سکوت اجباری

به حالتی اشاره دارد که فرد به دلیل شرایط، ناچار به سکوت است؛ نه از روی انتخاب… .
۳۱شهریور۱۴۰۴
زمستان هم می‌گذرد اما... -‌ او هم از قماش شماست، چنگی بر دل نمی‌زند. شاید باید این زمستان را هم بی‌هیزم سر کنیم. زن شال ضخیم نمدی‌ را به دور خودش پیچید. رد نفس‌هایش در هوا پخش شد و زودتر از آنکه خودش بفهمد، در مه غلیظ محو گشت. دست‌های یخ‌زده‌اش را به‌هم مالید و در جیب‌هایش چپاند. پنجه‌های پایش را درون چکمه‌های چرمی پوسیده‌اش باز و بسته کرد تا خون در رگ‌ها دوباره راه بیفتد و سرمای گزنده کمتر نیش بزند. نگاهش به سمت او برگشت؛ اوشانکا را تا روی پیشانی پایین کشیده و گوش‌هایش را روی تاجش گره زده بود و سرگرم بستن بار و بنه بر پشت قاطر زبان‌بسته؛ با حرص در جواب حاضر جوابی‌هایش گفت: -‌ زمستان مگر بی‌هیزم می‌گذرد مرد. کمی بیشتر التماسش را می‌کردی. مرد چوب شکسته‌ای را که بر آن چند قرقاوول و یک خرگوش کوهیِ شکارش را آویزان کرده بود، بر روی شانه‌‌...
جاودانگی در آخرین لحظه… همه‌ی آدم‌های بزرگ، روزی با «آخرین»‌شان شناخته شدند؛ آخرین شعر، آخرین نغمه، آخرین رمان یا آخرین تابلو. انگار زندگی هر کسی نقطه‌ای دارد که در آن می‌درخشد، و بعد آرام عقب می‌نشیند، تا جا برای ماندگاریِ همان لحظه باز شود. گاهی فکر می‌کنم: پیش از مرگ، سهم من چه خواهد بود؟ چه ردِ درخشانی بر این خاک می‌گذارم؟ شاید شاهکار من نه شعری باشد و نه ترانه‌ای، بلکه لحظه‌ای کوتاه، نگاهی صادق یا واژه‌ای ساده که قلبی را نجات دهد. زندگی آدمی پر است از آخرین‌ها؛ اما شاید مهم‌تر از همه، آن آخرینی‌ست که ما را جاودانه می‌کند. بازگشت به صفحه اصلی
۲۴شهریور ۱۴۰۴
@Gemma اولین امضاشو خودم گرفتم. smilies نمی‌دونم چرا یاد اون آهنگه افتادم که می‌گفت: بیبی منی می‌یو... هرکی خواست بگه ۶۰ سکه می‌فروشمش!UTecY جمله قبلی شوخی بیش نبود، اینجا می‌مونهههه برا همیشهههbathtub_7njw دلتونم بسوزه!baeh-smiley_4ce4 بازگشت به صفحه اصلی
۲۳شهریور ۱۴۰۴
کمی آرام بگیر ای جان من... ظهر بود و ماهی، میهمانِ سفره‌مان. رقصِ شعله، حیاتش را می‌گرفت و ما، بی‌خیالِ این وداع، طعمِ او را مزه می‌کردیم. تا شب دو گالن آب نوشیدم؛ گویی بیابانی خشک در درونم فریادِ تشنگی می‌کشید. قسم خوردم که دیگر ماهی نخورم… اما نه از سرِ سیری، که از بیمِ یک مکاشفه‌ی عمیق‌تر. میانِ هر جرعه آبی که فرو می‌بردم، این فکر چون آذرخشی ذهنم را می‌شکافت: شاید این عطشِ سوزان، این طلبِ سیری‌ناپذیرِ آب… از آنِ من نبود. شاید این تشنگی، بازتابِ جانِ تشنه‌ی ماهی بود که در دایره‌ی بی‌رحمِ زندگی، آخرین قطراتِ حیاتش را نثارِ سفره‌ی ما کرده بود. آب، دیگر فقط آب نبود. هر جرعه پاره‌ای از قصه‌ای دیگر بود. قصه‌ی موجودی که در زیستِ خود با آب پیوندی دیرینه داشت و حالا، بی‌صدا، در وجودِ من ادامه می‌جست. شاید آب، تنم را سیراب می‌کرد. شاید هم...
