانم چطوری شب را روز کنم ویا روز را شب مهم این نبود که چطوری روز های من مثل طوفان می گذشت مهم این بود چطوری این طوفان را پشت سر بگذارم.
اما یک روز نا خدا گاه وقتی داشتم از خیابان گذر می کردم نظرم جلب شد به یک پیر مردی که لباسش کهنه بود ، از ان طرف یک جوانمرد با لباسی گران قیمت آمد و به پیرمرد پولی داد ؛پیر مرد با صدایی نا توان گفت: ای جوان ، امیدوارم سرنوشت تو را با فرصت ها و شانس های خوب رو به رو کند.
جوان پاسخ داد: فرانسیس بیکن گفته اند: یک انسان خردمند فرصت ها و شانس ها را می سازد ، نه اینکه در انتظار آنها بنشیند.
پیرمرد پاسخ داد :درست است اما با ید تو و سرنوشت دست به دست هم دهید تا آینده را بسازید.
جوان گفت:سرنوشت را خودم تعیین می کنم با عمل دیروز برای امروزم ، پدر جان چرا این قدر از سرنوشت و شانست گله مند هستی؟
پیرمرد بغض خود را خورد و گفت:زندگی نکردم، شایسته زندگی نکردم.
جوان گفت:دیروز یک خاطره است، فردا هم راز اما امروز هدیه است. پس به دیروز ، گذشته فکر نکن به امروز نگاه کن و سعی کن روزت را بسازی طوری زندگی کن که اگر چند ثانیه دیگر در گذشتیم افسوس نخوریم و کار نا تمام نداشته باشیم ، زندگی یعنی خوب زیستن طوری زندگی کن که واقعا از ته قلبت خوش حال باشی. با فکر کردن به آینده و گذشته ؛ امروز را خراب نکن .
فکرم ، افکارم متحول شد دوست داشتم شاهد این مناظره باشم . اما نمی شد باید زود تر به خانه می رفتم پس کمی نزدیک تر رفتم تا از آن جوان دانا سوالی کنم اما این کارم اشتباه بود. پس برگشتم سر جای قبلی و با دقت به حرف آنها گوش کردم. تا اینکه
پیرمرد گفت:ای جوان تو هنوز نمی دانی زندگی دشوار است و را ه های پر پیچ و خم زیاد دارد و در این مسیر با نا امیدی روبه رو خواهی شد.
جوان پاسخ داد: نا پلئون بنا پارت گقته اند:فرد با اراده در پیچ و خم های زندگی هیچ گاه با نا امیدی رو برو نخواهد شد.
پیرمرد چیزی نگفت و اما جوان درآخرین جمله اش گفت:پدر جان منتظر نما نید، زمانی که مناسب تر از اکنون وجود ندارد. از همین نقطه ای که ایستاده اید و با همین ابزار و امکاناتی که در اختیار دارید، کار را ادامه دهید. همین طور که پیش می روید، ابزار ها و امکانات بهتر و مناسب تر را پیدا می کنید. (ناپلئون بنا پارت)
جوان با قدم های استوار از پیر مرد دور شد. و من هنوز به فکر فرو رفته بودم. با خودم گفتم:عجب حرف هایی می زد عجب دانشی نکند این جواب پاسخ همه ی سوالات من باشد ؟ انگاری ذهنم دغدغه ایی نداشت مثل اینکه این همان جواب است که منتظرش بودم. گفتم نه نه باید متو جه بشم تمام حرف های آن جوان راست است اما چطوری؟
قدم زنان به خانه رفتم . جمله های آن جوان در ذهن حک شده بودند چون اصلا فراموشش نکردم پس آنها را نوشتم با خطی زیبا و با دید گاه عمیق تری به آنها فکر کردم اما آن قدر ذهن مشغول بود که قدرت تفکر را نداشتم. کنجکاو بودم آیا فکر پیر مرد متحول شده است؟ پس تصمیم گرفتم فردا به همان جا بروم تا وضعیت
پیر مرد را بررسی کنم.
