دوباره چند قدمی به بالا برگشته و به سمت آیینه مستطیلی شکل کنار درب اتاقم رفتم؛ مانند همیشه زیبا اما لبخندم را کجا جا گذاشته بودم؟ این همان چیزی بود که در من گم شده بود پس لبخندی دروغین بر ل*ب نشانده و دوباره قصد رفتن کردم.
-ببخشید واقعاً، نمیشه مراسم خواستگاری بدون داماد ولی هر چی سعی کردم نتونستم بیارمش.
چه میشنیدم؛ نکند او هم مانند من است؟ چه تفاهمی!
اما نکته قوت همین تفاهم میتوانست چیز دیگری باشد؛ هم به نفع من و هم به نفع داماد فراری!
با قدمهای محکم و سریع به سمت پایین پلهها روانه شدم. به پایین که رسیدم احساس میکردم اکنون همهی نگاهها مرا در خود غرق خواهند کرد؛ اما کدام نگاهها؟ کدام میهمانها؟ تنها یک نفر میهمان امشب ما بود.
لبخندی زده و سلامی زیر ل*ب گفتم. با دعوت مادرم روی مبلهای سلطنتی و جلف خانه نشستم و منتظر شنیدن ادامهی سخنانشان شدم.
بدون اینکه سخنی به زبان بیاورم مادر داماد فراری ذهنم را نشانه گرفته و به سوالهای پراکندهی در آن پاسخ داد.
-دختر قشنگم، حتماً الان با خودت میپرسی داماد کجاست؛ نه؟
اندکی تأمل میتوانست سرانجام بهترین پاسخ را داشته باشد اما چیز بهتری به ذهنم خطور کرد؛ دقیقاً همان نقطه قوت تفاهم، میان من و آن داماد فراری!
از این رو برخاستم و با لبخندی که محو شده بود گفتم:
-نه! دلیلی نداره چون دلیلش کاملاً واضحه. نیومدن داماد مساویه با مایل نبودن به ازدواج و هر استدلالی دیگه رو در این ضمینه نمیشه پذیرفت.
قیافهاش درهم شد؛ انگار داستان از همان قراری بود که حواس دهگانه من بو برده بودند. خواست ل*ب بکشاید و چیزی بگوید که سد سخنش شدم.
-متاسفم اما من حتی ذرهای هم میلی به دیدن دامادی ندارم که شب خواستگاری حتی بخاطر احترام به طرف مقابلش هم نمیاد!
با سرعتی که تا به حال از خودم ندیده بودم به سمت پلهها رفته و تنها صدای تق، تق کفشهایم را برایشان گذاشتم. الحق که بازیگر خوبی میشدم؛ مطمعنم داماد فراری هم در حق من دعا میکند که هم او و هم خودم را از این مخمصه رهایی بخشیدم.
نفهمیدم کی رفتند و چه گفتند؛ تمام وقت در اتاقم خود را محبوس کرده و تا صبح قدمی به بیرون نگذاشته بودم. نمیدانستم کار درستی کردم یا نه اما خوشحال بودم هر چه بود دیگر سمت من نمیآمدند. قطعاً این اولین یا آخرین بار خواستگاری نبود و جز آن داماد فراری افراد دیگری هم به صف نشسته تا نوبتشان شود... .
*** «بیست و هشت آگوست، ساعت هشت و پنج دقیقه صبح»
خانه غرق سکوت به نظر میرسید؛ گویی کسی نبود و کسی نیامده بود و حرفی زده نشده بود. دلم رهایی از قفس را آرزو میکرد و غرورم توان در قدمهایم را میگرفت. با لباسهای شب گذشته خوابیده بودم و هنوز گویی در گذشته سیر میکردم؛ معلق در میان ماندن یا رفتن بودم اما این بار هم باید مانند همیشه به ندای دلم گوش میسپردم. همانطور که بودم، با همان لباسها، با همان وضع شسته و روفتهی دیشب باید بیرون میزدم؛ حتی علاقهای به پوشیدن لباسهایی که ظاهر واقعیام را نمایان میکند نداشتم.
