تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[_negin_] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • شروع کننده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 193
  • پاسخ ها 5
وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
54918_23f2d9c9593884231706184a4a045ed3.jpg

با سلام
کاربر گرامی @_nEgIn_

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
2,172
6,094
193
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]
تمرین اول
1400/03/20

دخترک روزمره‌گی‌اش را با افکار پیچیده به قلم و کاغذ می‌گذارند.
او خودش را در خیال و رویاهایش غرق کرده بود و بی‌آنکه پی ببرد از نگاه‌ها، دل‌ها، فکرها دور شده بود.
او دختری غرق شده در سرزمین رویاها بود.
رویایی که با بزرگ شدن روحش بی‌رنگ‌تر می‌شد، تا جایی که دیگر رویایی برای نوشتن نداشت.
رویای بدون رنگ برایش از آسمان بی‌ماه و ستاره نیز دردناک‌تر بود.
رویاهایش کم نور شدند در آسمان تاریک افکارش.
با گذشت سال‌ها، او هنوز هم دلتنگ رویاهای گم‌شده در لایه‌های پیر افکارش می‌شد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
2,172
6,094
193
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]
تمرین دوم

در هیاهوی سخنانشان گم‌شده بود.
چشمانش از حیرت دو دو می‌زدند.
آن‌ها چه می‌گفتند؟
گوشش با زبان هم‌کلاسی‌اش هماهنگ شده بود و برای چندمین بار داستان را از زبان دیگری شنید.
همکلاسی‌اش با غمگین‌ترین حالت ممکن راوی داستان تراژدی شد که از آن هیچ استدلال منطقی دریافت نکرده بود؛ با این‌حال شروع به تعریف داستان کرد:
_ اون دختر تو دل‌برو و بامزه‌ای بود.
باورم نمی‌شه که همچین اتفاقی برای دختری که یک روز هم‌مدرسه‌ایم بود بیوفته.
اندکی مکث می‌کند و با فشار بغضش را قورت می‌دهد و با صدای لرزانی ادامه می‌دهد:
_ خیلی معصوم بود. گناهی نداشت اصلا... .
فقط، فقط عاشق شده بود.
عاشق پسر عمش که دوست داشتنش رو به آویزون بودن شبیه کرده بود و آب شدن اون رو‌نمی‌دید.
نمی‌دیدن که این دختر بی‌چاره هر روز بخاطر شعله‌ی عشق اون داره می‌سوزه و حرف نمی‌زنه.
هیچ‌کس توجهی بهش نداشت و تنها خدا بود که از قلب بی‌تابش خبر داشت.
اشکش بر روی گونه‌اش سر میخورد‌.
با صدای مرتعشی می‌گوید:
_ وقتی از احساسش حرف میزنه، احساسش از این دهن به دهن دیگه می‌چرخه و اون رو رسوای عام می‌کنه.
خانوادش، داداشش، باباش محدودش می‌کنن.
کسی مرهمش نشد... .
طاقت نیاورد.
زمزمه کرد:
_ معلومه که طاقت نمیاره و دست به حماقت می‌زنه.
اون نخواست که دیگه باشه، نخواست که ببینه‌ و برای همین بدون فکر مشت مشت قرص خورد.
صورتش از اشک خیس شده بود و با گریه ادامه داد:
_ یکم که گذشت ترسید، از حال بدش ترسید و نخواست بمیره.
به مادرش گفت، به برادرش... .
ولی کسی باور نکرد و اینطور برداشت کردن که دنبال جلب توجهه.
گفتن که رفت رو تختش خوابید و دیگه صدای گریش در نیومد.
دیگه چشماشو باز نکرد و دیگه... .
هق‌هق گریه‌‌اش مجالی برای ادامه نداد.
داستان به پایان رسیده بود و اشک‌ها صورتشان را پوشش داده بود.
و این آسمان بود که به سوگ غم او فریاد می‌کرد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
2,172
6,094
193
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]
نام داستانک:
جوهر پخش شده از عمق افکارش

