سارا مرتضوی

اینجا محل ناگفته‌ها و دلنوشته‌های منه.اگه خواستی جواب بدی یا اطلاعاتی بدی توی نمایه پیام بذار.
یه زمانی وقتی تازه زایمان کرده بودم هی همه میگفتن چه ریزه و چه فلانه، کمی که رشت متوجه شدم در زمان بچه‌های خودشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و این باعث شد این زنجیره از سمت من قطع بشه. یه زمانی وقتی که پسرم دو سه ماهه بود و نیاز به آرامش داشت و شب‌ها باید می‌خوابید چون سحرخیز بود، مهمانی‌ها میگفتن بیارش توی جمع اجتماعی بشه، عادتش بده فلان کار رو بکن. الان که یک سال رو زد کرده و میون همون جمعه، همون‌ها میگن چه عاقله، چه باهوشه، چه اجتماعیه ، غریبی نمیکنه، چه آرومه ،چه مستقله و فلان و بهمان. اون زمان استرس زیادی می‌گرفتم چون خودم ضعیف بودن و اطرافیان به جای آگاهی دادن آدم رو می‌ترسوندن حتی اطلاعات اشتباه هم میدادن. من به کتاب‌ها و دوره‌ها پناه بردم، سختی کشیدم تا الان فرزندی داشته باشم که قوی باشه. حرف مردم تمومی نداره، میگن هنوز راه...
امروز طبق رسم همیشگی رفتیم پیاده‌روی که یهو از بخت خوش یا بد، سوفیا رو دیدم. سوفیا دختر سه ساله که پسرکم دوست شده. طبق معمول من با کاردستی وارد شدم چون معلومه آدم‌ها رو فقط با قیچی و مقوا میشه رام کرد. یه خانمی هم اونجا بود که سنش تو محدوده‌ای بین «جوان دل» تا «خسته از قبض برق» قرار داشت. چهار تا بچه داشت، دوتاش ازدواج کرده بودن، یکی طلاق گرفته بود و آخریش یه پسر ۲۴ ساله بود که به احتمال زیاد هنوز جوراباشو مامانش می‌شوره. از خوزستان اومده بودن، گفت اهل شوشترن. وضع مالی‌شون جوری بود که آدم حس می‌کرد اسکناس‌هاشونم رژیم گرفتن. می‌گفت نه تا بچه بودن و پدرشون خرج همه رو می‌داده، ولی حالا هرکسی باید خرج خودشو بده. خلاصه زمانه عوض شده، حتی خرج هم مستقل شده. حرف سادگی پیش اومد و از دخترش گفت که بعد از سه بار پوشیدن یه لباس، اعلام بازنشستگی براش...
تقریباً پنج کیلومتر با کالسکه راه افتادیم دنبال بانک ملت. یه بنده‌خدایی هم وسط راه اطلاعاتی داد که اگر به جای بانک ملت به «ملتِ بانک» می‌رفتم زودتر می‌رسیدم! خلاصه یه دور کامل دور دنیا زدم تا بالاخره بانک ملت رو پیدا کردم. رسیدم دم در بانک دیدم ورودی با یه موتورِ عظیم‌الجثه مسدود شده طوری که انگار مأمور امنیتی بانک باشه. یه آقایی اون‌جا بود گفتم: – میشه کمک کنید موتور رو یه‌ذره کنار بزنیم؟ اونم یه چیزایی زیر ل*ب گفت، منم گفتم حتماً داره نقشه‌ی جابه‌جایی رو می‌ریزه. بعد یهو دیدم زنجیر چرخ رو باز کرد و رفت! من موندم و موتور و نگاهی پر از پشیمونی. هوا جوری گرم بود که خود خورشید هم می‌گفت: «من دیگه نمی‌تونم برید تو سایه!» بچه هم تو کالسکه غر می‌زد که "من می‌خوام پیاده شم!" سه نفر از جلوی من رد شدن هیچ‌کدوم حتی نگاهم نکردن انگار کالسکه...
خیلی از جوون‌ها می‌نالند که کار نیست، بعد بهش می‌گی چی بلدی که با هاش پول در بیاری؟ سم بکم نگاه می‌کنه. این یه سمت قضیه است... بهش می‌گی بیا فلان کار رو انجام بده(تا حالا هم انجام نداده) بعد میگه آنقدر بده یا میگه نمیرسم و از این داستان‌ها خب اینجاست که طرف رد میشه بعد این جوون با یه مدرک دانشگاهی بدون داشتن هیچ مهارت و هیچ سابقه‌ای با یه طلبکاری زیاد می‌خواد کار هم کنه نتیجه‌اش این میشه که میشه ۳۰ ساله و ۴۰ ساله بدون اینکه کاری بلد باشه مسئله نبودن کار نیست، مسئله اهمال کاری و حال نداشتنه تو همین انجمن چقدر به این و اون کار دادم و با بهونه‌هایی انجام ندادن.
وقتی بچه بودیم و این سؤال رو میپرسیدن، می‌گفتن باید بگی علم ولی اصلش ثروت بود، اصلش پول بود. پولدار که باشی، مهم نیست از کجا آوردی، ارث باشه یا پول باد آورده یا زحمت خودت، اطرافیان نگاه می‌کنن ببینن آیا بهشون پول می‌دید اگه دادی و براشون سود داشت اونوقت بلد میشی، خودت و خونوادت محبوب می‌شی
الان بدجور گیر کردم و کل طلاهای رو فروختم بازم پول جور نشد میدونی چکار کردم؟ اول یه تاپیک خاطره دیدم یاد شبی افتادم که ساعت دو شب همه قاط زده بودن و مسخره بازی در نیوردن با این آهنگ: https://uploadkon.ir/uploads/425413_25Asghar-Agha-Befarma-320-.mp3 دوم یه ایده جدید زد به سرم و گفتم خودم استارترش باشم، ایده چالش شبانه اونم چهل شب لینک تاپیک سوم هر چی شد ، شد
چهار سال از چاپ کتاب‌هام گذشت
رمان رویای بزرگم: این منم و کلا داستان زندگی منه رمان دارامندی: این هم منم ولی یک خیال خوبه دنیاهای جادویی: رنگی‌رنگی و گلبرگ سپید به حدی داستان این دو دنیا طرفدار داشت که سه بار تجدید چاپ شد.
از زمانی که تاپیک این باشگاه رو زدم، درسته غیر از خودم کسی نیست ولی نوعی تعهد انگار ایجاد شده که باید انجامش بدم. قبلا هم انجام می‌دادم ولی شاید روزی ورزش نمی‌کردم یا تنفس رو بیخیال می‌شد از زمانی که هر روز انجام میدم انگار دنیا راحت‌تر داره برام پیش میره https://forum.cafewriters.xyz/posts/360551/ https://forum.cafewriters.xyz/posts/360550/
Header Image
نویسنده
سارا مرتضوی
ساخته شده
ورودی ها
16
عقب
بالا پایین