نام اثر: مهجورِ مغموم
سرشناسه: نرگس غلامی
موضوع: دلنوشته، متون ادبی.
ژانر: درام.
تعداد پارت/صفحه: مشخص نیست.
سال نشر: یک هزار و چهارصد و دو - 1402
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
پیچکِ پژمردهی غم، قلبش را در آغو*ش کشیده است. نگاهش همچو آینهای شکسته شده که در هر تکهاش، انعکاس اندوه به رخ کشیده میشود. در گلویش سدیست که قطرههای اشک، پریشانخاطر در آن به این طرف و آن طرف میروند تا بلکه سد گلوی او را شکسته و خود را به سکوی مژگانش برسانند؛ و او، سرو بلند قامت گذشته، حالا شده است بید مجنونی که در مسیر طوفان آلام بیانتهای زندگانی قرار گرفته.
در غوغای بی بدیل ذهنش اما، پرسشی پررنگ خودنمایی میکند و هر روز و هر ثانیه، چشم ذهن او را به خود خیره میکند که "آیا روزی او را در آغو*ش خواهم گرفت؟"
توجه: همهی متنها بر اساس ژانر درام نوشته شدهاند اما پیوسته به یکدیگر نیستند.
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
خندهی گریان.
صدایی آرام به گوشم میرسد؛ گوشنواز و پر نشاط است. گویا خندهایست لبریز از شادمانی.
لبخندی میزنم. صدای آن خندهها، باعث میشود گل شادیِ پژمردهی قلبم، به زندگی بازگردد.
قدمی به جلو برمیدارم و به صدا نزدیکتر میشوم؛ خندههایی آشنا در گوشهایم میپیچد.
نگاهم با کنجکاوی اطرافم را میجوید و جذب قاب عکسی میشود که بر روی طاقچه نشسته، با اندوه خود را در آغو*ش گرفته و میگرید.
حیرت به سرعت جایی در چشمانم برمیگزیند و اندیشهای در ذهنم هویدا میشود:«خندهی گریان؟ مگر میشود!»
نزدیک میروم. نزدیک و نزدیکتر.
دستم را همراه با تردیدی که با احساسم آمیخته شده، به سویش دراز میکنم. قاب عکس با بغض و چشمانی لبریز از امواج خروشان اشک، مرا مینگرد و در همین لحظه، غمی به آرامی خود را به قلبم میرساند.
قاب را برمیدارم.
نگاهم با کنجکاوی به سمت عکس میرود؛ همینکه چشمم به آن تصویر میخورد، کسی دستم را محکم میگیرد و پرتابم میکند به ژرفای یک خاطره، یک لبخند و شاید یک قلبِ خرسند...
و آنجاست که با تمام وجود درک میکنم، خندهی گریان یعنی چه!
یک جهان فاصله به گمانم واژهها در ذهن هر کسی یک عطر به خصوص دارند.
همانند گم کردن که در ذهن افرادی ممکن است فقط به معنای نیافتن یک وسیله باشد که به آن نیاز دارند و در ذهن افراد دیگر شاید، گم کردنِ لبخندیست که در کوچه پس کوچههای روزمرگیهای زندگی، آن را جا گذاشتهاند و گویی به کل، نقش زدن طرح تبسم را از یاد بردهاند. شاید هم برای آدمهای دیگری تنها معنی گم کردن، این نیست که وسیلهای نهفته را نیابند! بلکه گم کردن خاطرههاست.
خاطرههایی که با گذشت زمان، ممکن است کمکم در ذهنمان رنگِ وجود خویش را ببازند و ما با تمام تلاشمان سعی میکنیم با دستانی لرزان، خاطرهی گرد و غبار گرفته را پاک کنیم تا بتوانیم آن را به خوبی در ذهنمان، به تصویر بکشیم و آوایش در گوشمان بپیچد. گاهی دلتنگ صدای گرم و پر مهری میشوم که در ذهن آشفتهام مکتوم است و هر چه سعی میکنم، نمیتوانم پیدایش کنم؛ گویی هرچه بیشتر برای کشف آن میکوشم، کمتر به آن نزدیک میشوم و در غایتِ تمام این تفحصها، حاصلی جز نجوایی آرام نیست. حال اما من احساس میکنم که من، خود را گم کردهام...
در حالیکه دستانش از دستم رها شد، یک جهان فاصلهیِ دردآگین میانمان افتاد و من دیر متوجه شدم که او را از دست دادهام.