۲۴/خرداد/۱۴۰۰

در را به شدت به هم کوبید و چشمانش از صدای نابه‌هنجار آن جمع شد.
جیغ‌های گوش خراشش را در گلو خفه کرد.
به سرفه افتاده بود و گلویش زخم شده بود.
صداها محو و واضح در سرش می‌چرخید:
_ بچسب به درست دختر!
_این‌کارا به تو نیومده.
_ نوشتن برات نون و آب نمی‌شه... .
_کسی با نوشتن به جایی نرسیده... .
_ این کلمه‌ها و این جمله‌ها یعنی چی؟ فکر می‌کنی آخرش به کجا می‌رسی؟
طاقت نیاورد، به اندازه‌‌ای سکوت کرده بود که برایش تصمیم بگیرند... .
با فریاد به فرد غایب در اتاق گفت:
_ به جایی که تو تا الآن دستت به اون نرسیده!
من می‌خوام به اون قله‌ای برسم که تو و امثال تو شهامت فکر کردن به اون رو هم ندارند.
من می‌خوام ناخدای رویای خودم باشم، نه اونی که شما می‌خواید بسازینش... .
ظرف مرکب را بر زمین کوبید.
جوهر همانند خون در رگ‌های آدمی، بر روی زمین جریان گرفت.
انگشتش را آغشته به جوهر کرد و بر دیوار سفید افکارش نوشت:
نبض رویاهایش با قلم می‌تپید.
دخترک پریشان روزگار، ناخدای رویایی شده بود که روزی آن را به نسیان برده بود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
2,172
6,094
193
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]
{رنگ‌های به خواب رفته}
2/تیر/1400
کلافه و بی‌حس دستی به میان موهای بلندش کشید.
دلش اندکی خواب می‌خواست.
خوابی همراه با آرامش، توام با رویایی شیرین.
دیگر صدای خوش موسیقی هم روحش را جلا و فکرش را آرام نمی‌کرد.
ثانیه‌ها می‌گذرد و ماه کوچک‌تر می‌شود و خورشید نور می‌افشاند، ولی دنیای او دیگر رنگی نداشت.
مقابل پنجره‌ی باز اتاقش می‌ایستد و باد ظالمانه در لا به لای موهایش می‌پیچد و آن را به پریشانیه افکارش می‌کند.
ناخواسته زمزمه می‌کند:
_ اگر از انسان آرزو و خواب گرفته شود، او بیچاره‌ترین موجود در زمین می‌شود.
او خوابی داشت؟ آرزو؟ آرزوهایش چه شد؟
چشمانش را می‌بندد و قدم اول را بر می‌دارد، آرزو... .
قدم دوم نور را به چشمانش می‌تاباند.
زمزمه می‌کند:
_ خواب... .
نگاهی به فاصله‌ی رفتن و بودن می‌کند.
بغض در گلو می‌نشیند و می‌گوید:
_ چرا رنگ‌هارو نمیبینم؟ چرا رنگی نیست؟
مردد به عقب می‌رود.
سرش را به اطراف می‌چرخاند، در جستجوی سهشی برای نفس کشیدن بود.
برای زنده ماندن!
هیچ سهش رنگی را مابین احساسات سیاه و سفیدش نیافت.
مصمم برمیگردد، نفس در سی*نه‌اش حبس می‌شود.
زیرلب شروع به شمردن می‌کند:
_ یک
دو
سه!
سقوط از سقف زندگی.
افکار پریشانش آرام گرفتند و خون سرخ خاطراتش، رنگی برای افکت سیاه‌ و سفید زندگی‌اش شد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
[پایان دوره آموزشی داستانک نویسی تابستانه]
"شما با موفقیت دوره را به اتمام رساندید. "
?خسته نباشید.?
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا