طرف میگه من فوق لیسانس حقوقم هر جا رفتم کار نبود، میگم از یه جایی باید شروع کرد
میگه نه من باید بهم مدیریت رو بدن
بعد بلد نیست خودشو مدیریت کنه ،
یه سری توهم مدیریتی دارن، تا یه مشکلی پیش میاد هنگ میشن، قاطی میشن، جیغ و فریاد میکنن
فقط دوست دارن به این و اون دستور بدن ولی نمیتونن حداقل احساساتشان رو مدیریت کنن
بهش میگم فلان کارو بلدی؟ میگه نه
میگم بیا یادت میدم برای تمرین چندتا رو انجام بده
میگه پولش چقدر میشه؟
میگم تو که بلد نیستی، پول نابلدی میخوای؟
میگه خب تو یادم میدی؟
بهش میگم برای همین باید چند تا کارو انجام بدی که بلد بشی، تا مهارت پیدا کنی اونوقت میتونی پول در بیاری
میگه، نه من نمیرسم مرسی
فردا استوری عاش کافه و فلان
پس فردا استوریهاش رستوران فلان
و همین ادامه دارد
بعد میگن کار نیست
کار خیلی هست تو بلد نیستی انجامش بدی
👉 هر مورد = کارهای عملی که انجام بدیم تا مرتکبش نشیم
خیلی خلاصه، حفظی و کاربردی.
---
«چکار کنیم که مرتکب گناهان کبیره نشیم؟» (۵۰ مورد)
1. شرک → فقط خدا رو مستقل بدون، همه چیز رو از او بدون
2. ناامیدی از خدا → همیشه راه توبه رو باز بدون
3. امنیت از مکر خدا → از گناه نترس نباش، حساب قیامت رو بکن
4. ظلم → حق هیچکس رو نخور
5. عقوق والدین → احترام، صبر، حتی وقتی حق با توئه
6. قطع رحم → ارتباط حداقلی رو حفظ کن
7. زنا → نگاه و خلوت حرام رو کنترل کن
8. لواط → مرز شرعی روابط رو رعایت کن
9. قذف → حرف بیسند درباره آبروی مردم نزن
10. قتل نفس → به جان مردم تعرض نکن
11. مال یتیم → فقط طبق حق و امانت خرج کن
12. فرار از جهاد واجب → وظیفه واجب رو ترک نکن
13. ربا → قرض بدون سود بده و بگیر
14. سحر و جادو → سراغ این کارها...
دیروز شهر موقع شیر دادن متوجه شدم بچهی درست نفس نمیکشه، گفتم لابد مثل روزهای دیگه بینیش میگیره شده، بعد شب قبل خواب دیدم باز درست نفس نمیکشه، وقتی تو بینیش رو دیدم یه چیزی بود، گفتم لابد پنبه کرده تو بینیش اومدم در بیارم رفت بالاتر فهمیدم یه چیز دیگه است که سفته.
هیچ کس نبود و باید میبردمش بیمارستان
فکری به سرم زد
تا میتونستم آب ریختم تو بینیش ولی نیومد بیرون ولی دیده میشد
گریههاشو نادیده گرفتم و بینیشو دادم عقب، یه دقیقه طول کشید که آهسته آهسته اومد بیرون
انگار خودش هم راحت شد چون دیگه گریه نکرد
من آدم ریسک پذیری هستم، ولی اطرافیانم محتاطن
من آدم منطقهای هستم ولی اطرافیانم احساسین
من آدم آینده نگری هستم ولی اطرافیانم دمدمین
من آدم تلاشگری هستم ولی حوصله آشپزی ندارم
من آدم صبوری هستم ولی حوصله ضعیف ها رو ندارم
من آدم شفافی هستم ولی حوصله مرموز ها رو ندارم
من آدم خودم هستم و حوصله سیاست رو ندارم
از اون شبهای سرده که کلی منتظر باید بمونم و حرص بخورم واسه این وضعیت ولی خوابم میاد و خسته دو عالمم
از اون شبهای خستگی ولی منتظر یه اتفاق خاص ، یه خبری چیزی
یه کتاب از آلیس فنی که به جوری مینویسه تهش معلوم نمیشه، این کتابش دیگ واقعا معلوم نمیشه چون به نظرم توی ترجمهاش سانسور شده چون به نفر میاد میگه شوهر ایمی شخصیت داستانه و هی گیر میده بچهدار ضیم، ته داستان میگه برادرشه، از هوش مصنوعی پرسیدم اصلا یه چیزی دیگه گفت
این روزها در زمانهای اسم متاورس رو زیاد میبینین، متاورس یک دنیای مجازی واقعیه یا همون واقعیت مجازی که داخلش خرید و فروش میشه، بازی انجام میدم و دقیقا مثل یک دنیا ولی مجازی، باحالیه به اینه که میتونی آواتار مخصوص به خودتو درست کنی.
این ایده خیلی وقت بود تو ذهنم بود و الان همایش کردم، متوجه شدم کتابهایی که در این مورد نوشته شده کم و پرفروش بود اونقدر که فیلمش رو ساختن.
یه سریال جدید به نام آپلود میبینم که خیلی آیندهی جالبیه
و همینطور شهرک غرب...
متاورس، آن اف ای و... یعنی زمان حال و آینده
یه زمانی وقتی تازه زایمان کرده بودم هی همه میگفتن چه ریزه و چه فلانه، کمی که رشت متوجه شدم در زمان بچههای خودشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و این باعث شد این زنجیره از سمت من قطع بشه.
یه زمانی وقتی که پسرم دو سه ماهه بود و نیاز به آرامش داشت و شبها باید میخوابید چون سحرخیز بود، مهمانیها میگفتن بیارش توی جمع اجتماعی بشه، عادتش بده فلان کار رو بکن. الان که یک سال رو زد کرده و میون همون جمعه، همونها میگن چه عاقله، چه باهوشه، چه اجتماعیه ، غریبی نمیکنه، چه آرومه ،چه مستقله و فلان و بهمان.
اون زمان استرس زیادی میگرفتم چون خودم ضعیف بودن و اطرافیان به جای آگاهی دادن آدم رو میترسوندن حتی اطلاعات اشتباه هم میدادن.
من به کتابها و دورهها پناه بردم، سختی کشیدم تا الان فرزندی داشته باشم که قوی باشه.
حرف مردم تمومی نداره، میگن هنوز راه...
امروز طبق رسم همیشگی رفتیم پیادهروی که یهو از بخت خوش یا بد، سوفیا رو دیدم. سوفیا دختر سه ساله که پسرکم دوست شده. طبق معمول من با کاردستی وارد شدم چون معلومه آدمها رو فقط با قیچی و مقوا میشه رام کرد.
یه خانمی هم اونجا بود که سنش تو محدودهای بین «جوان دل» تا «خسته از قبض برق» قرار داشت. چهار تا بچه داشت، دوتاش ازدواج کرده بودن، یکی طلاق گرفته بود و آخریش یه پسر ۲۴ ساله بود که به احتمال زیاد هنوز جوراباشو مامانش میشوره.
از خوزستان اومده بودن، گفت اهل شوشترن. وضع مالیشون جوری بود که آدم حس میکرد اسکناسهاشونم رژیم گرفتن.
میگفت نه تا بچه بودن و پدرشون خرج همه رو میداده، ولی حالا هرکسی باید خرج خودشو بده. خلاصه زمانه عوض شده، حتی خرج هم مستقل شده.
حرف سادگی پیش اومد و از دخترش گفت که بعد از سه بار پوشیدن یه لباس، اعلام بازنشستگی براش...