تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

متون و دلنوشته [خوانـدنشـان می چـسبد !]

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
میدانی آقا جان...
گاهی دوست دارم برویم داخل فیلم های کلاسیک دهه شصت و هفتاد... که من هی قربان اون سبیل های هیچوقت نداشته ات بروم و کلاهت را روی سرت صاف کنم و سیگارهای برگت را برایت روش کنم...! یا بپریم داخل همان فیلم هندی های آب دوغ خیاری، که همدیگر را توی یک مهمانی هنگامی که باد موهای جفتمان را زیر و رو کرده ببینیم و تو بزنی زیر آواز و من هم عشوه بیایم و مو تکان بدهم و هم صدایت شوم و آخر سر هم با تمام مخالفت های خانواده ها و تصادفات و خطرات بهم برسیم و حلقه گل دور گردن هم بندازیم...! یا اصلا چرا فیلم های فرنگی، برویم داخل فیلم های ایرانی چند سال پیش خودمان، تو بیایی زیر پنجره اتاقم، آواز بخوانی، من از پنجره نگاهت کنم. گل برایت پرتاب کنم، آخر سر هم فیلم را با ماه عسل تو جاده شمال تمام کنیم...! اما میدانی...
نه دهه شصت هفتاد است
نه اینجا هند است
نه حتی چند سال پیش
راستش الان...من و تو آقاجان... و اوها و آقاجان هایشان، داخل فیلم هایی مفهومی هستیم که پایانشان را نه خودمان میدانیم نه دیگران!
فیلم ها هم رنگ و بوی ما آدم هارا گرفته اند!
را*بطه هایی نامعلوم با پایان هایی باز اما گرفته...و عشق هایی که به یغما رفته اند.
و ما نسلی هستیم که حتی فیلم هایش هم عشق گم کرده اند!


محیا زند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219

شما ساعت چند هستید؟! .
من به وقت شیطنت هام ده صبحم!سر حال و آفتابی.حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم میشود به یک استکان چای با عطر گل محمدی.
به وقت جدیت اما دوازده ظهرم.به سختی و تیزی آفتابش.با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر!با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش.
کسل که باشم سه عصرم.اصلا بلاتکلیف.بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت.
سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم!
به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب.حال و هوایی نه چندان روشن و روبه تاریکی.با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام.در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید...شکننده ترین هم...
و ترس...ترس من خود دوازده شب است.ترس من تاریک ترین ساعت من است.
آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است.آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم.با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند.میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند...
اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند.
پاییز فرق دارد... من نود روز پاییز را کلا پنج عصرم...به وقت چنارهای ولیعصر...به وقت دعوت خودم به صرف چای...به وقت صدای خش خش برگهای نوازشگر پاهام
به وقت سنگفرشهایی که با مهربانی قدمهام را در آغو*ش میگیرند و با خطوطشان نصفه نیمه رهاشان نمیکنند...به وقت شعر...به وقت باران...به وقت خوشی هام...به وقت زندگی
اصلا پاییز به وقت چندبرابر زندگی کردن است
حالا تو بگو...تو چه ساعتی هستی؟



فاطمه بخشی



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
دلم یک عاشقانه به سبک فیلم دلشکسته میخواهد،
تو آن مَرد مؤمن خجالتی باشی
که پیراهن های یقه دیپلٌمات میپوشد
و همیشه تَه ریش دارد،
رنگ تسبیح هایش را با انگشترش سِت میکند
و خوب بودنش به همه ثابت شده است
من آن دخترِ بدقِلق و حاضرجواب
که به محبوبیت و مهربانی أت حسودی میکند
و گاهی تورا از دور زیر نظر میگیرد ،
حجابش کامل نیست و اعتقادش خیلی چیزها کم دارد .
بعد یکجور که اصلا فکرش را نمیکنی عاشقم شوی،
آنوقت هیچ چیز سر جای خودش نباشد،
هر روز که میگذرد بیقراری أت بیشتر شود،
با خودت بجنگی که این عشق برای دلت بزرگ است
و از تو تا من تفاوت زیادی وجود دارد اما نتوانی فراموش کنی،
گریه هایت سودی نداشته باشد و هیچ کاری هم از دستت برنیاید....
مٌحرم از راه برسد
با دوست های نزدیکم قرار چادر سر کردن بگذاریم
و درست همان روزی که چادر را جایگزین مانتوهای گل گلی أم کرده ام
ببینم توی ایستگاه صلواتی ایستاده ای پیراهن مشکی أت مثل همیشه اتو شده و مرتب است
سربند روی سرت از همیشه مرد تر نشانت میدهد ،
یکهو دلم از لبخند محزونی که به روی آن پسر معلول میپاشی بلرزد
و بعد از آن حالم با همیشه فرق داشته باشد...
وقتی مرا با "چادر " دیدی آنقدر متعجب شوی که
اشک روی گونه هایت بنشیند و شانه هایت تکان بخورد....
تو گریه کنی....
من گریه کنم...
برای همه چیز...
برای خودمان...
برای عشقی که غیرمنتظره آمد توی دلمان و گره هایش به دست مهربان امام حسین باز شد...
بعدتر همه چیز خوب شود ،
مثل معلمی که به دانش آموزش درس یاد میدهد اعتقاداتت را یادم دهی
و با جایزه های متفاوتت تشویقم کنی ...
و آنقدر مهربان باشی که خدارا برای داشتنت شکر بگویم و معتقدتر و وفادارتر شوَم.
هر روز برای چادری شدنم عاشق تر شوی
اصلأ چادر بشود مظهر عشقمان ، آخر میدانی میخواهم باعث "زهرایی" شدنم تو باشی
که همه چیز زندگیمان با همه فرق داشته باشد.!حتی بِهم رسیدنمان...
......
دلم عاشقانه ای به سبک بچه مذهبی ها میخواهد ،
شاید لاکچری و خاص نباشد، شاید پا*رتی های شبانه و مسافرت های بٌرو*ن مرزی نداشته باشد
اما عاشقانه های عجیبی دارد
پایدارو خٌداگونِه...

#نازنینعابدینپور
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219

هوای دو نفره و
جنون فصل ها را قدم زدن و
دست های داخل جیب و
یک خیابان خاطره و
کافه های شلوغ و
سیگارهای صبور و
مس*تی های بی عزت و
آغو*ش های بی لذ*ت و
خواب های بیدار و
بیداری های خواب آلود و
فلوکستین های بی رگ و
رگ های خراشیده جان سخت و
هیجان عصرهای پنجشنبه و
سوز رختخواب صبح های تعطیل و
دلگیری غروب های جمعه و
عکس های برعکس و
شعر و شکایت و نذر و
کبودی ایمان و
جیر جیر صندلی های اتاق مشاوره و
تزریق دوست داشتن خود و
و... و... و...
خوب یا بد
ما از ابتدای رفتنت دلتنگ بودیم
ما تو را از خودمان دوست تر داشتیم
و کسی در کوچه داد میزد
عاشقی مگر جز این بود


پریسا زابلی پور



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
عکسارو از تو دستم کشید بیرون و گفت: فکر کن مرده اصلا... بس کن عذاب دادن خودتو!

پوزخند زدم و گفتم: دوسش دارم...

تو که میگی مرده من زیر ل*ب زبون گاز میگیرم و میگم خدا نکنه.

اصلا به فرض هم که خدایی نکرده مرده... من هنوز مادربزرگم رو که سال هاست مرده دوست دارم

دوست داشتن، این حس نامیرای عجیب الخلقه فقط با مردن خود آدم تموم میشه!



محیا_زند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
آن روز ها که از شوق هم سقف شدن بی تاب بودی، گفتی دیگر نیاز نیست از هر کتاب دو تا داشته باشیم. و این شد که علاوه بر سقف، آغو*ش و غم، کتاب هایمان نیز مشترک شد. دیروز که به مسالمت آمیز ترین شکل ممکن تصمیم به جدایی گرفتیم، همچنان دغدغه کتاب هایت را داشتی. به جز سلام و خداحافظی سرد چند بار جمله " این کتاب مال تو بود یا من؟ "
سکوت این خانه بی سقف را شکست. " غرور و تعصب " را بردی و صد سال تنهایی را گذاشتی. " دزیره " را بردی و بر باد رفته را گذاشتی. "خاطرات مُرده"، که نام نویسنده اش خاطرم نیست را بردی و سررسید خاکستری خاطرات مشترکمان را جا گذاشتی ...


| پدرام مسافری |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
آن جا که قدم زنان دور می شوید و
باخودتان بحث میکنید که وجدانتان آسوده باشد
و جواب قانع کننده تان میشود :
"هیچکس از نبودن کسی نمیمیرد"
ما هم مثل آدم های دیگر .
با کدام منطق برای خودتان دلیل می آورید؟
آدم مُرده می گوید: ببخشید من مُـــردم !
نه آدم که میمیرد سکوت میکند ...
نگاهش طولانی به جایی خیره می ماند
آدم که میمیرد
درجواب تمام حرف ها
فقط سرش را تکان می دهد ،
لبخند میزند.


| مهدیه صالحی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
تقصیر هیچ کس نبود
حتا تقصیر مریم دختر سوسن خانم آرایشگر محل که دست هایش را مچاله کرده بود توی جیب بارانی اش
چند سال پیش یک بار مریم برایش آش نذری آورد و گفت برای تو پخته ام.
اما بین خودمان باشد. مریم حتا بلد نبود نیمرو درست کند چه برسد به آش آن هم از نوع رشته اش.
مریم، هجده سالش بود که به زور کتک روانه ی خانه ی بختش کردند.


قرار بود مریم خوشبخت بشود اما بدبختی سایه اش را انداخته بود روی صورتش... .
قرار بود سوسن خانم برود حج خدا ببیند اما به دلایل سیاسی هیچ کاروانی عازم عربستان نمی شد


قرار بود من عاشق مریم باشم
مریم هجده ساله دستش می لرزید اما چادرش جیب نداشت به خاطر حرف و حدیث در و همسایه هم که شده نمی توانستم دست هایش را بگیرم
مریم می لرزید، مریم با لباس سفیدش می لرزید، مریم با رژگونه اش می لرزید، مریم می لرزید با تمام نُقل هایی که روی سرش نقش برف را بازی می کردند.


من به خاطر مریم بندری رقصیدم کوچه را
آن قدر خوب رقصیدم که کبریت ها هم برایم دست می زدند
مریم بوی عطر می داد
من بوی بنزین .


کاسه ی آش را گرفتم تشکر کردم و بعد در خانه را بستم
روی خودم، روی مریم...
نشستم پشت در کبودی زیر چشم مریم را گریه کردم.
مریم نشست پشت در و صورت سوخته ی من را گریه کرد.


| مرحوم سید احمد حسینی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
وقتی خَسته‌ایم فکر می‌کنیم شِکست خورده‌ایم . وقتی مَستیم فکر می‌کنیم خوشحالیم . وقتی ل*بِ پرتگاهیم فکر می‌کنیم وضعِ مطمئنی داریم . وقتی هنوز نباخته‌ایم فِکر می‌کنیم بازی به پایان رسیده . وقتی وابسته‌ایم فکر می‌کنیم عاشِق شده‌ایم . وقتی ترسیده‌ایم فکر می‌کنیم ناتَوانیم . وقتی هَنوز نیمی از شیشه‌مان پُر است فکر می‌کنیم تمام شده‌ایم . گاهی هم بزرگترین اشتباهمان هَمان است که در موردِ خودمان فکر می‌کنیم .

[ امیرعلی بنی اسدی ]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



پرسیدم:خوبی؟

خندید و گفت:"ول میچرخیم علاف نباشیم"

نشسته بود رو به روم.

چشمش که به ساعتم خورد لبخند زد گفت:قشنگه

گفتم:فقط قشنگه!

ابروهاشو داد بالا که یعنی منظورمو نمی فهمه!