مقصدش مهم نبود و فقط میل هوای آزاد بیرون را داشتم.
***
«بیست و هشت آگوست، ساعت هشت و سی دقیقه صبح، باغ تویلری»
«کارن»
همان جای همیشگی نشسته بود. آنجا که هفتهای کمتر نمیشد آرامگاه دل بیقرارش شده. خودش نمیفهمید؛ اما گرفتار آن صدا شده بود، مگر میشد دل به صدایی بست که صاحبش هنوز مجهول داستان است؟
چگونه و چرا و به چه صورتاش را خدا میدانست؛ اما دیگر مدتی زیاد بود که اختیار زندگیاش را از کف داده و همه چیز برایش عادی شده بود. دلش تمنا میکرد فقط باری دیگر آن صدا را بشوند حتی اگر صاحبش این بار هم معلوم نشود.
هنوز هم فکرش درگیر خواب دیشب بود. اوضاع روز به روز بهتر نمیشد که هیچ، رهایی از این کابوس و رویاهای در هم تنیده، گویی محال بود. به باغ تویلری آمده بود تا شاید رویای دیشباش چیزی را آشکار کند یا نویدی به او بدهد، هر چند چیز زیادی بجز آن شعر حافظ در خاطرش نمانده است.
تکانی به خودش داد و خاست زیر درخت چناری که کهنسال به نظر میرسید بنشیند؛ اما صدای خشخش شاخههای درختان منصرفش کرد. درختان زیادی در باغ بودند. چیزی به پاییز نمانده بود و کمکم پاییز با خشکی برگهای درختان ندای آمدنش را میداد، انگار فقط چنار کهنسال خودنمایی پاییز را نادیده میگرفت.
بلند شد تا به دنبال خشخش برگها برود. مدتیست به همهی صداها حساس شده بود.
هر که بود آرام قدم میزد یا محتاط بود و یا او هم همچون کارن به آرامگاهش رسیده بود. گویی سعی میکرد بیسر و صدا شاخههای خسته و بیجان درختان را کنار زده و جایی برای نشستن بیابد. چهرهاش هنوز مشخص نبود؛ اما در این شهر به راحتی میتوان زنان و مردان را تشخیص داد.
دختری با قدی متوسط بود و دائم با چیزی که در جیب ژاکت بلندش قرار داشت بازی میکرد. گیسوهای کمندش بر روی شانهاش ریخته بود و اجازهی آشکار شدن صورتش را نمیداد. با آن طناب کرمی رنگ بر سرش و ژاکت قهوهای که بر تن داشت آرام و مظلوم به نظر میرسید؛ اما این ها همه تنها حدس و گمانی بیش نبودند.
حال گذشتن جایز بود یا ماندن؟ اگر او همان دختری باشد که به صدایش گرفتار شده حال باید چه کند؟
سوالاتش در مغزش پرسه میزدند و او را رها نمیکردند که ناگهان همان صدایی که مدتیست به دنبالش است گوشهایش را نوازش میکند.
- ?Qui est là
(چه کسی اینجاست؟)
- qui es-tu?
(تو کی هستی؟)
اکنون دیگر باید میماند تا خودش را برای دخترک به ظاهر مظلوم نمایان کند، پس درختان نسبتاً خشکیده را کنار زده و چند قدمی جلوتر آمد. سخن گفتن برایش دشوار شده بود، بدنش ناگه غرق در گرما شده و گونههایش سرخ رنگ گشته بودند، مانند طفلی که از ترس یا ناآشنایی خجالت میکشد.
این اتفاق باید زودتر از آن چه هست رخ میداد و او را از کابوسها رویا گونهاش میرهانید. هر چند هنوز هم جای شکرش باقی است و بیشتر از این معطل کردن هم لگد به بخت خویش است!
