از اولین روز دانشگاه بگم.
روزی که خیلی دیر فهمیدم کلاسها شروع شده و خب دیر رسیدم.
وقتی که رسیدم دانشگاه فقط یک ساعت سرکلاس بودم و بعدش تایم بیکاری:»
اونم سه ساعت...
عجب خاطرهای ساخته دانشگاه برام...
یه موقعهایی دلم میخواد منم بشم شبیه اون آدمی که هیچی براش مهم نیست، پول باباشو برمیداره هر شب پارتی میکنه فلان فلان.
تازه آدم های بیشتری هم دورش هستن
ولی خب بعدش میگم شخصیت و جایگاه من فرق میکنه.
هرچقدر هم که برای داشتن یک سری چیزها باید تلاش کنم ولی خب الان از یه احترامی برخوردارم که اونا اینو ندارن...453427_25y-456-
روزی که حامل خبر خوبی نبود.
همیشه فوت آدمها مخصوصا کسایی که همیشه خندهرو بودن، خیلی ناراحتم میکنه...
و خب واقعا شاید سختترین کار بد بعد از معدن، تسلیت گفتن به کسی باشه که داغ عزیز دیده...
روزی که پر از انرژی مثبت و منفی بود.
همش سعی میکردم به خودم انرژی مثبت و خیلی از چیزها رو فراموش کنم.
درسته یجاهایی هم سختی به ما غلبه میکنه؛ ولی تهش باید بایستیم و تحمل کنیم و لبخند زوری بزنیم...