مقدمه:
شبها محکوم به تار بودن و او محکوم به دیدن آن...
شبهایی که تا قبل آن طوفان، آنقدر تار نبودند.
در آن شب، آسمان همانند شیر غرش میکرد و دریای تقدیر، با امواج قوی (برای امواج صفت قوی رو انتخاب کردید که با فضای مقدمه و سایر تشبیهات هماهنگی نداره و می تونستید صفت بهتری انتخاب کنید؛ "قوی" کمی ساده و پیش پا افتادست)به زندگی کشتی مانندش (به جای زندگی کشتی مانند می تونستید از اضافه تشبیهی کشتی زندگی استفاده کنید تا آوای کلمات و ترکیبات بهم نریزه) برخورد میکرد و قصد غرق کردن او را داشت.
عاقبت، موجهای تهدید (گفته شده موج های تهدید و این می تونه برای خواننده یه سرنخ فرضی ایجاد کنه که در آینده قراره با تهدیدی در ماجرا و کشمکش هاش رو به رو بشه) به کشتیاش نفوذ کردند و او در دریای تقدیر دست و پا زنان درخواست کمک میکرد.
او ناخدای تازهکاری بود؛ مگر از تازهکاران چه انتظاری میرود؟
او نیز غرق شد...
غرق در زندگی فانوسی!
زندگی که در آن، همه چیز به گردونه تقدیر بستگی دارد.
*** از یه فضای استعاری و تشبیهات پی در پی برای مقدمه استفاده کردید که خب کمی تکراری و روتین برای اغلب نویسنده ها محسوب میشه و روی تقدیر تاکید داشتید که خب بازم کلیشه محسوب میشه و مقدمه بیشتر حالت خلاصه داره... قسمتی خاص و جذاب از متن رمان یا یک قطعه شعر متناسب با فضا می تونست انتخاب بهتری باشه
به ساعت گرد و قهوهای اتاق نگاهی انداختم. فقط یک ساعت وقت داشتم.
با ذوقی وصف نشدنی و قلبی بیقرار، به سمت کمد قدیمی و قهوهای رنگ اتاق رفتم. (برای توصیف رنگ؛ ترکیب قهوه ای رنگ شاید برای یکبار استفاده در یه پاراگراف خوب باشه اما تکرار اون بلافاصله در جمله بعدی باعث شده از همون ابتدا این حس به خواننده القا بشه که نویسنده در توصیفات تسلط کافی نداره و نتونسته به جای قهوه ای رنگ توصیف دیگه ای به کار ببره... برای بار دوم مضاف الیه "رنگ" رو حذف کنید و قهوه ای خالی استفاده کنید... شکلاتی... آجری... قهوه ای سوخته)
با احتیاط کشوی آخر کمد را بازکرده و از داخلش روسری آبی فیروزهای، که داداش رضا برایم خریده بود، در آوردم.
با یادآوری آن روز که داداش رضا این روسری را برایم خریده بود، لبخندی زدم و با خوشحالی، روسری کهنه و گل گلی را از روی سرم در آوردم و مچاله شده درون کشو انداختم.
از جا بلند شدم و به سمت آینهی کوچک قدیمی، که روی دیوار بود رفتم.
جلوی آینه ایستادم و روسری را روی سرم انداخته و مشغول مرتب کردنش شدم.
با این روسری خیلی شبیه شهریها میشدم، (جمله قبلی فعل مجزا و مستقل داره و جمله کامله و بعد از فعل یا باید از نقطه استفاده بشه یا "؛" استفاده از ویرگول پایان جمله کامل و دارای فعل صحیح نیست)برای همین هم بود که آن را در هزار سوراخ سمبهای (هزار سوراخ سنبه ای ترکیب غلطیه وقتی وابسته پیشین شمارشی اشتفاده میکنید اسم بعدش الزاما باید شناس باشه... مثل اینه که من بگم: ده سیبی!) قایم میکردم تا دست زنداداش معصومه نیافتد. تا اینجا فضاسازی و توصیفات مکان و حتی شخصیت پردازی خوبی داشتید و میشه گفت همزادپنداری و صمیمیت خوبی بین کاراکتر و خواننده ایجاد کردید.)