هنگامی که کار های تحقیق را به اتمام رساندم سرم را روی بالشت گذاشتم و با فکر کردن به آن جملات خوابم برد .با گرما و نور خورشید بیدار شدم . سریع آماده شدم و به همان خیابان رفتم اما پیر مرد نبود . همه آن خیابان را دیدم اما نبود. نا امید شدم و به همین دلیل قدم زنان به خیابان بالاتر رفتم در راه با پیرمرد روبه رو شدم اما تغییری در پیر مرد ندیدم . با خودم کلنجار می رفتم که برم بهش بگم نظرت درباره ی آن جملات چیست؟ پس با جرئت رفتم و سلامی دادم و گفتم:سلام آقا
پیر مرد سلام کرد اما این صدا همان صدا ی پیر مرد ناتوان نبود.! متعحب شدم و گفتم میشه صورت شما را مشاهده کنم ؟ پیر مرد نگاه کرد به من خیره شده بود و من هم متعجب زوم کرده بودم به آن.
اما این همان پیرمرد بود بر خودم مسلط شدم و صدای خود را صاف کردم و گفتم : آقا نظر شما درباره ی سخنان آن مرد جوان چیست؟
پیرمرد گفت:کدام جوان را می گویی؟
پاسخ دادم همان که سخن های نیکو و مفید می گفت. خلاصه تمام داستان دیروز و گفت وگو آنها را توضیح دادم. تا اینکه پیرمرد گفت: آهان یادم آمد درست است آن جوان پر از اراده بود آن هم اراده ی پولادین و دارای امید و دانش او حتما موفق می شود.
با لحن خاصی گفتم : چرا پس شما با تعاریفی که آن جوان باز گو کرد ید کاری انجام ندادید ؟
پیر مرد گفت:ای دختر من نا توان هستم من پشتوانه ندارم من کسی را ندارم.
با جرئت گفتم چرا خدا را که داری .
پیرمرد گفت :خدا اگر بود در دوران جوانی به منم کمک می کرد . من در دوران جوانی هم پول و هم موقعیت خوبی داشتم . با شنیدن این حرف پیرمرد گفتم :حافظ می گوید:دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت /دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور .
پیرمرد گفت: من نمی دانم که تو کیستی و از کجا حرف های من وآن مرد جوان را میدانی اما این را بدان که ثانیه های و ساعت های جوانی من گذشته هست و حال چه فرقی دارد که چگونه زندگی کنم؟
گفتم زندگی نمیدانم خودم هم به دنبال این هستم( زندگی چیست؟ )
نا گهانی صدایی آمد از پشت ،روی بر گردانم اما حیرت زده شدم . کسی نبود جزء آن جوان وای این از کجا آمد؟ یعنی حرف های من و پیرمرد نا توان را شنیده است؟
علامت سوال های ذهنم بیشتر و بیشتر میشد. اما با حرف زدن مرد جوان دیگر ذهنم آرام گرفت ناگهان
مرد جوان گفت: سلام جواب سلامش را دادیدم .که مرد جوان با صدایی رسا گفت: زندگی یعنی مسیر
بدون آنکه فکر کنم گفتم:مقصدش چیست؟
گفت:هدف
گفتم:چطوری باید از مسیر به هدف رسید با توجه به حرف هایی که دیروز گفتی؟
گفت:هر کاری که تو را به آن هدف نزدیک تر کند.
گفتم :اگر یک ثانیه دیگر درگذرم چی؟ حتما افسوس خواهم خورد.
گفت:خیر افسوس موقعی انجام می شود که ساعات عمرت را بیهوده هدر بدهی.
گفتم:اگرهیچ گاه به هدفم نرسم چی؟.
گفت: هر چیزی پایانی دارد زندگی هم همین طور رسیدن به هدف هم قطعا پایانی دارد.
گفتم:زندگی یعنی همین؟
گفت:زندگی کردن یعنی این.
پیرمرد با دقت به حرف های من و جوان گوش می کرد یکهو به خودم آمدم و دیدم که کلی آدم ایستادهاند و به ما نگاه می کردند. مرد جوان گفت: سعی کن خودت سر نوشتت را تعیین کنی زندگی را دستت بگیر.
باز هم حرف آخر را زد و رفت .
