به نام خدا
خسته از هیاهوی درونش بلند شد و طبق عادت شالش را روی سر مرتب کرد و رفت تا کمی هوای تازه به ریههایش هدیه دهد.
نشست روی پلهها و با وله هوای خنک عصر تابستان را وارد ریههایش کرد.
هنوز پنج دقیقه از نشستناش نگذشته بود که افکار پریشانش به درون مغزش حملهور شدند.
لبخند کمرنگش محو شد و جایش را اخمهای عظیمی گرفت.
دستهای لرزانش را گذاشت روی گوشهایش تا شاید صداهایی که میشنود کمتر یا محو شود اما نه تنها کم نشدند صداهای درون مغزش بلکه بلندتر از قبل شدند.
قطره اشکی از گوشهی چشم چپاش سرازیر شد و کم کم قطرات اشک جاخوش کردند روی گونههای داغاش، قلب کوچکاش را درد گرفت، خسته بود...مگر چند سال داشت که اینگونه آرزوها و رویایش را ممنوع کرده بودند؟
زیر ل*ب زمزمه کرد:«من تسلیمم، دیگه قلم رو میذارم کنار کلا از نوشتن دست برمیدارم»
درست همان لحظه چشمانش قفل مورچهای شد که بر خلاف وزناش دانهای را با دستهای ظریفاش به دنبال خود میکشید. چندین بار مورچهی کوچک از پلهها سر خورد افتاد پایین اما تسلیم نشد و هربار محکمتر از قبل دانه را میکشید.
تا اینکه موفق شد و دانه را رساند دم لانهاش و دوستهایش سریع به کمکاش آمدند و باهم دانه را به داخل بردند.
دخترک لبخندی زد و اشکهایش را پاک کردو گفت:« از یک مورچه که ضعیفتر نیستم! پس تا هرجا که بشه به حرف دوستام گوش میدم و دست از نوشتن برنمیدارم.»
نویسنده: ح _ وفا
نام داستانک: تسلیم شدن معنا ندارد
تاریخ:...؟