دستم را داخل کیف آرایشم کردم و ر*ژ لـب قرمزی را که بی اجازه از زن داداش آن را صاحب شدم، برداشتم و روی لـبهای پهن و جمع و جورم،(استفاده از ویرگول اینجا لازم نیست... توجه داشته باشید که استفاده مکرر از ویرگول ضعف قلم نویسنده رو نمایان میکنه) کشیدم و پشت بندش با انگشت اشاره روی لبم کشیدم که مبادا پررنگ و تو دید باشد.
سرمهی مشکی رنگی را در داخل (آشنای زیادی با آرایش ندارم بانو اما می دونم استفاده از توصیف " در داخل چشم" برای آرایش کردن کمی ناملموسه و قطعا چیزی رو در داخل چشمتون نمیریزید... حاشیه چشم مناسب تره یا حداقل داخل چشمان...) چشمان قهوهای تیره رنگم کشیدم.
چشمانی که معصومیت خاصی داشت و من همیشه سعی داشتم با سرمهی مشکی رنگ، آن را وحشی نشان بدهم.
سرمه را داخل کیفم انداختم و به سرعت زیپش را کشیدم و در گوشهای از طاقچه آن را قایم کردم.
دوباره روبهروی آینه قرار گرفتم و به چهرهام خیره شدم که ناگهان در اتاق به طور ناگهان (به طور ناگهانی... یا ناگهان. جفتش باهم نمیشه) باز شد.
با ضربان قلب بالا (با ضربان قلب بالا کمی توصیف نا موزونیه... با ضربان قلبی که هر لحظه بالا تر می رفت یا جایگزین دیگه ای که خودتون صلاح میدونید) پشتم را به در کردم و آب دهانم را به سختی قورت دادم. وای کارم تمام است.
-واه، آگرین! چرا اینجوری وایستادی؟
با شنیدن صدای دلوان، آرامش به قبلم سرایت کرد و ضربان قلبم به طور خودکار پایین آمد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت دلوان، که در پشت سرم قرار داشت برگشتم و بهش خیره شدم.
-وای دلوان تویی؟ نمیدونی چقدر ترسیدم!
و دوباره با بیخیالی رویم را به سمت آینه کردم و مشغول چک کردنم شدم.
دلوان با قدمهای بلند خودش را به من رساند و در پشت سرم قرار گرفت، به طوری که میتوانستم او را در داخل آینهی کوچک ببینم.
-بازم داری میری که!
دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و به سمت دلوان برگشتم.
-آره بازم دارم میرم. اخه دلوان... نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده!
دلوان با ناراحتی اخم کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
-آره آبجی، میدونم. ولی آگرین وقتی تو میری، نمیدونی به من چی میگذره. همش دلشوره دارم که یک وقت دیرتر برسی. میدونی که چی میگم، هان؟
لبخندی به چهرهی نگران و مهربانش زدم و گفتم:
-اصلاً نترس آبجی کوچیکه، خودت میدونی که چقدر رو وقت حساس هستم. پس واسه همین هم دیر نمیام... باشه؟
نقد پی نوشت:
مقدمه می تونست بهتر و جذاب تر باشه و تا این حد به کلیشه نزدیک نباشه.
برای شروع یه اتفاق ملو و روزانه رو انتخاب کردید که توی
رمان های مشابه به وفور دیده شده با آماده شدن دختر برای بیرون رفتن شروع کرده و یک سری توصیفات از ظاهرش رو برای خواننده بیان کرده اما اینکه این دختر بر خلاف سایر
رمان ها یه دختر بالاشهری با لباس های مارک و مجلل و لوازم آرایش آنچنانی نیست و سادگی رو از همون ابتدا توی متن بُلد کردید باعث شده از شدت کلیشه کاسته بشه... سرمه چشم و ر*ژ لبی که با اضطراب کمرنگش میکنه و انتخاب لباسی که شبیه دخترای شهریش بکنه باعث میشه همزادپنداری و احساس نزدیکی کاراکتر به زندگی عادی برای خواننده افزایش پیدا بکنه.
شروع دارای توصیفات قابل قبول و ملموس بود و به جز چند ایراد دستوری میشه گفت شروع خوبی داشتید.
توصیفات مکان و چهره رو از همون ابتدا به کار بردید و روی شخصیت پردازی در دیالوگ و مونولوگ کار شده