زندگی‌ بی‌دردسر من

از یه جایی به بعد آدم می‌فهمه باید به خودش اهمیت بده؛ نه حرف بقیه 🐣
از اولین روز دانشگاه بگم. روزی که خیلی دیر فهمیدم کلاس‌ها شروع شده و خب دیر رسیدم. وقتی که رسیدم دانشگاه فقط یک ساعت سرکلاس بودم و بعدش تایم بیکاری:» اونم سه ساعت... عجب خاطره‌ای ساخته دانشگاه برام...
همینجوری وجودم شایعه بود، شایعه‌ترم شد. https://forum.cafewriters.xyz/threads/42054/post-368112 والا که من با هوش مصنوعی حال نمی‌کنم

Cry

خب الان کی میخواد بگذره کی میخواد درست بشه واقعا نمی‌فهمم خب بسه دیگه بسه خسته شدم:( مسخره بازی عه عه عههههه e03627_
یه موقع‌هایی دلم می‌خواد منم بشم شبیه اون آدمی که هیچی براش مهم نیست، پول باباشو برمی‌داره هر شب پارتی می‌کنه فلان فلان. تازه آدم های بیشتری هم دورش هستن ولی خب بعدش میگم شخصیت و جایگاه من فرق می‌کنه. هرچقدر هم که برای داشتن یک سری چیزها باید تلاش کنم ولی خب الان از یه احترامی برخوردارم که اونا اینو ندارن...453427_25y-456-

...

زندگیم پر از خبرهایی شده که بیشتر ذهنم سمت مرگ روانه می‌شه... این‌چه واژه‌ایه که همه بهش محکومیم. فکر کردن بهش امید درونم رو می‌کشه...
روزی که حامل خبر خوبی نبود. همیشه فوت آدم‌ها مخصوصا کسایی که همیشه خنده‌رو بودن، خیلی ناراحتم می‌کنه... و خب واقعا شاید سخت‌ترین کار بد بعد از معدن، تسلیت گفتن به کسی باشه که داغ عزیز دیده...
روزی که پر از انرژی مثبت و منفی بود. همش سعی می‌کردم به خودم انرژی مثبت و خیلی از چیزها رو فراموش کنم. درسته یجاهایی هم سختی به ما غلبه می‌کنه؛ ولی تهش باید بایستیم و تحمل کنیم و لبخند زوری بزنیم...
Header Image
نویسنده
حدیثه خانم
ساخته شده
ورودی ها
13
عقب
بالا پایین