من هم با کوله باری از امید و یک خوش حالی عجیب در قلبم و وجودم به سمت خانه رفتم ذهنم اصلا مشغول نبود یک حس عجیب داشتم اصلا متوجه لبخند هایی که روی صورتم پدیدار می شد نبودم.
خواستم فریاد بزنم بگم زندگی یعنی خوب زیستن زندگی یعنی مسیری که به هدفت میرسی زندگی یعنی کامل زندگی کردن در یک روز. اما نگفتم در سینه ام این جملات را حبس کردم تا اینکه به خانه رسیدم.
همه شگفت انگیز و متحیر سوال می کردند کجا بودی؟
اما من فقط به موفقیتم فکر می کردم به اینکه بالاخره تونستم جواب این معما را که در قلب و ذهنم بود کشف کنم . ذهنم قبول کرده بود قلبم با ضربانش این خوشحال را در من چندین برابر می کرد.
اما به این فکر افتادم که من هدف دارم؟
هدفم چیه؟
با کمی فکر کردن تصمیم گرفتم هدف زندگی را بذارم خوب زیستن، شاد زیستن، رسیدن به خوشی های توی قلبم ، رسیدن به شغلی خوب.
تصمیم گرفتم فقط این جمله را یاد بگیرم از پیروزی تا سقوط تنها یک قدم فاصله است. پیروزی یعنی اراده کردن .پس می جنگم تا به مقصدم برسم. اما آن پیر مرد چی؟ چه کار کرد؟ الان که دیر وقت هست فردا صبح می روم نمی دانم به چه دلیلی به آن پیرمرد فکر میکنم. سرم را روی بالشت گذاشتم ذهنم را پر از آرامش قلبم را پر از امید کردم و در خیال و رویا اوج گرفتم وتمامی جملاتی را که در سینهام حبس کرده بودم در خیالم رها کردم. هنگامی که با صدای پچ پچ خا نواده ام بیدار شدم و چشمانم را باز کردم صبح شده بود . سریع کار ها یم را انجام دادم و به سمت خیابان رفتم . قدم زنان همه خیابان ها را دیدم اما دیدم که مشغول بنایی هست خیلی خوشحال شدم .
نتیجه گرفتم که زندگی به طرز تفکر افراد بستگی دارد، امکان اینکه از فرش به عرش برسی هم وجود دارد فقط به تفکر و انرژی مثبت ، ارده و انگیزه نیازمند است. اینکه بتواند یک انسان از نشستن در خیابان ها دست بر دارد و به بنایی بپردازد بسیار خوب است. این همان اراده ی پولادین هست.
نام داستانک:مردی که در تاریخ جاماند
نویسنده:موعود
ژانر:مذهبی،تاریخی
خورشید به نیمه آسمان رسیده بود و با سماجتی هر چه بیشتر در آسمان شهر می تابید.هوای کوچه پس کوچه های مدینه گُرگرفته بود، که کبوتری خاک آلود با نفس هایی که به شماره افتاده بود در پهنه آسمان به دنبال سایه بانی امن بال می زد.
چند روزی بود که به دنبال آشیانه ای جدید در آسمان پرسه می زد تا برای جوجه هایش خانه ای امن بیابد.
باچشم های مشکی و کوچکش به دنبال درختی می گشت تا لا به لای شاخه و برگش لحظه ای آرام بگیرد و برای ساعتی در خنکای سایه درخت استراحت کند.
همان طور که در آسمان تکه ابر های سرگردان را شخم می زد، چشمش به درخت تنومندی افتاد که عده ای در سایه اش نشسته بودند.
به سمت درخت خیز برداشت و لای شاخ و برگ زمختش جا گرفت. بال هایش را بست و به گروهی که زیر سایه خنک درخت نشسته بودند چشم دوخت.
کبوتر نگاهی گذرا به کسانی که در سایه نشسته بودند انداخت، اما ناگهان چهره ای آشنا دید، مردی میانسال و نورانی با چهره ای غم آلود و لباسی پینه زده.
آن مرد را شناخت! او علی علیه السلام بود.
بار ها از آسمان و خورشید و خاک و ابر ها تعریفش را شنیده بود.