میخواست بر خجالتش غلبه کند و زبان بگشاید که دختر رویاهایش سلامی کرد.
- Bonjour
(سلام)
کارن هم با عجله و مِنمِنکنان سرانجام توانست زبان بگشاید.
-س... س... سلام!
دخترکِ مهربان و خوش چهرهای به نظر میرسید، لبخند نمیزد؛ اما تعجب و سردرگمی در چشمانش آدم را به خنده وادار میکرد.
کارن برعکس آن دخترک زیبا خوب میدانست قبل از هر چیز تنها نقطه مشترک بین آنها زبانشان است و هر دو اصالتاً ایرانی هستند. دخترک همچنان به چیزی که شنیده بود شک داشت. به همین دلیل جلوتر آمد و طبق عادت همیشگیاش از نوک انگشتان پا تا آخرین لاخ موهای کارن را مورد بررسی قرار داده و گفت:
-شما... از کجا میدونی میتونم فارسی صحبت کنم؟ وایستا ببینم، نکنه یکی از همون خواستگارهای خوش خیالی یا شاید هم من رو زیر نظر داری، هوم؟ اصلاً اینجا چیکار داری؟ تو چه کسی هستی؟ ها؟ بعد این همه دفعه اوله کسی رو اینجا میبینم.
مانند آتشفشانی بود که سالها خاموش بوده و اکنون زمان فعال شدنش بود. بیصبرانه و بدون حتی ذرهای خطا با همان صدای ملایماش که کارن را محصور کرده بود سخن میگفت.
-ببین هموطن، اصلاً خوشم نمیاد کسی به پر و پاچم بپیچه، پس راستش رو بگو!
همانطور انگشت اشارهی ظریف و بلندش را جلوی صورت کارن تکان میداد و با لحن شیریناش تهدید میکرد. سعی داشت خودش را نترس و جدی نشان دهد؛ اما تا زمانی که او صاحب آن صدای زیبا بود بیفایده بود. طبق آنچه کارن حدس زده بود او واقعاً مظلوم بود یا شاید به وقتاش از آن استفاده میکرد.
اون هم دختر بود، موذی و زرنگ، مثل بقیه!
کارن هم از نخستین فوران آتشفشان، خیره به او سکوت کرده بود. گویی نمیخواست آن صدا را برای لحظهای از دست بدهد.
- ?Monsieur
(آقا؟)
کارن که در دنیای دیگری غرق بود ناگه به خودش آمد و دومین جمله را از دهانش خارج کرد.
-تو... تو اسمت چیه؟
این بار به وضوح میشد خشم و تعجب را از چشمان گرد شدهی دخترک دید.
***
(راوی: کارن)
حتی ثانیهای نمیتوانستم آرام بمانم. هیچگاه به ذهنم خطور نکرده بود که شاید روزی او را اینگونه بیابم، در حقیقت رویاهایم!
نمیفهمیدم چه بر زبان میآورم، تنها میخواستم حقیقت پنهان را آشکار و از این مخمصه رهایی یابم. چشمهای بینقصاش را گرد کرده بود و با چهرهای که چیزی تا سرخ فام شدناش نمانده بود به من نگاه میکرد. هنوز شروع نکرده تنها چند قدمی تا نابودی خودم نگذاشته بودم به همین دلیل هوای مطلوب باغ را در ریههایم محبوس کرده و سعی در آرام کردن قلبام داشتم. همه چیز تقصیر این دل سرکش و نا آرامم بود.
-نهنه... یعنی ببخشید، من کارن هستم. داستانش مفصله، اگه اجازه بدین براتون میگم.
دستانش را در مقابل سینهاش در هم گره کرده و همانطور که سرش را تکان میداد، گفت:
-خیله خب، باشه.
