با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
ل*ب و لوچه آویزان شدهاش را از سینی پر از لواشک رو به روی خود، میگیرد و به گلدان شمعدانی کوچک ل*ب پنجره میدوزد. شمعدانی که هدیه مادربزرگش بود. به تازگی غنچههای صورتی رنگاش لبخند کم رنگ خود را بسط داده و گلبرگهای مخفی شدهشان را به نمایش نهاده بودند. دوستشان داشت. همیشه گلهای شمعدانی را دوست داشت. نه به خاطر زیبایی و عطر فوق العادهاش، بلکه به خاطر انرژی مثبتی که روانه اهالی خانه میکرد. حتی نگاه کردن به برگهای ظریفاش هم شادی را مهمان قلب خستهاش میکرد.
رو برگرداند و نگاهش باز روی لواشک های تازه خشکانیده شده مادرش، ثابت ماند. همین چند دقیقه پیش دعوایش کرده بود که مبادا به لواشکها ناخونکی بزند و از آنها کم شود. گفته بود حساب تعدادشان را دارد و اگر اندکی از آنها کم شود حساباش با کرام الکاتبین است.
حال مادر در اتاق نبود و وسوسه شدید، او را به سمت سینی بزرگ مسی حل میداد. یکی برمیداشت؛ چه میشد مگر؟ زیر چشمی اطراف را پایید و کوچکترین لواشک را برداشت. پاکت فریزر دورش را به آرامی کند و اندکی از آن را داخل دهانش هل داد. ترش بود! با خوشحالی تمام لواشک را درون دهانش گذاشت و با لذ*ت شروع به جویدن کرد. ترشی لواشک را دوست داشت. درست مثل صدها چیز دیگر که او را غرق لذ*ت میکرد.
ناگهان با شنیدن صدای شکستن چیزی و زجه و داد مادرش لواشک در گلویش ماند. شروع به سرفه کرد تا شاید از خفگی نجات یابد. اندکی که آرام گرفت دیگر چشمانش گلدان را ندید. تکههای سفالین گلدان شکسته شده بود و خاک و گیاه روی زمین پخش شده بودند. چشمانش از اشک پر شد. مادربزرگاش رفته بود! او گفته بود که هر گاه برود گلدان را هم با خود خواهد برد. ماتم زده و ناباور وسط اتاق نشست و به گلهای شمعدانی خیره ماند که در حال پژمرده شدن بودند. شمعدانیها خواهند مرد!
هوالمحبوب داستانک: هیاهوی مسکوت یک حنجره.
نویسنده: آتریسا اکبریان.
مرد در حالی که پایش را روی پدال گاز میفشارد؛ دستهای از موهای بلند مزاحم روی صورتش را کنار میزند. عصبی و هیستریکوار میخندد. نگاهاش را از تلفن همراهی که مدام زنگ میخورد و میلرزد میگیرد و به جاده کویری پیش رویاش میدوزد. تپههای شنی پی در پی از کنارش میگذرند اما برای او مهم نبود. زیبایی و آرامش کویر و اطرافیانش برای اویی که جانگدازترین خبر ممکن عمرش را، چند ساعت پیش شنیده بود ارزشی نداشت.
تنها غم و اندوهی عظیم بود که قلباش را چون پرتقالی که آباش را بگیرند، از خون خالی و چروکیده میکرد. گویی خون در رگهایش یخ بسته بود که دیگر صدای نفسهایش را هم نمیشنید. با اخم زیر ل*ب زمزمه کرد:
- کدوم بیشرفی ازم گرفتت تینا؟ هان! من آدم نیستم اگه اون لعنتی رو پیدا نکنم و پوستاش رو از تنش نکنم! پیداش میکنم! آره! پیداش میکنم و جهنم رو میارم جلو چشمش!
چشمانش را خون گرفته و نعرههای بلندش فضای مسکوت بیابان را در هم میشکند. صدای بلند بوق ممتد گوشهایش را میخراشد. چشمانش، اتوبوس مسافربری روبهرویاش را در حالی که با سرعت در جاده تنگ و خاکی پیش میآید به نظاره مینشیند. لباناش اما به لبخندی عظیم تا دو طرف صورت کش آمده و فرمان را رها میکند.
