مگر من که بودم؟
مگر چند نفر بودم؟
در دل صخرهها و دشتهای زرد
کنار آخرین فنجان چای
آخرین لالایی آذری بر ل*ب
مگر من شکارچی بودم؟
تکیه بر سنگهای وفادار
لحافم از جنس ستارههای شب
صورتم سرخ از سرمای وطنی
اشکهایم قندیلهایی درون چشمانم
مگر من به جز یک دختر چه بودم؟
پناه گرفته در دل شب
تشنه از آبی که در چشمهها حق من نبود
زیر سایهی یک درخت پیر خمیده بیبرگ
خیره به مزرعههای کشت شده
مگر من مسافر بودم؟
تپانچهای به دوشم
کلاهی پشمین به سرم
کمربندم پر از ماشه
چکمههایم آلوده به خاک وطن
مگر من دشمن بودم؟
کنار رود ارس
خیره به هموطنی که دیگر هموطن نیست
صورتم خیس از بارانی که میبارد به روی مرز من و برادری که دیگر برادر نیست
استوار ایستاده تا باد از او پیغامی به نیمی دیگر از وطن ببرد
مگر من فرزند این قوم نبودم؟
مرا همچو لالههای این خاک دفن...
چکه میکند؛ روحم آرام از میان ترکهای قلبم چکه میکند. یک، دو، سه، چهار،...
دیگر چسب زخم جلوی چکه کردناش را نمیگیرد.
آرام میریزد زمین، جاری میشود، رودی میشود سوی سیاهچالههای ذهنم، پر میشوند از روح دور ریخته. چه ذهن بیماری!
و در فراز تمام اینها لبخند، آخرین گریهی من است...
اینکه همیشه درگیر جمع کردن تکههای فروریخته خودت باشی سخت است
اینکه باید دائم حواست به قلب و ذهن دیگران باشد سخت است
اینکه بیشتر از پنجاه درصد کارهایت برای خودت نیست سخت است
از همه سختتر این است که سکوت کردن را خوب فراگرفتهام
یک سال است که یاد گرفتهام چطور سکوت کنم
بزنید، بشکنید، خورد کنید، نابود کنید، پرپر کنید، بسوزانید و ریزریز کنید
من با لبخند سکوت خواهم کرد
مطمئن باشید سکوت خواهم کرد
تنها نوای من همین سکوت است