گفتم:

بچه بودم،یه شب که خونه ی خاله م دعوت بودیم شیطنتمون گل کرد و با دو تا از بچه های فامیل شروع کردیم به زدن زنگ خونه ها و فرار کردیم.آخر شب که مهمونی تموم شد دیدم دم یکی از اون خونه ها آمبولانس وایساده.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

بزرگتر که شدم توو یه مسابقه ی فوتبال که خیلی مهم بود پشت پنالتی وایسادم!مطمئن بودم اگه توپو بزنم سمت راست دروازه بان گل میشه اما لحظه ی آخر زدم سمت چپ!دروازه بانشون توپو گرفت و تیممون حذف شد.اون شب تا صبح نخوابیدم.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

سنم که بازم بیشتر شد،یه روز که معلم زبان میخواست تست بگیره رفتم و برگه ی تست رو از دفتر کش رفتم.من زبانم همیشه خوب بود.آوردم و سوالا رو به تموم بچه ها یاد دادم.اما وقتی رفتیم سر جلسه متوجه شدیم که من صفحه ی یک و دو سوالا رو دزدیدم و معاون مدرسه هم بدون اینکه حواسش باشه صفحه ی سه و چهارو ازمون امتجان گرفت.این بود که اکثر بچه ها سوالای ساده ی صفحه ی یک و دو رو از دست دادن و صفحه ی سه و چهار که سوالای سخت تری داشت رو سفید گذاشتن.من اون روز بیست شدم اما بقیه گندزدن.اون شب تا صبح خوابم نبرد.همه ش فک می کردم من باعث شدم.

آخرین روزی که از دختری که دوست داشتم جدا شدم پونزده دیقه توو سرما کنار هم قدم زدیم.همه ش یه حسی بهم میگفت دستاشو بگیر و ازش بخواه کنارت بمونه.اما غرورم نمیذاشت.خداحافظی کردیم و الان هشت ماهه که ندیدمش!اون شب تا صبح نخوابیدم.چون همه ش فک می کردم من باعث شدم...

"داریوش" داشت می خوند:"در حسرت رویای تو/تقویممو پر می کنم/هر روز این تنهایی و/فردا تصور می کنم"

زد زیر خنده که:اونا رو که درست فک می کردی اما چه ربطی داشت به ساعت ؟

با یه صدای بغض آلودی گفتم:کاش "حسرت" رو یه جوری می خوند که هیشکی معنیشو نفهمه...

ساعتو گرفت توو دستش.انگار که دوزاریش افتاده باشه پرسید:

چن دور باید پیچ این ساعتو بچرخونم تا برگردیم به هشت ماه پیش...!؟



| کسرا بختیاریان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

حرف های کوچکی در زندگی هست
که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند،
جملات ساده ای در زندگی هست، که آرزوی دوباره شنیدنشان،
که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان
اشکت را در می آورد.


دلت می خواهد بشنوی شان، از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...
اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید:
"صبح بخیر عزیزم"
بگوید : "کجایی؟ چرا دیر کردی؟"
بگوید : "بخور، غذایت سرد شد! "
یا اینکه بگوید : "این رنگی بهم می آید؟!"


نیست، نه، آن کس نیست که دوباره برایت تکرار کند:
"چرا به حرف هایم گوش نمی دهی احمق جان"
بگوید : "مردها سر و ته یک کرباس اند"
یا اینکه : "کرم ضد آفتابم را ندیده ای؟"


حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.
دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:
"تابستان برویم سفر؟"
"صدای تلویزیون را کم کن"
بگوید: "با خودت سبزی بیاور"
بگوید: "نان هم فراموش نکنی"
"گلدان ها را آب بده"
بگوید: "راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی"


خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،
و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد.
دلت می خواهد
در عمق خواب باشی،
نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند
و با صدای گرفته بگوید:
"یک لیوان آب برایم میاوری؟"


| بابک زمانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

_گفت : بیا اینم جواب آزمایشت، هیچیت نیست!
_گفتم : مگه میخواستی چی نوشته باشه توش؟
_گفت : تو کلی منو ترسوندی، فکر کردم تومور توو مغزته!
این چندمین باره که این همه راهو میکوبم میام اینجا. هر بارم که اومدم دیدم هیچیت نبوده.
_گفتم : حالا چه فرقی میکنه؟
من که زیاد دووم نمیارم. همین روزاس که همسایه ها
بعدِ چن روز نعشم رو توو خونه پیدا کنن.
_گفت : چی میگی تو؟ ایناها، نیگا کن،
نوشته هیچیت نیست!! باور نداری بیا خودت ببین!
گفتم : آزمایشا هیچی نشون نمیده.
هیچ کدومشون نمیدونه چه مرگمه!
_گفت : باشه؛ اصلا فردا میریم یه آزمایشگاه دیگه
تا خیالت راحت شه.
بعدش من برمیگردم کاشان رو پایان نامم کار کنم.
_گفتم : یه آزمایشگاه سراغ نداری که نشون بده
من چه حسی بهت دارم؟


