چقدر زود همهچیز جدی شد...
آینده جدی شد، زندگی جدی شد،
روابطی که تا دیروز فقط چند لبخند ساده بودن،
حالا وزنی پیدا کردن که شونههامو سنگین میکنه.
دوستیها جدی شدن؛
دوستیهایی که شاید هیچوقت فکر نمیکردم
بتونن تا این حد حضورشون حیاتی باشه.
آدمهایی که بودن یا نبودنشون فرق زیادی نداشت،
یهویی شدن تکیهگاه، شدن ضرورت.
من اما...
من هنوز اون آدم سادهی دیروزم،
اونی که آماده نبود.
همونی که فکر میکرد
برای این مرحله از زندگی،
دو سال، چهار سال وقت دارم.
وقت برای جدی شدن، برای انتخابهای بزرگ،
برای روبهرو شدن با فصلهایی که اسمشون «مسئولیت»ـه.
این جدی شدن قشنگه...
قشنگه چون دلم میلرزه از اینکه بالاخره
دارم لم*س میکنم چیزی فراتر از خیال.
اما استرسآوره...
استرسآوره چون انگار یهویی
از کودکی پرت شدم وسط دنیای آدمبزرگها.
و گاهی با خودم میگم...
حقیقتش یه سری حرفا بودن نه اونقدر دنبالهدار که بشه اسمشونو گذاشت دلنوشته، نه اونقدر دمدستی که بشه تو نمایه جا داد.
گفتم اولین پست باید جذاب باشه؛ ولی الان ۳:۲۶ صبحه و نه من جذابم نه نوشتههام؛ در نتیجه؟ توضیحات این وبلاگ شد: نوشتههایی بدون ژست قشنگ… چون ژست قشنگا معمولا خوابن این موقع شب.
حالا بیاید یه کم درمورد ژین حرف بزنیم.
شاید بگید چرا؟ چون اینجی کُلیش واس ماس
ژین یعنی زندگی. همون زندگی که بعضی وقتا مثل سیروان خسروی میگیم: دوست دارم زندگی رو و دو دقیقه بعد مثل احسان خواجهامیری میزنیم تو فاز: اگه این زندگی باشه من از مردن هراسم نیست.
البته مردم عامیانهترش رو میگن: تف تو زندگی. (حتی اونی که تو ذهنت هست رو هم میگن خودم بیشتر اونو میگم حقیقتا) خب حقم دارن بعضی وقتا تفم کمشه.
ولی من هرچی فکر میکنم، نمیتونم ژین رو تو اون...