باید از کجا شروع میکردم؟ از کابوسهای شبانهام میگفتم، از عشقی که تمنایش را میکردم یا از خانوادهای که برای من آستین بالا میزنند؟
-گفتنش شاید سخت باشه. شاید... نمیدونم، راستش... .
***
(راوی: دانای کل)
به خودشان که آمدند خود را زیر دختر چناری تنومند یافتند. هر دو کنار هم نشسته و به زمین زیر پایشان خیره بودند.
-که اینطور... .
کارن که چند ثانیه بعد، از چمنهای نسبتاً خشک باغ تویلری نگاه گرفته بود رو به دخترک گفت:
-ولی تو هنوز نگفتی اسمت چیه.
هنوز به زمین خیره بود. شاید او زودتر از کارن پی به معمای مخفی شده در رویاهایش برده بود.
-همون جایی که توی خوابت توش گم شده بودی، همونجا!
این بار کارن بود که چهرهی متعجب و سرگردانش دیدنی شده بود. خودش را جلوتر کشید و پرسید:
-گم شده بودم؟ من؟
دخترک برعکس حرکت او خودش را به عقب کشید و در حالی که با چشمان سردش خنثی، نگاه کارن میکرد، ل*ب گشود:
-فکر نمیکردم ذهنت اینقدر کُند باشه!
چند لحظهای سکوت کرد؛ اما کارن که کاملاً گیج شده بود تصمیم گرفت خودش همه چیز را روشن کند.
-ببین پسر خوب، تو نفهمیدی کجایی ولی اون صدایی که برات آشنا بود نگفت؟
-پس... یعنی اسم تو... .
-آرهآرهآره، اسم من سرابه، سراب؛ جون بِکَن!
-فکر نمیکردم اینقدر خشن باشی!
سراب پوزخندی زد و سرش را به نشانه تأسف تکان میداد. اکنون موضوع خشن یا آرام بودن او نبود، حال باید در رویای حقیقی شده تأمل میکرد.
-خب کارن خان، حالا اصلاً من اومدم تو خوابت که چی؟ حالا باید چیکار کرد؟
کارن مغموم و سردرگم دستی میان موهای سیاه رنگش کشید و به آرامی پاسخ داد:
-حالا تو از خودت بگو!
چشمانش را در چشمانش کارن گره زد، گویی هیچ گاه نمیخواست از اون نگاه بردارد.
-پس از آخر به اول شروع میکنیم. دیشب یک خواستگار رو پروندم.
کارن که خندهاش را نمیتوانست پنهان کند سریعاً دستش را روی دهانش نهاد و سعی در مخفی کردن خندهاش داشت. هر چند با آن چشمان نافند سراب این موضوع ناممکن به نظر میآمد.
دستش را سوی دماغش هدایت کرد تا شاید عادیتر جلوه دهد و سپس کلمه "خب" را آرام به زبان آورد، سراب هم از فرصت استفاده کرده و ادامه داد:
-امیدوارم اشتباه نکرده باشم!
در سر کارن افکار شومی میگذشت که مجدداً لبخندی بر ل*ب آورده بود و این بار دیگر کتماناش نمیکرد.
-خب مثل اینکه خودت باید بری خواستگاری پسره!
سراب که چشمانش را به محض شنیدن سخن کارن کوچکتر کرده بود و سعی در بهتر شنیدن سخنانش داشت ناگهان چیزی را به پیشانی کارن کشید.
-این چی بود؟
کارن متعجب دو انگشتت را به پیشانیاش کشید و جلوی چشمانش گرفت و با لحنی که ترس در آن به نظر میآمد، گفت:
-وای خون... ولی چرا روغنیه؟
سراب همانطور که دستش راستش را در جیبش نهاده با دست چپ محکم به پیشانیاش کوبید و متأثر نگاه کارن میکرد تا اینکه کارن با همان انگشتان روی هوا ایستاده و با کنجکاوی پرسید:
-دستت چرا تو جیبته؟ همون اول هم که اومدی دستت تو جیبت بود!