خواهرش گویی سریع دلش برای تک برادر عزیزتر از جاناش تنگ شده که چند ساعت بعد از تصادف و مرگ به سراغاش آمده بود. اتوبوس همانطور جلو میآید و صدای نعره کشیده شده لاستیکها روی زمین هم کفاف ایستادن دو ماشین را نمیدهد. ماشین سواری مرد را، مچاله شده از بین تپههای شنی بیرون میکشند اما خبری از راننده قاتل نیست. رانندهای که درست مثل راننده قاتل خواهر بینام و نشانی گریخته بود.
هوالمحبوب
داستانک: نفسم را نگیر... .
نویسنده: آتریسا اکبریان
دستش را زیر چشمان پف کردهاش کشید و قطرات بلورین اشک را از چهرهاش زدود. سعی کرد نفس بکشد و هوا را هر چند اندک به ریه بکشد اما نمیتوانست! بغضی سنگین گلویش را میفشرد و تنفس را بر او سخت میکرد.
دستش روی تکه کاغذهای مچاله و پاره شده گوشه اتاق نشست. همین چند ساعت پیش بود که پدرش دفتر کوچک داستانکهای او را که چند ماه پنهانی خط به خط و واو به واواش را پر کرده بود یافته و پاره کرده بود. با چشمان خود پرپرشدن دسترنج چند ماه تلاش بیوقفهاش را به تماشا نشست و فقط سکوت کرد.
به حال خودش اشک که نه خون گریه کرد. به حال خودی که حق نوشتن را از او سلب میکردند. حق نفس کشیدن را از او میستانیدند و نمیدانستند که چگونه دخترکشان را میکشند.
تک به تک ورقها را جمع کرد و داخل کشوی میز ریخت. دفتر دیگری بیرون کشید و با تلخندی مدادش را به دست گرفت. مهم نبود که چند بار دیگر آثارش پاره و به فراموشی سپرده شوند مهم این بود که ناامید نشود و دست از حیاتیترین حق خود بر ندارد. او مینوشت تا در این جهان پست نفس بکشد، همین!
نگاهم را به در بسته شده اتاق دادم. گل رز قرمز کوچکی که از خانه همسایه کنده بودم میان دو دست میگیرم و شروع به پر پر کردن میکنم.
- میاد؟
- نمیاد... .
- میاد!
- نمیاد!
سرم دوران گرفته و چشمانم سیاهی میرود. عطر خوش رزهای پرپر شده را به مشام میکشم. چه چیز زندگی خوب بود؟ ما خیلی وقت بود مرده بودیم. خیلی وقت بود. اصلاً از همان زمان که درون گهواره چشم گشودیم و به جای صورت مادر، اتاق خرابهی پرورشگاه را دیدیم مرده بودیم. چرا باید زنده میماندیم؟ وجود یک هوازی از درون مرده، به چه درد این دنیای فانی میخورد؟ دفترچه یادداشت کوچک کنار دستم را برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. صفحه اول ″ من کیستم″. صفحه دوم ″ از دنیا چه میخواهم ″ و صفحات بعد. سوال های بی جوابی که سالها یادداشت میکردم تا جوابی برایشان بیابم اما نیافته بودم. تنها یک صفحه باقی مانده بود تا پایان دفترچه. نفسی تازه کردم و نگاهم را به مسقطیهای چیده شده داخل سینی مسی دوختم. گویی نوایی پردههای گوشم را نوازش داد. مداد قدیمی تراش خورده را میان دست گرفتم و با خط کج و معوج خود داخل آخرین صفحه نوشتم ″ من انسانم″. گلبرگهای در حال پژمردن را میان مشت میگیرم و درون دفترچه صفحه به صفحه میچینم. لبخندی میزنم و دفترچه را درون کشوی میز هل میدهم و در بسته را میگشایم.