| بابک زمانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

حالا لابد چند دقیقه مانده به سال تحویل میخواهی بنشینی کنار سفره هفت سین و خاطراتت را مرور کنی
لابد آن وسط مسطها میان ازدحام آدمها میخواهی یاد من هم بیافتی
اخم هایت در هم برود
با خودت بگویی عجب دیوااانه ای بود
و با گفتن این جمله لبخندی محو بنشیند کنار گوشه های لبت
نگاهت عمیق تر شود
سرت را تکیه بدهی به پشتی مبل راحتی
و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه برسی که همه این دیوانگی هایم از دوست داشتن زیاد بود
بعد گوشه دلت برایم تنگ شود
بعد به این نتیجه برسی که کمی در حقم بیش از آنچه باید بی انصافی کردی
بعد یک آن دلت بخواهد مرا از هر جا که میشود پیدا کنی و بخواهی که حلالت کنم
بعد پشیمان شوی
دوباره اخم کنی
سیگاری آتش بزنی
و به این نتیجه برسی که گذشته ها گذشته
از صدای تلوزیون که خبر میدهد تا لحظاتی دیگر سال تحویل میشود به خودت بیایی
چشم هایت را ببندی و آرزو کنی که سال نو را جور دیگری آغاز کنی...
لابد درستش همین است
همین که دوست داشتنِ کهنه مرا
با یک منطقِ بی رحمِ
به پای سالی لباسِ نو پوشیده
قربانی کنی

| پریسا زابلی پور |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
حواستان باشد در زندگی چه اشتباهاتی میکنید
اشتباه داریم تا اشتباه
هر اشتباهی کردید اشکالی ندارد
اما عاشق آدم اشتباه نشوید
یا شاید بهتر باشد بگویم
اشتباهی عاشق نشوید
آن وقت است که دیگر هیچ چیز مثل سابق نمیشود
دیگر فاصله میوفتد بین شما و همه ی دل هایی که برایتان می تپند
دیگر مُهرِ تا اطلاع ثانوی عشق ممنوع میخورد روی دلتان
تا برای همیشه یادتان بماند که اشتباهی عاشق نشوید..!


| ثمین پورآذر |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
گفت : آدمای این شهر همشون از خفگی مُردن.

گفتم : آره، این طرفا دریا سرِ سازگاری نداره با کسی.

گفت : دریا خیلیا رو کُشته

اما اونایی که من میگم

همشون از دلتنگی خفه شدن ..