به سمت سراب یورش برد و دستش را از میان جیبش بیرون کشید که با ر*ژ ل*ب قرمز خوش رنگی روبهرو شد. دستان سراب هم همانند پیشانی خودش سرخگون گشته بود. به عقب برگشت و آرام زمزمه کرد:
-پس این همون سلاح خطرناکه شماست.
سراب سرش را تکان داد و ل*ب گشود:
-برای شما شاید، ولی برای من از اون روزی که فهمیدم... .
چند ثانیهای سکوت بینشان حکم فرما بود که مجدداً ل*ب گشود و ادامه داد:
-بدون اون هم میتونم زیبا باشم، یک دوسته!
هر دو در میان خیالاتشان معلق بودند که تلفن کارن زنگ خورد. مادرش بود، نگران شده بود یا میخواست او را مانند همیشه نصحیت کند.
-بله مامان؟ باشه میام، باشه، مهم نیست کجام؛ دارم میگم میام!
-مامانت بود؟
کارن سرش را تکان داد و از زیر درخت چنار برخاست که به دنبالش سراب هم دست به زمین گرفته و بلند شد. وقت خداحافظی رسیده بود و او باید خیلی زود به خانه میرفت هر چند دلش راضی نبود؛ اما وقتش اجازه ماندن را نمیداد. حال که اولین ملاقات نسبتاً خوب پیش رفته بود چرا دوباره نتواند دختر رویاهایش را ببیند؟
-میشه یک آدرسی، شمارهای یا هر چی که بتونه دوباره من رو به تو برسونه بهم بدی؟
سراب دستانش را در هم گره زد و با چشمانی که به زمین دوخته شده بود گفت:
-نه، ولی میتونم دوباره اینجا بیام.
کارن خرسند از رضایت سراب لبخندی بر ل*ب نشاند و آخرین سوالش را بر زبان آورد.
-فقط یک چیز دیگه، با اون خواستگارت، دقیقاً چیکار کردی؟ چه بلایی سرش آوردی؟
-کاری کردم دوبارهی دیگه عمراً صد فرسخی من پیداش بشه. خودش که نبود، فقط مامانش اومده بود. رفتم جلو و گفتم هیچ وقت خواستگاری که خودش نیاد خواستگاری رو نمیخوام ببینم، بعدش هم رفتم تو اتاقم و نفهمیدم چی شد.
نمیدانست چه بگوید، بخندد یا به نوای دلش که ناگه آشوب گشته بود فکر کند که سراب لبخند پهنی زد و گفت:
-فکرش رو نمیکردی، نه؟
کارن برای اولین بار لبخند را بر لبان دختر خوابهایش دیده بود. به راستی که زیباییهایش در ل*بهای و دندانهای بینقص یا موهای بلوندش نبود، او در چشمان کارن تنها لبخندهایش را کم داشت تا زیباترین دختر جهان شود.
-تو خیلی قشنگ میخندی!
لبخندش را جمعتر کرد. شرم در چهرهاش هویدا بود. سرش را پایین انداخته بود و صورت گلگون شدهاش را مخفی میکرد. کارن که متوجه این موضوع شد خندهای کوتاه کرد و با خداحافظی کوتاهی باغ را ترک کرد. اکنون تنها سراب مانده بود و افکار در سرش که تنها میتوانستند خوب آزارش دهند.
***
«کارن»
این دختر همان پازلهای گمشدهی رویاهایم بود که هر شب به سراغم میآمد و مرا رها نمیکرد. اکنون او را یافته بودم و سوگند یاد کردم که هیچگاه از او نگذرم. تنها مشکل باقی مانده به همان عمارت منحوس باز میگشت که عهد کرده بودم تا زمان عاشقی قدم در آن نگذارم؛ اما نتوانستم. کجا باید میرفتم؟ چه باید میکردم؟ اصلاً چه کسی را داشتم؟ هیچکس... .
