با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
با یک دوربین شطرنجی از خاطرات آینده عکس گرفتم. از صندلی های متوهمی که دیدم و از زمینه ی هیچ هایی که بی حرکت، بی تغییر سرجاشون نشستن و تصمیم می گیرن.
طول و عرضش رو از هر طرف کم و زیاد کنی، باز هم کجه!مثله زمین که کجه...شاید به خاطر همینه که همیشه یه چیزی قانع نمیشه.
هرچی بگذره، کم کم می فهمی دلت با شمعدونی های روی طاقچه گرم نمیشه، نمیشه پیچوندش!وای از وقتی که ذهنت ده دقیقه مجال پیدا کنه؛ بهانه ها وصله میشه به تار و پود پیراهنت...بی رنگش میکنه، از نابلدی ها بی رنگ میشه. شاکی میشی که چه خبره؟
بلدیم آقا بلدیم...انکار کردن و که بلدیم، آروم آروم راه میوفتیم، دستت و می گیرم و می ریم.
دلم تنگه گمشده هاس، همون نقطه چینای توی مغز، همونا که خالی مونده. میگه یه سری چیزا همیشه باید خالی بمونه...پُر نشه...ولی تو گوش نده.
به خیار هایِ تویِ دستِ آتریسا نگاه کردم
ظلم بود اگه پوستِ خیار ها رو نمیداد بخورم
اصن به قولِ سوگل پوستِ خیارِ ساخته شده برای اینکه من بخورمشون!
من که جز این آت و آشغالا چیزِ دیگهای نمی تونستم بخورم
خیرِ سرم رژیم بودم!
به فرمودهی یگان، باید کمتر بلمبونم تا لاغر شم
نیس هر شب چلو کباب میداد بخورم
برا همین منو از خو*ردن منع کرده
به جاش میگه باید از اینجور چیزا بخوری
حالا سالاد کاهویی چیزی نمیده به آدم بخوره که
پوستِ خیار پیشنهاد میدع
سید وکیلی متین بیاد میدم پدرشو (پدر گرامیِ یگانُ) در بیاره
کشتی به پرواز در آمد. @_nEgIn_ مسئول هدایت کشتی بود!
رویاها...
هر شخصی قرار بوو در رویای خودش فرود بیاید و پیاده شود.
این بار لم*س رویاها آسان تر از آنچه که فکرش را بکنید بود، فقط کافی بود مقصد را به @_nEgIn_ بگویید!
نگین در مقابل همه ی ما ایستاد:
- مقصدتون کجاست؟ یکی یکی بگید تا برسونمتون به لوکیشن رویاهاتون.
بعضیا سکوت کرده بودن!
چون نمی دونستن لوکیشن کجاست چون نمی دونستن مقصد چیه و کجاست!
حالا که رویاها راحت دستیافتنی شده بودن خیلی ها قرار بود همچنان با اون کشتی پرنده معلق بمونن و تو هوا دور خودشون بچرخن!
یه لباس بلند سبز پوشیدم
همه جا پر از گله
صدای پیانو میاد، همون سازی که همیشه دوست داشتم یاد بگیرم.
آروم آروم، به سمتش میرم، داره نگاهم میکنه، توی چشماش یه حسیه، مثل ترحم
دستمو به سمتش بلند میکنم، اشک از چشماش سرازیر میشه.
سرشو تکون میده و دور میشه.
چادرم روی سرمه
صداش لالایی میشه توی گوشم
هرجا میرم
دنبالم میاد از اون لبخندها که دوست دارم از اون خوشیها... یادش بخیر با تو خوب بود زندگیم
با یادت هم خوبه زندگیم
پروازی دیگر بر سر ابر ها
پرواز زیر ابر ها را دوست ندارم
از دیدن شهر و انسان هایش بیزارم
ولی آنها مرا دوست دارند
مرا ببخش خورشید
اینبار هم نمیتوانم به سمتت بیایم و بال هایم را تمام و کمال در اختیارت گذارم
نمیتوانم سیمرغی آتشین شوم
بگذار زمانی که مردم دگر من را نخواهند به سمتت خواهم آمد
تا مرا بسوزانی و خاکستر کنی
و تنها غباری بلند شده توسط باد در کویر تنهایی ها شوم
و به امید آب
مانند دیگران شب های سرد و روز های گرم را بگذرانم
آه که چقدر ستاره های شب کویر نزدیکند