| بابک زمانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219

اسمش حسین بود، بهش می‌گفتیم "بچه خرخون کلاس". بر عکس من و چندتا از بچه‌ها که کلاس رو روی سرمون می‌ذاشتیم، پسر خوب و آرومی بود. اما حواسم بهش بود؛ که گاهی یواشکی اون دختره‌ی شر و شیطون تهِ کلاس رو دید می‌زنه. از این دختر زبر و زرنگ‌ها بود. از اینا که خوب بلدن گلیمشون رو از آب بیرون بکشن.
چند باری هم وقتی تو محوطه‌ی دانشگاه صحبت می‌کردن مچش رو گرفتم. هی می‌زدم رو شونه‌ش و می‌گفتم:
- آخر شیرینی ما رو ندادی‌ها.
اونم برزخ می‌شد و می‌گفت:
- اگه شیرینی می‌خوای بهت می‌دم، اما تو رو خدا حرف تو دهن این بچه‌ها نذار.
منم می‌زدم زیر خنده و می‌گفتم باشه تو خوبی.
آخرای ترم و نزدیک امتحانات، ساعت‌های درس خوندن حسین دوبرابر شده بود؛ نصف درس‌هایی که داشت می‌خوند واسه شازده خانوم بود؛ که قبل امتحان واسش توضیح بده و حتی اگه شده بهش تقلب برسونه. حتی وقت‌هایی که با بچه‌های خوابگاه می‌خواستیم بریم فوتبال، اون می‌نشست تو اتاقش و تکلیف‌های همون رو انجام می‌داد. سر همین قضیه کل بچه‌های اتاقمون اذیتش می‌کردن و می‌گفتن که همین اول کاری واسه خودش خوب زن ذلیلی شده.
یه روز وقتی همه‌ بچه‌های اتاق ما واسه دیدن تئاتر رفته بودن تالار دانشگاه، من موندم پیش حسین تا یکم از زیر زبونش حرف بیرون بکشم. تا بقیه برن و تنها بشیم نیم ساعتی گذشت. گفتم:
- خب ... حالا من موندم و حسین آقای گل. بلاخره بله رو گرفتی‌ها کلک. حالا جریانتون به کجا رسید؟!
اون روز تموم تلاش‌های من برای به‌حرف آوردنش بی‌فایده موند و حسین زیر بار هیچکدوم از این حرف‌ها نمی‌رفت که بماند، حتی قضیه رو از اصلش انکار می‌کرد.
اون ترم، باهمه‌ی اون نصفه و نیمه دید زدن‌های حسین و جزوه دادن و گرفتن‌هاش گذشت، اما چطور؟ بچه درس خون کلاس نصف واحدهای خودش رو افتاد که خانوم خانوما درس‌هاش رو پاس کنه؛ که یه وقت مشروط نشه و جلوی خونوادش حرف و حدیثی براش نَمونه.
مدتی گذشت تا اینکه انتخاب واحد ترم بعد شروع شد. بعد از اینکه وسایلم رو بردم خوابگاه و تو اتاقم گذاشتم، به سمت دانشگاه رفتم.
می‌دونستم حسین قبل از من اونجاست. رسیدم جلوی آموزش دانشکده؛ غلغله‌ای بپا بود‌.حسین هم قبل از من رسیده بود و یه گوشه داشت با گوشیش ور می‌رفت. سرم رو چرخوندم و کمی اونورتر دختره رو دیدم و سری به نشونه‌ی سلام تکون دادم. پهلوی حسین زدم که اگه می‌خواد بره پیشش ایراد نداره، من اینجا می‌مونم. اما هیچ رقمه حاضر نشد و منم از اصرار زیادی منصرف شدم.
یک ساعت بعد از انتخاب واحد رفتیم تو محوطه‌ی دانشکده تا بعد از دوری چند هفته‌ای‌ کمی هم با بچه‌ها خوش و بش کنیم، که دیدم همون دختره با عجله داره میاد طرفمون.
خواستم برم که تنها باشن و باهم صحبتاشون رو بکنن که حسین دستم رو کشید و گفت چیز خاصی نیست که حالا می‌خوای بری. منم که خیلی دوست داشتم سر از کارشون در بیارم موندم.
دختره جلو اومد و بعد از یه سلام و احوالپرسی سریع و مختصری، دوتا پاکت دستمون داد و گفت "خوشحال می‌شم شما هم تو جشنمون شرکت کنید." و رفت. نگاه حسین پا‌به‌پای قدم‌های دختره تا خروجی دانشکده رفت. چشمام به دست‌های لرزون حسین افتاد.‌ صدای تپش های قلب بی‌قرارش رو می‌شنیدم. راستش از اینکه تو چشای حسین نگاه کنم دلم لرزید و نتونستم؛ اما وقتی دونه دونه قطره‌های اشکی که داشت جلوی پاش و رو پاکتِ تو دستش فرود میومد رو می‌دیدم، یه چیز برام مسلّم بود؛ حسین عاشق شده بود.‌ عاشق کسی که بخاطرش از تموم دلخوشی‌های اون روزهاش دست کشیده بود‌ تا یه روز‌، سر یه فرصت مناسب حرف دلش رو بزنه؛ اما دیر رسیده بود. خیلی دیر ...‌ حسین بعد از اون قضیه هیچوقت عاشق نشد و سراغ هیچ دختری نرفت. از بچه‌ها شنیده‌بودم که حتی خانواده‌ش می‌خواستن براش خواستگاری برن که حسین شب خواستگاری خودش رو گم و گور کرد و چند وقت بعد بدن نیمه‌جونش رو تو پارک روبروی خونه‌شون پیدا کردن.
من میگم که عشق از اون دسته مسائلی که اگه بهت یه چراغ سبز نشون داد؛ باید براش بجنگی. باید حرف دلت رو قرص و محکم بهش بزنی؛ باید بمونی و جا نزنی. چون اگه اون فرصت رو از دست بدی، ممکنه خیلی طول بکشه تا چراغِ عشق دوباره برات سبز شه؛ گاهی وقت‌ها خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکنی دیر میشه، دیرِ دیرِ دیر.

