عنوان اثر: صدایت را میبوسم
سرشناسه: ارغنون
ژانر: عاشقانه، تراژدی
دیباچه:
برایت اینجا مینویسم، برای تو که بینشانیترین نشانیِ من شدهای.
برای تو و چشمهای ملیله دوزی شدهات که بر قلب من، برای آن مزرعهای گندم سوخته.
عزیزترینم، قوت لبخند من!
کاش که ل*بهای تو را، راهی بود.
آنگاه تمام من، قطاری میشد به مقصد تو!
افسوس که تو دوری و خوشباش که نیستی و نمیبینی که این دوری گاهی چطور زمینم میزند... .
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
سلام قربان تارهای مویت، سلام.
حالت خوب است جان من؟ من هم خوبم، تو مانند رودی خروشان کویر قلب مرا به آسایش رساندهای عزیزدلم.
پسرکم، چشم سیاهکم، گوزن وحشی!
در وصف این دلتنگی بگویم که من هم دارم میسوزم، دلتنگی و عشق من نسبت به رویِ تو، مانند برگ کوچک خزانزدهایست که عاشق شکوفهی آلبالو شده باشد، تو باهار منی. کاش دستی داشتم تا رشته کوهها را بردارم، دستی کشیده به مانند مرزها، تا این دوری و تمام مرزهایش را بردارم.
آه علی جان، پاییز است و من هرچه تتمهی واژگانم است برای تو میفرستم و دیگر در تمام روز خود را ب*غل گرفته، ساکت میمانم. آخر چه دارم که بگویم، من اینجا غریبم، تنها آشنای من تویی. هرچه بیشتر از این جماعت میگریزم و دوری میجویم، بیشتر میخواهند زندگی را زهرم کنند... من ناتوانم، تنها توان من تویی. خودت ببین! خیلی حیف است اگر بخواهم همین چند کلمهای که مرا به زندگی متصل کرده را حرام نامحرمان کنم، اینجا تنها محرم من تویی.
سالِ خوبی نیست علی جان، وحشت است و مرگ، منِ دیوانه در محاق نشستهام و بااینکه هرروزمان نحس است، تو نانحسترین درخت باغ منی. تو برق آفتابی، بر برفهایی که از زمستان پارسال بر شانهام مانده. نگران هیچچیز نباش، مراقب امانت تو ام و خاطر جمع میشوم که تاری از موهایم کم نشود، اگرچه که به ساختمانهای نیمهکارهی خالی میمانم... اکنون تنها سکنهی من تویی!
تنها امانِ من، سالم بمان، آنقدر که بشود سرتاپایِ اعجاز تو را ببوسم.
سبزینهی من، سلام.
همین اول نامه بگویم که بیم این پاییز، مرا سخت فشرده است و بااینحال تو دوایِ جان منی.
مرا ببخش اگر گاهی کجفهم و دیوانه میشوم و از یاد مبر که درخت همیشه بهار منی. قربان قوتِ صدایت بروم مرد، چگونه میشود که تو را داشت و دلیری نکرد؟
تو خانهی منی، گرمیِ شامهای دورهمی در کودکیهایم، تو تمام آنچه محتاج آنم و من آنِ تو.
دردت به فرق سر من بخورد، مگر میشود تو باشی و آینده نباشد؟ تو برای من تجلیِ آیندهای، تو پیراهن سپید منی. یادت نرود که در تارهای حنجرهی منی، ای آوازِ ملایمِ زندگی. یک روز دستت را خواهم فشرد و پاییز را به اتمام خواهم رساند، حتی اگر دور باشد، خیلی دور. راستش برای منی که تمام عمر عروسِ سیاهِ اندوه بودهام و با هر تکانِ دریا کشتیام صدتکه میشدست، خیلی سخت است. به قول خانم کردبچه «و کسی که تو را دیده باشد؛ پاییزهای سختی خواهد داشت»... اما حالا که من متعلق به سینهی توام و تو متعلق به اولین استخوان تن من، هوا هرچقدر هم سر ناسازگاری با ما بگذارد، گرمی این آتش جاودان است.