بی‌وفایی شهرت... یکی از چیزهایی که آدم را معتاد خودش می‌کند و بعد هم، می‌گذارد و می‌رود، شهرت است... . همیشه از داشتن شهرت می‌ترسیدم. هرچند که می‌طلبد و اگر درونمایه‌اش را هم داشته باشی، خیلی زود هم معروف و شهره‌ی شهر می‌شوی. اما مگر این بی‌پیر وفا دارد؟! خیر؛ با همان سرعتی که آمده بود رخت سفر بسته و می‌رود. حالا هی آدم برای نگه داشتنش دست و پا بزند و جامه بدَرد. تنها چیزی که آدم در این چرخه‌ی پوچ به‌دست می‌آورد: تبدیل شدن زندگی‌اش به یک نمایش بی‌مخاطب است. پرده‌ی سنگین و قرمزرنگ شهرت که کنار می‌رود، صحنه خالی و تنها بازتاب صدای خودش در سکوت می‌پیچد. آدم‌های بسیاری بودند و هستند که شهرت پیرشان کرده و شاید گمان ببرند که دیگر کسی آن‌ها را نمی‌بیند. اما تنها چیزی که حقیقت دارد، بی‌وفایی شهرت است. بازگشت به صفحه اصلی
تنهایی یعنی… وقتی به این فکر می‌کنی که به کی بگی داری از درون می‌شکنی، کسی رو پیدا نکنی و در نهایت با تکه‌های شکسته شده‌ی خودت یه گوشه غمبرک بزنی. بازگشت به صفحه اصلی
خب تا همین‌جاش و‌ بلدم... یه وقتایی برای داشتن چیزی، حسابی جون می‌کنی. با همه‌ی وجودت می‌ری دنبالش، بهش می‌رسی… ولی بعد، خیلی راحت از دستش میدی. واقعیت اینه که تو تا آخرین لحظه خیلی ذوق مرگ بودی ولی به وقتش با خودت میگی «خب من فقط تا همین‌جاش رو بلد بودم» و بعدش میری سراغ بعدی. باز دوباره با پشتکار بیشتر زور می‌زنی که یکی دیگه رو به دست بیاری. این ماجرا برای همه‌چی صدق می‌کنه؛ شغل، رشته‌ی تحصیلی، یه چیز ساده مثل یه اکسسوری، و حتی عشق… مثال بارز ترش میشه این که یکی هست با کلی سختی هفت سال پزشکی می‌خونه، ولی وقتی می‌بینه طاقت اون همه مسئولیت و فشار کاری رو نداره، یکهو ول می‌کنه و میره دنبال نقاشی. یکی دیگه هزار تا شغل رو امتحان می‌کنه، ولی هیچ‌جا بند نمی‌مونه. یکی هم عاشق میشه، اما وقتی رابطه به مرز واقعی شدن می‌رسه، جا می‌زنه. مردم چی...
دیده می‌شوم؛ اما نه… یک احساس مبهم، می‌گوید مرا می‌بینند؛ اما نه انگار کسی حواسش نیست. کوچک‌تر که بودم، همیشه بچه‌ی با اعتماد به نفسی بودم. تک نوه‌ی دختری و اولین دختر بودم. کسی که همیشه میان جمع، دیده میشد. پر از توجه، پر از دیده شدن. اگر صحبت می‌کردم و کسی گوش نمی‌داد، یکی آن وسط پیدا میشد تا به همه بگوید:«هیس ملیحه داره حرف می‌زنه، خب عزیزم بگو…» به مرور دیگر دیده نشدم و حتی تمایلی به دیده شدن نداشتم. دچار نوعی حس بی‌گانگی و دوگانگی شدم. من کی هستم؟ چرا کسی دیگر منتظر نمی‌ماند که من حرف بزنم؟ چرا دیگر کسی صدایم را نمی‌شنود؟ گویی انتظار دارم سکوتم را هم بشنوند. انتظار زیادیست می‌دانم. اما بگو که مرا می‌بینی، چون گاهی احساس محو شدن دارم. انگار یک شبه تبدیل به گریفن(یکی ازساکنین هتل ترانسیلوانیا) شدم. شاید به واسطه‌ی- عینک عجیب و...
تو آدم محبوبی هستی، صرف بر این که خدمات بیشتری رو بی‌مزد، ارائه بدی… . تلخ مثل اسپرسو… بازگشت به صفحه اصلی
مرگ خاموش آدم‌ها آدم‌ها می‌توانند بمیرند اگر چیزی که عمری با آن نفس می‌کشیدند، بگیری! از یک نویسنده‌ی ژانر فانتزی قدرت تخیل... از نویسنده ژانر عاشقانه، احساسات عمیق... از یک شاعر زاویه متفاوت نگاهش به کلمات و اشیا... از یه نویسنده‌ی مذهبی اعتقادات و باور‌هایش را... پس اگر قصد دارید کسی را بکشید، حتماً جهان درونش را از او بگیرید. این خیال یا خود فریبی نیست. واقعیت تلخی از دنیای آدم‌هاست، جهان کوچک درون ذهنشان کاملا حقیقی و مرگ اجتناب ناپذیر است، گاهی آدم‌ها می‌میرند، ولی از نو در جهانی تازه متولد می‌شوند. این چرخه از کنترل شما خارج است و شما هیچ کمکی نمی‌توانید به آن‌ها بکنید. همان‌طور که در مرگ واقعی هم صدق می‌کند، در این مرگ خاموش هم فقط می‌توانیم تماشایش کنیم. پس چه باید کرد؟ فقط از تمام زمانی که او در کنارتان زندگی می‌کند، لذت...
Header Image
نویسنده
malihe
ساخته شده
ورودی ها
25
عقب
بالا پایین