هر لحظه با حُزنی نامتناهی صدایش میزنم تا شاید اثری حتی کمرنگ از او پیدا کنم، اما تنها خاطراتی را از او مییابم که در جایجای ذهن پریشان و مالامال از هیاهویم، به من لبخند میزنند و شاید سعی میکنند به من برای ادامه دادنِ این مسیر دشوار کمک کنند تا قدمهایم را محکمتر برای پیدا کردن «منِ» گم شده، بردارم. من با هر بار که دیدگانِ بارانیام، آن خاطرات نه چندان دور را میبینند، امید تازهای در قلبم قدم میگذارد و یأس را میبینم که ملول، دست بر روی دستگیرهی درِ قلبم میگذارد، در را باز میکند و با قدمهایی بیجان و نامنظم، قصد ترک کردن مرا دارد. نمیدانم! شاید روزی که زیاد هم دور نیست، دوباره «منِ» دلزده از خود را ملاقات کنم و با چشمهایی گریان از شوقِ پیدا کردنش، او را محکم در آغو*ش بگیرم و بخواهم که مرا ببخشد؛ به خاطر تمام نبودنها و دور بودنها.
راه خود را در شلوغیهای ذهن، گم کردهام
کاش «من» دست خویش را باز هم پیدا کند!
پارت سوم: بهاری که زمستان شد. گفت شبها ماهیت غمانگیزی دارند، گهگاهی بهارِ روزم در شب خزان میشود.
گفتم: «روز و شب شنیدهای؟»
با تفهیم سری تکان داد و گفت:«بله واضح است یعنی چه.»
گفتم:«اما روزِ شب را چطور؟»
سیمایش اندکی رنگ تفکر به خود گرفت و جواب داد:«نه، گمان نمیکنم.»
-میدانی چیست؟
-نمیدانم.
اندوه قلبم به نگاهم رسیده بود که گفتم:
- روزِ شب به مراتب از خود شب غمانگیزتر است. آن زمان خزان معنایی ندارد، همه چیز زمستان میشود!
قبرستان کلمات ذهنم شده است قبرستان حرفهایی که گفته نشده و به جای بر زبان آوردن، در اعماق ذهن دفن شدند!
نمیدانم شاید هم اصلا نباید گفته میشدند و فقط در گوشهای از ذهنم باقی میماندند اما این را میدانم که ذهنِ من پر از قبرهاییست که در آنها حرفهای ناگفتهی بسیاری به خاک سپرده شدند و غمی که به خاطر ناگفتههایم در کنج قلبم جاخوش کرده است.
نجوای مرا بنْگر!
اینروزها از آینهگریزانم؛ دست دوستیِ پر مهرش را رد میکنم و صدای تلخ شکستن قلب آینه، دمی مرا رها نمیکند و همراهِ نجوای " مرا بنگر" آینه، کابوسِ حزنآلود خواب و بیداریام میشود؛ این کابوسِ حزین، هر لحظه ناگهانی بغض را به سوی چشمانم هل میدهد تا بشود اشک و از پرتگاه چشمانم خود را پایین اندازد؛ آه که چه منظرهی غمانگیزیست...
آینه، آینه، آینه، تصور آن چشم تیرهات که روشنی اشک را پذیرفته و رد پای به جا مانده روی لبانت که برای لبخندیست که روزی به سفر رفت، کشتیهایش غرق شد و از او تنها جنازهای روی آب باقی ماند، همهی اینها همچو بار سنگینی، ک*مر احساسم را میشکند.
از منِ رنجیده از خویش، از من گریزان از مواجهه با اندوه ِ نگاه تو، نخواه که نگاه خویش را به نگاهت گره بزنم.
نخواه که باعث نفسهای آخر قلبم شوی.
اینروزها به نگاه احتیاج ندارم، به آغو*ش احتیاج دارم.
نگاه دیگر کارساز نیست؛ هر چقدر که تو را نگاه کنم و تو مرا بنگری، فایدهای ندارد. باید کاری کرد آینه؛ کاری فراتر از نگاه...
باید در این لحظههای بینفس و رو به غروب ابدی، کاری کرد.
مرا در آغوشت جای میدهی؟
نگاه غمآلودِ تلخم را شیرین میکنی؟
و سوال آخرم این است که
آیا حاضری باز هم قلبت را با احساس دوست داشتنم پیوند بزنی و ملودی امید و عشق را در قلبت برایم نقاشی کنی؟!
در بندِ اما
لحظههایم غمگین و غمهایم سهمگین، آه از لحظههای تلخ بیشیرینی.
دگر مجویید مرا، خبرم نیست!
گم شدهام میان اماهای زندگانی و الفهایش مرا چون میم در محاصره خویش گرفتهاند.
راه گریز میخواهم و مسیر غرق در ظلمات است. تاریک، تاریک و مملو از هجوم بیرحمانهی اندوه...
گویی قاصدک نامهبر شادی، خیلی وقت است که وجود مرا به دستِ سرد فراموشی سپرده.