هرگز سرنوشت را باور نمیکردم، حتی آنگاه مادربزرگ دعای خیرش را پشتم نشاند... اکنون اما خوب میدانم آن عاقبتی که قرار بود به خیر باشد، تو بودی. تو همان ثمرهء دعایی!
علی جان، سلام.
برایم سخت است که بنویسم؛ دستهای زمختم تا به قلم میرسند شکننده میشوند و مانند هرچیز دیگری از من، میشکنند. هوا، هوای اولِ زمستان است اما من از آن شکایتی ندارم. تمام این سالیان، زمستان مانند فریهای بلند قامت، سایهاش را بر زندگیام پهن کرده بود و من اگر جوانهای هم میزدم و سبز میشدم، زیر این زمهریر میخشکید... حالا که تو آمدهای و با خودت پوستینِ بهار را آوردی تا رویم بکشی، احساس میکنم که سابرقانی سخت هستم!
دستهایم مثل دستهای مادرم شده و نمیدانم آیا این غم مفارقت است، که قدرتش از آب و صابون نیز بیشتر است و آدم را پاک میکند؟ دستهایم پاک شدهاند، از استعداد یا احساس، از دیوانگی و خشم، دستهایم در مهجوریِ دستهای تو پاک شدهاند. بگذریم... .
هوای این روزها برای تو حتماً دلگیر است!
ابرهایی که از بامدادانِ زود، غروب مینمایند و انگار آدم نمیتواند شب و روزش را تشخیص بدهد. به تو سفارش و اندرز میکنم که به آسمان نگاه نکنی، تو دل کوچکی داری علی جان... اما من کمی متفاوت از تو هستم؛ من حال آسمان را خوب درک میکنم. گویی آسمان دوست کوچک دوران مدرسهام باشد، میفهمم که زمین خورده است و پایش زخمیست و در دلش گریه دارد. راستش من هم در دلم گریه دارم و ایکاش که اندوه و مویه، از دلِ عزیزِ تو دور باشد، عزیزدلم.
ماهِ گرد من که شباهنگام تجلی مییابی، سلام.
دوست داشتم برایت بنویسم، شرحی بدهم، تو بخوانی و به لبخندی که در پاسخِ نامهام، درون پاکت کاهی میگذاری، جانم جوان شود. این روزها بیش از همیشه کار میکنم، نزدیک عید است و بهاری که خدا آن را لعنت کند دارد میآید. هرگز نفهمیدم این مناسک احمقانه برای چیست، چرا باید آغاز یک فصل دیگر از رنج و زوال بشریت را جشن گرفت. بگذریم عزیزدلم، قصد ندارم بگومگوهایت را به تکوین بیاندازم، گرچه بگومگوهایت هم زیباست. میدانی؟ هنگامی که گفتم تو را دوست دارم، یعنی نه تنها همیشه و هرجا، لحظات خوبمان را بر خاطر دارم بلکه به کلمات سرد یا آشفتهات نیز خیا*نت نخواهم کرد. داشتم میگفتم، شبها از فرط خستگی راهی که به لطف هوای سرد، خیابان را چون اتاق سردخانه میکند، چون مردهای به خانه میرسم و دیگر دلم نمیخواهد کاری کنم. آنگاه به چشمان تو، کلمات تو، آیندهای که نیازمند آنم و خوابی که نمیتوانم فکر میکنم. آنقدر فکر میکنم که گاهی یادم میرود چیزی بر حلق نگذاشتهام و خواب مرا میبرد تا از کابوس بزرگم، به کابوس کوچکی بیاندازد. اینهمه را گفتم که بگویم، دلم دستان تو و لبخندت را، چون بیماری سرطانی که نفس کشیدن بیآزار را میخواهد. تا پیش از این، میخواستم دست مرا بگیری و بگریزیم اما اکنون دریافتم تو استقامت منی؛ با تو میشود ایستاد و من با تو است که میایستم.
سلام علیام.
