نظارت رمان رمان خاطرات وارونه | ناظر: ژاکلین

[سادات.۸۲]

نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.

لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.

پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.

پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.

از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید.

نویسنده: @ژولیت
ناظر: @ژاکلین؛
لینک رمان:

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

نام اثر: خاطرات وارونه نویسنده: فاطمه ترکمان (ژولیت) ژانر: اجتماعی، عاشقانه ناظر: @ژاکلین؛ خلاصه: "خاطرات وارونه" حکایت عشقی است که تسلیم جبر زمانه شده و سال‌ها در خاکسترهای زمان مدفون گشته اما بار دیگر در سالهای دور این خاکستر خاموش شعله می‌‌کشد و با شوری بی‌وصف می‌کوشد تا بر جبر زمانه غلبه...

forum.cafewriters.xyz

با تشکر
|مدیریت بخش کتاب|​

 

[ژاکلین؛]

سلام روزتون بخیر
کل پارت‌ها چک شد موردی نبود فقط یه کلمه اشتباه تایپ کرده بودی که اصلاحش کردم
و اینکه تو یه پارت مجمعه اورده بودی موقع ناهار...
بعد معنیش تو پارت بالایی ذکر کردی
گفتم بهت اطلاع بدم
و اینکه رمانت خیلی عالیه واقعا خیلی کنجکاو شدم برای بعدش
قلمت ماندگار
@ژولیت

 

[ژولیت]

سلام روزتون بخیر
کل پارت‌ها چک شد موردی نبود فقط یه کلمه اشتباه تایپ کرده بودی که اصلاحش کردم
و اینکه تو یه پارت مجمعه اورده بودی موقع ناهار...
بعد معنیش تو پارت بالایی ذکر کردی
گفتم بهت اطلاع بدم
و اینکه رمانت خیلی عالیه واقعا خیلی کنجکاو شدم برای بعدش
قلمت ماندگار
@ژولیت

جانا خدا قوت
پارت ۱۷۰ تا ۱۷۲

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

یک‌هفته از آن شب گذشت، خسته روپوش را از تن کندم و از رختکن‌ بیرون آمدم. کیفم را سر شانه‌ام انداختم و شال گردن بافت را به گلویم پیچیدم و از درمانگاه فیروزگر بیرون رفتم. هنوز تا آمدن احمدآقا زمان داشتم راهم را به پشت درمانگاه کج کردم و با احتیاط از زمین‌های صیقلی شده از برف گذشتم. از دور امیرحسین...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژاکلین؛]

@ژولیت

 

[ژولیت]

پارت ۱۷۲ تا ۱۸۰

عالی - رمان خاطرات وارونه | ژولیت

خاله از فروزان جدا شد و نگران گفت: -‌ فروغم مادر! حالت چطور است جانم. چرا زیر چشمانت به گود نشسته و انقدر رنگ و رویت پریده؟! دست‌پاچه به سوی خاله رفتم و او را در آغو*ش کشیدم و گفتم: -‌ چیزی نیست خاله، در این مدت سخت مشغول درس و دانشگاه بودم. خاله نگران دقیقی به چهره‌ام انداخت نگاه از او دزدیدم...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژولیت]

سلام پارت ۱۸۱ تا ۱۹۱

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

فروزان دستم را فشرد و با اشاره ابرو به من فهماندم دست عزا گرفتن بردارم تا پدر بعد از مجلس زهرچشمی از ما نستانده. اشک‌هایم را پاک کردم و لبخند محوی به سیمین خانم زدم و تشکر کردم. صدای کل کشیدن سیمین خانم شور و شوقی به پا کرد و جمع چند نفره برای آن مراسم ناشگون دست می‌زدند. تنها چیزی که می‌خواستم...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژاکلین؛]

سلام پارت ۱۸۱ تا ۱۹۱

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

فروزان دستم را فشرد و با اشاره ابرو به من فهماندم دست عزا گرفتن بردارم تا پدر بعد از مجلس زهرچشمی از ما نستانده. اشک‌هایم را پاک کردم و لبخند محوی به سیمین خانم زدم و تشکر کردم. صدای کل کشیدن سیمین خانم شور و شوقی به پا کرد و جمع چند نفره برای آن مراسم ناشگون دست می‌زدند. تنها چیزی که می‌خواستم...

forum.cafewriters.xyz

سلام عزیزم چک شد تا اخر موردی نبود
واقعا رمان زیباییه منتظر ادامش هستم

 

[ژولیت]

سلام عزیزم چک شد تا اخر موردی نبود
واقعا رمان زیباییه منتظر ادامش هستم

فدات بشم من❤. حرفت کلی دلگرمیه. ادامه اش خیلی خوبه کم کم جذابتر میشه. ممنون بابت نظارتت

 

[ژولیت]

سلام خدا قوت، پارت ۱۹۲ تا ۲۱۳

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

فردای آن روز در بیمارستان فیروزگر مشغول کار بودم که کسی صدایم زد، به سالن رفتم و راننده ارسلان را با جعبه بزرگی که در دستش بود دیدم. نگاه‌های کنجکاو همه به جعبه بزرگ و سیاهی بود که در دست راننده ارسلان بود. او جلو آمد و تعظیمی کرد و گفت: -‌ آقا خواستند که این را به شما تحویل دهم. حیران تشکر کردم...

forum.cafewriters.xyz

 

[ژاکلین؛]

سلام خدا قوت، پارت ۱۹۲ تا ۲۱۳

ویژه - رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

فردای آن روز در بیمارستان فیروزگر مشغول کار بودم که کسی صدایم زد، به سالن رفتم و راننده ارسلان را با جعبه بزرگی که در دستش بود دیدم. نگاه‌های کنجکاو همه به جعبه بزرگ و سیاهی بود که در دست راننده ارسلان بود. او جلو آمد و تعظیمی کرد و گفت: -‌ آقا خواستند که این را به شما تحویل دهم. حیران تشکر کردم...

forum.cafewriters.xyz

عزیزم چک شد متاسفم بابت تاخیری
سالها
سال‌ها

آرام‌تر ارام‌تر
آن‌چه آنچه

بعد قشنگم #۲۱۲ تکراری هستش
موفق باشی