به اطراف نگاهی انداختم و موهای خود را جمع کردم، همگی در حال خرید بودند. همهمهی شدیدی بود، دنبال چه کسی باید میگشتم هنوز نمیدانم! قدمی به سمت کلبهی کوچک دریا برداشتم و تقهای به در زدم، پیرمردی سرش را از برگهایی که جلویش بود بلند کرد و به چشمهایم خیره شد. موهای بلند حناییاش را بر روی شانههایش انداخته بود و یک عینک شیشهای به چشم زده بود. به ریشهایش خیره شدم و به این فکر افتادم که چگونه با این ریشها غذا میخورد؟ قدمی به سمتش برداشتم و موهای خود را به پشت گوشم هدایت کردم و ل*ب زدم:
- دنبال فرانک میگردم.
دستی به ریش خود کشید و از جای خود بلند شد، لباس سفیدی به تن داشت. یکان، ان را مردهای دیدم که کفن به تن کرده است. افکارم را پاک کردم، نزدیکتر شد و به میز خود تکیه داد و دستش را در جیب خود فرو کرد. با صدای گرفته و بمی که گویا قصد داشت خود را لات و بزرگ نشان دهد گفت:
- فرانک رو میخوای چیکار تو؟
چه میگفتم؟ کسی حرفم را باور میکرد؟ کسی مرا میفهمید؟ هیچکس باور نمیکرد دریا قلبی نیز دارد. نفسی کشیدم و گفتم:
- میخوام به دریا سفر کنم میخوام اون همراهیم کنه، پول زیادی هم بهت میدم.
مرد قدمی به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر میدی؟
دستی به موهای حناییام کشیدم و گفتم:
- پنجاه سکهی طلا، چطوره؟
صدایی نظرم را جلب کرد، به سمت صاحب صدا برگشتم و به مردی قد بلند و چهارشانه خیره شدم. موهای مشکیاش بلند بود و همانند این مرد بر شانهاش ریخته شده بود. چه آدمهایی هستند؟ مگر نمیتواند موهای خود را کوتاه کنند؟