باید با اهالی این عمارت دوستی میکردم. مگر نمیخواستند آستین بالا بزنند؟ خب بزنند، اکنون من عاشق شدهام!
اندکاندک به خانه نزدیک میشدم و اینبار دیگر خبری از چهرهی درهم و ابروان در هم کشیده نبود. این بار اوضاع از زمین تا آسمان تفاوت داشت.
***
«راوی: دانای کل»
به محض ورود به سالن نیشیمن محتاج بانو به استقبالش آمده و او را به آغو*ش مادرانهاش دعوت میکند که کارن هم بیامتناع دعوتش را قبول میکند. بوی عطر همیشگی مادرش، دستان نسبتاً چروکیدهاش که به دور کارن حلقه شده بود و صدای نفسهایش کارن را مشتاق میکند تا بو*سهای بر پیشانی مادرش بنشاند. محتاج بانو هم کمی عقبتر میرود و بدون سخن، با دستش پسرش را به سوی مبلهای راحتی خاکستری رنگ هدایت میکند.
کارن مینشیند و مادرش بدون توقف سر صحبت را میکشاید.
-گفتم شاید اینبار هم بیای و بدون سر و صدا بری تو اتاقت، اما اینطور نشد. نمیدونم؛ اما خوشحالم که مثل گذشته شدی.
کارن سرش را تکان داد و ترجیح داد چیزی از سراباش به زبان نیاورد. بهتر بود اول حرفهای مادر را میشنید.
-میخواستی چی بگی مامان، من گوش میدم، بگو!
اندکی صبر کرد. گویی در به زبان آوردن سخنش شک داشت که کارن حرفاش را از دلش بیرون کشید.
-در مورد دیشب میخوای صحبت کنی؟
برقی در چشمانش درخشید و نفسی کشید.
-آره، فقط میترسیدم دوباره عصبی بشی و حال خوبت خر*اب بشه پسرم.
-نه مامان، دیگه مهم نیست.
محتاج لبخندی بر ل*ب نشانده و با آسودگی قصد تعریف ماجرا کرد.
-از کجا برات بگم پسرم؟ کاش نمیرفتیم... .
کارن با کنجکاوی بیشتری چشمانش را به مادرش دوخت.
-دیشب... راستش اتفاقات خوبی نیوفتاد. نفهمیدم؛ اما انگار دختره هم مثل خود تو بود. نمیخواست اینطوری نشون بده؛ اما خیلی خوب میشد متوجهش شد. شاید هر کس دیگهای بود حتی متنفر هم میشد، با این حال من بهش حق میدم.
جملهاش را به پایان رساند و در فکر فرو رفت؛ اما هنوز افکار بهم ریخته کارن مرتب نشده بودند.
-مگه چی شد؟
-دختره یک دفعه از جاش بلند شد و گفت هیچ وقت راضی به دیدن تو نیست وقتی خودت حتی ارزش قائل نشدی که بیای.
کارن ناگهان سخنان سراب برایش مرور شد.
( -رفتم جلو و گفتم هیچ وقت خواستگاری که خودش نیاد خواستگاری رو نمیخوام ببینم. )
در همین حین ناگهان مادرش ل*ب گشود تا ادامه سخنانش را بگوید.
-بنده خدا مادرش... مثل من بود، حیرون و ویرون!
نکند این همان سراب خودش باشد و او را اینگونه به آسانی از دست داده است؟ با تحکم از جاش برخاست و سریعاً به سمت در رفت که مادرش به دنبالش آمد.
-کارن کجا میری؟ چیشد پسرم؟
نگرانی در صدای محتاج موج میزد. کارن که از این امر آگاه بود، ایستاد و رو به مادرش گفت:
-مامان دوباره زنگ بزن! خواهش میکنم، امشب باید دوباره با هم بریم.