سکوت اجباری

به حالتی اشاره دارد که فرد به دلیل شرایط، ناچار به سکوت است؛ نه از روی انتخاب… .
نوشتن مثل فریادی می‌مونه که شنیده نمیشه. تایپ کردن و چت کردن فقط آدم رو آسیب‌پذیر می‌کنه. برای همین که میگن مجازی وفا نداره. چون آدم‌ها به خودشون حق میدن بهت آسیب بزنن و رفتارت رو زیر سوال ببرن. نوشتن مثل سکوت اجباری می‌مونه. انتظاری بی‌انتها برای شنیده شدن.
۱۱ آبان ۱۴۰۴
بعضی چهره‌ها را با غمِ تهِ نگاه‌شان به یاد می‌آورم و بعضی را با لبخندی بی‌بدیل. هرکدام در نوع خود زیبا هستند؛ مثل دو نغمه‌ی متفاوت از یک ساز. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید کدام زیباتر است؛ موسیقی شاد یا غمگین. شادتر بودن، دلیلی بر زیباتر بودن آن نیست، و غمگین‌تر بودن نیز نشانه‌ی ضعف نیست. اما چرا کسی زیباییِ چهره‌های غمگین را نمی‌بیند؟ چرا از آن‌ها دوری می‌کنند؟ راستش را بخواهید، شادمانی این روزها تبدیل به مسئولیتی سنگین شده است. تلاطم درونت را پشت سکوت مصنوعی پنهان می‌کنی و دیواری از لبخند می‌سازی؛ از ترسِ آن‌که مبادا قطره‌ی اشکِ لرزان پشت شیشه‌ی نگاهت، دل کسی را بلرزاند. شاید برای همین است که آدم‌های امروز، همه یک‌شکل شده‌اند؛ نه به واسطه‌ی جراحی و تراشیدن صورت‌هایشان، بلکه به دلیل تکرارِ اجباریِ لبخند و خفقانِ سکوت. همه‌اش از بیمِ آن...
۳ آبان ۱۴۰۴
[وعده‌های شیرین] باد، بی‌رحمانه از میان صخره‌ها می‌گذرد... و ناقوس مرگ، در دل مه آویخته است. دره، در تلاطم آب می‌لرزد... و آسمان، آخرین نورِ خورشید را می‌بلعد. ابرِ غلیظی، همچون سایه‌ی مرگ، بر فراز کوه گسترده است. هیچ‌چیز مرا نمی‌ترساند... جز آن‌که تو در کنارم نباشی. مدت زیادی‌ست از تو بی‌خبرم، و عجیب است که حالا... مرگ هم دیگر مرا نمی‌ترساند. صدای شیهه‌ی اسبان، در میان باد می‌پیچد. ملودی شومی از فریاد انسان‌ها برمی‌خیزد - همچون سمفونی‌ای که تنها با آخرین نفس‌هایشان پایان می‌گیرد. در خانه، کتری کوچکی بر شعله‌ی نحیفِ نفتی می‌جوشد، و بوی زَنبق در هوا پراکنده است... و خاطره‌ی حضورت را زنده می‌کند. می‌گویند سَد خواهد شکست، و سیل، همه چیز را خواهد برد. اما من می‌دانم... هیچ سیلی نمی‌تواند خاطره‌ی تو را از دل من بشوید. اگر مرگ چهره‌ای داشته...
چند وقت پیش یکی بهم گفت: تو روح پیری داری که هنوز کودک درونش فعاله! خب خدارو شکر حداقل فهمیدم تنها نیستم و با سه نسل از خودم داریم این دیوونه بازی(استعاره از زندگی) رو ادامه میدیم. smilies بازگشت به صفحه اصلی
۲۶ مهر ۱۴۰۴
[افتاده از اسب، نشسته بر اصل!] درِ اتاق را که باز کردم، صدای قیژ بلندی در فضای خالی خانه پیچید. چندین بار باز و بسته‌اش کردم و به لولاهایش خیره شدم. چیز مهمی نیست؛ فقط صدای زنگارگرفته‌ی در است! آب‌گرم‌کن مدتی است چکه می‌کند و کسی برایش مهم نیست که خانه را آب برداشته. هیچ‌کس برای این صداها گوش تیز نمی‌کند پس شاید آن‌ها هم یاد بگیرند سکوت کنند. در بازار که قدم می‌زدم، مردم مثل سایه‌هایی از کنارم می‌گذشتند. آن‌ها نه می‌دانند لولای در اتاقم قیژقیژ می‌کند و نه آب‌گرم‌کن خانه‌ام چکه. همین که در چهره‌ات لبخندی داری، برایشان کافی‌ست. جلوی بساطی می‌ایستم که دختری جوان به پای آن مدتی‌ست در هوای سرد با کاپشنی پوسیده، مشغول گفتن قیمت به خریدارنماهاست. جلوتر می‌روم، یک شانه و چند کش مو می‌خرم. او خوشحال می‌شود و چیزهای دیگری را برای خرید تبلیغ...