ماجرای مرده کوله به دوش نیمه شب های مدینه را از زبان ماه شنیده بود، و حکایت کودک یتیمی که زمین خورد و با بغض پدرش را صدا زد، و خود را در آغو*ش گرم مهربان ترین پدر یافت.
اما غمی در چهره ایشان موج می زد، غمی که از قلب راه به سوی زبان کج کرد.
کبوتر به آن آقای سبز پوش خیره شد. امیرالمؤمنین علیه السلام رو به اصحابشان فرمودند: دلم خیلی به حال ابوذر غفاری می سوزد، خدا رحمتش کند.
مردی که جلوتر از بقیه نشسته بود و صدایی گیرا داشت رو به امیرالمؤمنین علیه السلام کرد و پرسید: چطور؟
و امیرالمؤمنین علیه السلام ماجرای شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه او رفته بودند برای آن ها بازگو کرد.
شبی از شب های «شام» بود، که سیاهی آسمان در کوچه های پر پیچ و خم شهر پرسه می زد، عده ای از ماموران خلیفه در میان دوراهی به سمت خانه ای محقر راه کج کردند. خانه ابوذر!
با صدای دری که کوبیده می شد و مردی که فریاد می کشید و اهل خانه را صدا می زد، دخترکی که به سختی به خواب رفته بود، با ترس از خواب پرید.
ابوذر در را باز کرد و با چهره هایی آشنا رو به رو شد، باز ماموران خلیفه برای بیعت گرفتن آمده بودند، با پیشنهادیی جدید...
یکی از ماموران سلامی کرد و چند قدم جلو تر آمد.
وقتی چشم ابوذر(ره) به کیسه های اشرفی افتاد همان که از بقیه جلوتر بود ل*ب به سخن گشود گفت: چهار کیسه اشرفی برای بیعت با خلیفه (صدایش را کمی آهسته تر کرد و ادامه داد)پول کمی نیست ابوذر(ره) بهتر است بپذیری.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی علیه السلام فروشم و آمدید من را بخرید، دوم اینکه بی انصاف ها آیا ارزش علی علیه السلام چهار کیسه اشرفی است!؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی (علیه السلام) فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی علیه السلام عوض نمی کنم.
ابوذر (ره)به لافاصله آنها را بیرون کرد و در را محکم بست.
کبوتر نگاهی به امیرالمؤمنین علیه السلام انداخت و دید که حضرت به پهنای صورت اشک می ریزند. قلب کبوتر گرفت، با هر قطره اشکی که مولا می ریخت تنها ازدیاد غم بود که بر قلبش سنگینی می کرد، تا اینکه حضرت ل*ب به سخن گشودند:
به خدایی که جان علی علیه السلام در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر(ره) درب خانه را به رو سربازان خلیفه محکم بست، سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
چه اندوهی است حکایت این اشک ها که در دل تاریخ جامانده
همان طور که ابوذر ها در دل تاریخ جاماندند
که علی زمان را به راحتی می فروشیم...
همیشه دلم میخواست بدونم قصه قندون سفید جهیزیه مریم چیه؟ قندونی که به اندازه کف دست طول داشت و پر شده بود از گل های پنج برگ ریز سرخ رنگ. کنارههای درش و اون قسمتی که چفت میشد به تنه ی پایینی قندون چین داشت چینهای ریز... درست مثل چین دامن اعظم خانوم زن همسایه دیوار به دیوارمون همون قدر قشنگ و خیالی...
همیشه به درش یه نخ چله وصل بود که به دسته های هلالی شکلی که دو طرفش نشسته بود وصل میشد.
نمیدونم چرا ولی هیچ وقت کامل از قند پرش نمیکرد. هیچ وقت! همیشه نصفه پر میکرد و با خانواده چای خورشون اون نصفه قند توی قندون توی نصف روز تموم شد. اما بعد مرگ مریم قندون هم گم شد... به نظر من اون هم از شدت غم و دردی که دنیامون رو پر کرد قلب مردهاش به تنگ اومد و برای همیشه محو شد... نمیدونم...
[ آتریسا اکبریان ]
_ ۱۱ آذر ۱۴۰۰ _