آرامگاه من! خوابِ راحتام.
حال سخت تو خوب است؟ دردت به تارهای شکستهی مویم. میدانم که خسته هستی.
امروز که روی نخهای ظریف زندگی به نوک پا میرفتم؛ دریافتم که این «قوی بودن»ای که همه از آن دم میزنند و نظر لطف میدانند، برای من تلخ است. قوی بودن به حتم یک زجر یک طرفه و مطلق است. انسانیت را زیر سوال میبرد. حتی آدمهای سخت و سنگی هم میخواهند که لااقل یک نفر مراقبشان باشد. این پرت و پلا که میگویند خودت خودت را دوست داشته باش هذیانی در مس*تیست! من میخواهم که تو مرا دوست بداری و من تو را عاشقانه نگاه کنم زیرا که برای قوی بودن یا به تعبیر من، انسان نبودن، زیادی پیر شدهام.
از حالم بگویم که موهایم را کوتاه کردم، باز هم دستم به هیچجا جز موهایم نرسید و رنگ موی سپیدی هم خریدم شاید بتوانم ظاهر جوانم را با درون لعنتی خودم یکی بکنم.
آب روی آتش من، حرفی بزن. نیازمند تلاطم عشق لابلای زبان تو و سقف دهانت، هنگامی که حرف میزنی شدهام. از جمعهها بدم میآید، جمعهها روحم را خفت میکنند و میخکوب غم میشوم. میخکوب مثل دیوار سوراخ سوراخی که هر جمعه، میخ سخت دیگری به آن میکوبند. نمیدانم چه بگویم، پس همینجا تمامش میکنم و آرزو دارم جمعهی تو به دور از غم باشد... .
سلام بیتکیهترین تکیهگاه من.
حرف که میزنی و چشم که میچرخانی قد میکشد؛ درختی که ریشهاش در غم است که منم.
صدایت مرغ خوابهای من است علی جان!
صدایت مثل گرمی دواج مخمل است بر بیخوابی سرد تن مردهی من و ارمغانش خواب آسودهای که حالا مدتیست تنها در آرزوهایم میتوان یافت.
حرف که میزنی زمین تکهتکه شدهی آرامش، زیر پاهایم متحد میشود.
حرف بزن تا بخوابم و جز به آفتاب روی تو از خواب برون نشوم... روی تو، رنج بیداری را ارزشی چنان میبخشد، که کودک پیر فراری، پا به جسارت میگذارد و کودک پیر فراری که منم. آه، درختی که حرف میزنی و قد میکشد.
حرف بزن آمین من، مستجابِ خیر شعرهای فال حافظانهام!
بگو تا بخوابم، بگو تا هشیار شوم، بگو تا عصیان کنم.
تو حرف بزن، تا من دفترهای جهان را سیاه کنم از شتاب شعرها... .
زبانت را که در دهان میشکانی، میشکنم و حالت میگیرم، من خمیر دستهای تو ام، مرا تکوین کن که نیازمند نخستین نگاه تو ام.
نخستین نگاه و نخستین بو*سه و گریهی من که دنیا را خواهد برد.
مرد درشت استخوانم، که استخوانهایت را از نور فشرده و طلای یخ بسته زادهاند، حرف بزن!
بگذار تا ناقوس مرگ و زندگیام درهم بیامیزد و من بیدین موبد شوم به آتشکدهی لبان تو که خدا هم اگر بود، جسم زن میگرفت.
علیام، سکوت عاشقانهی من که نباید ساکت بمانی!
نامهام را به امید رساندن بو*سهام به صدای گرمت، به دست پستچی میدهم.
دوستت دارم، بیش از پیش.
سلام عزیز دور ماندهی من.
آمدهام تا برایت قصه بگویم. قصهی طفلهایی که زانوهاشان زخمیست و میگریند.