[فرسودگیِ پنهانِ انسان‌های شاد] بعضی آدم‌ها در دنیای ما مثل باتری‌های سیّار عمل می‌کنند؛ همیشه پُر از شارژ، همیشه آماده‌ی پخشِ انرژیِ مثبت میان دیگران، با تبسمی دائمی، با شیطنت‌ها و شوری همیشگی. چنان که ما حتی انتظار نداریم حالشان بد باشد؛ گویی خستگی یا شکستن در قاموس وجودشان نمی‌گنجد. اما حقیقت این است که قلب بی‌ریای آن‌ها، سوختِ نادیدنیِ زمین را تأمین می‌کند. وقتی زیر بار این مسئولیت پنهانِ «انرژی‌بخش بودن» کم می‌آورند، ناگهان به خودشان پناه می‌برند؛ خسته می‌شوند، خاموش می‌شوند و احساس بیماری می‌کنند. این نه ضعف، بلکه نیازی طبیعی برای یک عقب‌نشینیِ حیاتی است. اینجاست که سکوتِ اجباری آغاز می‌شود. برای شارژِ دوباره، چاره‌ای جز گوشه‌گیری و قطعِ موقتِ ارتباط ندارند. این فرارِ آرام، نشانه‌ی نفرت از ما نیست؛ بلکه اقدامی دفاعی‌ست برای...
[عاشقانه پُرتوقع بودن…] کسی گفت: «نداشتن توقع از دیگران، سبب موفقیت و پیشرفت آدم است.» اما راستش را بخواهید، بی‌توقع بودن هم همیشه خوب نیست. مثلا اگر آدمی در محبت‌کردن و عشق‌ورزیدن بی‌توقع شود، کم‌کم از یاد می‌برد که «رابطه» یعنی رفت‌و‌برگشتِ احساس. و شاید از روی کمبودِ محبت خودت، آن‌قدر به اطرافیانت ببخشی که ظرفشان پُر شود و تو را به تنهایی ابدی محکوم کنند. پس باید در دریافتِ عشق کمی پُرتوقع بود. با این‌حال، نمی‌شود راه افتاد و کاسه‌ی گداییِ محبت از هرکسی به دست گرفت تا علاقه‌ات را بفهمد، یا درک کند چه اندازه از خودت را بخشیده‌ای. برای همین، سکوت می‌کنی. نه از رضایت، بلکه از ضرورت. نوعی سکوت اجباری تا نه طلبکارِ عشق شوی، نه گدای آن. و شاید همین سکوت است که آرام‌آرام، شکل تازه‌ای از درک را درونت می‌سازد و به تو یاد می‌دهد که: «محبتت را...
۸ مهر۱۴۰۴
[کارما…] نور کم‌جان خورشید از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق، بر روی میز افتاده بود و اطراف فنجانِ قهوه‌سرد، سایه‌ای محو و کدر بر سطح چوبی‌اش کشیده بود. چند قطره‌ی خشک‌شده‌ی قهوه، مانند لکه‌ای کشیده، بر لبه‌ی چینی فنجان جا خوش کرده بود. ملودی آرام گیتار، در فضا می‌پیچید و زیرلب با آن زمزمه می‌کردم: -‌ لا لا، لا لا… امم... تصویر آن روز از ذهنم بیرون نمی‌رفت، هنوز برایم زنده بود و تداعی میشد. آن روز، با شانه‌هایی افتاده و بی‌رمق زیر باران ایستاده بود. لباس‌های نازکش خیس و به تن لرزانش چسبیده بود. هق‌هق می‌کرد و می‌گفت:« یه روز می‌فهمی چه عذابی کشیدم!» و من، بدون هیچ تردیدی به او گفتم:«نمی‌خوام بیشتر از این بهم دل ببندی...» با آن که همیشه مطمئن بودم همان بهترین انتخابم بود. اما حالا… این من بودم که دلتنگِ خاطراتِ آن عشقی بودم که هرگز وجود نداشت،...
یه وقت‌هایی هم هست اونقدر حوصله‌ت سر میره که راه می‌افتی و از یه گوشه گند می‌زنی به تموم روابطتت با آدم‌ها، و وقتی به خودت میای که دیگه کار از کار گذشته. حتی در بعضی موارد می‌شینی کلاهت رو قاضی می‌کنی و از خودت می‌پرسی: واقعا لازم بود اون‌طوری واکنش نشون بدم؟! امان از فکر کج. امان از گمان بد. نذاشته و برداشته اون‌هارو قضاوتشون می‌کنی، ازشون فاصله می‌گیری و خودت رو کمرنگ‌تر می‌کنی. بنظرم که این یکی دیگه کلا درمان نداره. باید به تنهایی عادت کنی. بازگشت به صفحه اصلی
Header Image
نویسنده
malihe
ساخته شده
ورودی ها
37
عقب
بالا پایین