#مجتبی_پورفرخ

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
مردانی را میشناسم که هنگام عصبانیت
داد نمیزنند
ناسزا نمیگویند
نمیزنند
نمیشکنند
...تهمت نمیزنند
کبود نمیکنند
خر*اب نمیکنند
تنها سیگاری روشن میکنند و در آن میسوزانند تمام خشم خودرا
تا مبادا به کسانی که دوستش میدارند از گل کمتر گفته باشند...
 
آخرین ویرایش:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت
ودورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسیات
وهی نگاهش کنی سی سالگی به بعد که عاشق شوی یک عصر جمعه ی زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشینی پشت پنجره و تمام شهر را
در بارانی که نمی بارد با خیالش
قدم می زنی !

#روشنک_شولی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
گاهی اوقات آدم دستش به نوشتن نمی رود، پایش پایِ رفتن نیست، دلش دیگر رمقِ عاشقی ندارد . گاهی اوقات آدم دوست دارد اما توانِ ماندن ندارد . روز و ماه و فصل خاصی هم برایش ملاک نیست . آدم از یک جایی به بعد نمی داند دلش را باید به کدام اتفاق خوش کند؟ کدام خاطره؟ کدام آدم؟

#میثم_اسفندیار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,477
امتیاز واکنش
12,726
امتیاز
219
این‌ روزا که حال و هوای عید و بهاره، از جلوی هر مغازه ای که رد میشی نوشته پالتو پنجاه درصد تخفیف، بارانی ۷۰ درصد تخفیف. یه کم دیگه که بگذره پلاکارد می‌زنن اصلا شما بیا بخر، لباس زمستونی و گَرم ۱۰۰ درصد تخفیف! چند ماه پیش هم اگه از جلوی همون مغازه ها رد می شدی زده بودن مانتوی بهاره فلان قدر تخفیف، تی شرت آستین کوتاه بیسار قدر تخفیف، حراج کردیم لباسای بهاره و تابستونی رو، فقط ببر! چرا؟! چون دیگه به درد نمی خورن، چون وقتِ درستِ بودنشون گذشته، زمانی که احتیاجی بوده به بودنشون نبودن، به خاطر این که دیگه قرار نیست دردی دوا کنن، برای این که وسط گرمای تابستون اون پالتوی خزدار فلان قیمتی به کار نمیاد، یا توی سرمای استخون سوزِ بهمن به هیچ دردی نمی‌خوره اون لباس نازکِ تابستونیِ رنگ روشن!

می‌خوام بگم اگه به شما و بودنتون جایی نیازه، اگه زخمی هست که میشه مرهمش شین، اگه دردِ مگویی هست که محرمشین، اگه آتیش و تبی هست که می‌تونین مثل یه لیوان آب یخ باشین براش، اگه عرق سرد و لرزی هست که می‌تونین با گرمای وجودتون درمونش باشین، اگه می‌تونین آروم و قرار دل بی قراری باشین، انقدری دست دست نکنین که ارزش بودنتون تخفیف بخوره، کم بشه، هیچ بشه!

حواستون به تیک تاک ثانیه های ساعت و گذر بی وقفه ی زمان باشه که اگه وقتش بگذره، اگه بهارش بشه زمستون، گرماش بشه سرما و زخمش جذام، اگه نبودنتون بشه عزرائیل و جون بگیره، دیگه بودنتون دردی دوا نمی کنه از کسی، حتی اگه حکم نوش دارو داشته باشین برای سهراب!



| طاهره اباذری هریس |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8