ما همه کودکهایی هستیم که خدا بهاشان رحم نکرده است. کودکهایی که کار میکنند، شاید کتابی بخوانند و شاید میگساری کنند. کودکهایی که روانشان رنجور است و زخمهاشان قویترشان نکرده است. کودکهایی که معصومانه نیستند، جز گاهگاهی شیطنت نمیکنند و کم میخوابند. کودکهایی که پیوسته به فکر سالسا با مرگ هستند اما رقصیدن را بلد نیستند. تو هم یکی از آن کودکهایی، کودکی که لبخندها و اشکهای قشنگی دارد. اکنون که زانویت زخمیست و از درد میگریی باید بدانی که من خوب میدانم سد بزرگت تنها به یک ترک دیگر نیاز داشته تا بشکند و سیل تو را ببرد. نه مسأله یک چیز و دو چیز نبوده است، مسأله تلنبارِ همین خجارههاست.
طفل کوچکم، من چسبزخم زانوهای زخمی تو هستم نه آمپولی که یکهو سرماخوردگیات را خوب کند. بدبختیِ ما که تمام نخواهد شد، ما به گور نشستگان جهان هستیم عزیزدلم... اما من چسبزخمِ خون تنت هستم، حتی اگر این خون با چسبزخمی بند نمیآید. زندگی برای این است که گربهها را نوازش کنیم و نان و پنیر گوجهی محبوبمان را بخوریم. هرگز برای مردن دیر نمیشود، مرگ همیشه منتظر ما خواهد بود اما پیش از آن، ما کبابهای کثیف زیادی برای خو*ردن داریم حتی اگر زخممعده امانمان را بریده باشد. فراموش نکن که هنوز مانند همیشه مزرع گندم سوختهی توی صورتت را میپرستم، طفل من. آرام بگیر، تلاشهایت چشمهای تو را خسته کردهاند، من تو را خواهم خواباند.
محبوبم، سلام... .
نمیدانم که چه شده است اما برای من، دلم شکسته است و هنوز زندهام.
وقتی باورهای آدم، چیزهایی که گوشتت را زیرِ تیغشان گذاشتی پیش چشمت ویران میشوند، دلت میشکند و حتی بدتر، به قبله میافتی. رگهای دستم را نوازش میدهم تا نترکند و بتوانم بنویسم. کاش میشد که بگویم امیدوارم، اما نیستم. هرچند میدانم که یک روز اتفاق میافتد، یک روز که من و تو دیگر نیستیم. آدم وقتی باورش ویران میشود، خودش نیز به سرنوشت باورش دچار میشود. هنگامی که باورت را از دست بدهی چشمت باز میشود، هرچند که دیگر شاد نخواهی بود. بگذریم. نمیدانم که لابلای ویرانههای من به دنبال چه بودهای اما اکنون من دوباره باوری دارم و آنهم تویی. مراقب من باش که دیگر جز همین یک دانه، مهرهای برای چرتکهی زندگیام ندارم.
احساس فریبخوردگی بد چیزیست علی جان، اما چشم آدم را باز میکند... یا میمیری و یا چشمت باز میشود و فریبنده میشوی. مثل پاکتهای خالی کمل آبی زیر پای عابران له میشوی اما چشمت باز میشود.
حالا میان زخمهای سرانگشتان من که از لم*س لطافت گل رز عاجزند، بگو تو چیستی... چرا نمردهای و چرا فریب نمیدهی؟ چرا شمایل چشمهای بیایقان تو مانند یقین زندگیست؟ یقینی که هرگز نمیتوان در هیچ دورانی از تاریخ زمین آن را یافت! نمیدانم!
تو در جهانی که هرچه پیشتر میرود ناامنتر میشود، تنها کسی هستی که اگر خنجرت را پیش چشمم هم بگیری، یقین دارم که آن را بر تنم فرو نخواهی کرد و من تا انتهای غمها _ که پایدارترین جهانند _ دوستت دارم. اگر غم تمام شد، عشق من نیز تمام خواهد شد... درست مانند تمام شدن انرژی که در کلاس هشتم درس علوم تجربی دریافتیم تمام نمیشود، درست مانند خیالهای یک خیالپرداز که تمام نمیشوند.