کلاس ایوان تمام شد.
در سالن دانشگاه منتظر کلاس بعدی ماند. حدود یک ربع تا کلاس بعدی زمان مانده بود.
پنج دقیقه به زمین خیره شد. قصد داشت بقیه تایم استراحت را هم به همین کار اختصاص دهد. منتها چیزی از درون وجودش را میخورد و او را از این کار منع میکرد.
ایوان با خود فکر کرد :« نمیشود راکد در یک جا ایستاد و انتظار رضایت*** داشت. شمشیری را تصور کرد که باید چکش کاری میشد تا به یک شمشیر خوب تبدیل شود. و هر چقدر هم آن شمشیر را با دقت و وسواس چکش کاری میکرد، باز هم جا برای چکش کاری داشت. این شمشیر برای او عین زندگی بود. او فکر میکرد باید ثانیه به ثانیه زندگیش را زیر ذره بین قرار بدهد و ببیند کجا به تغییر نیاز دارد؟ آنجا را چکش کاری کند و تغییر بدهد و این کار را تا پایان عمرش استمرار ببخشد.
واقعیت این بود که شمشیر خودش بیش از اندازه کج و معوج...
ایوان به دانشگاه رسید. ۱.۵ ساعت بعد کلاس تمام شد و با بچه های دیگر مشغول گفت و گو شد. گفت و گو تمام شد. و تایم کلاس بعدی فرا رسید.
در تایم کلاس، ایوان به یاد گفت و گوی خود در تایم استراحت افتاد. اینکه چه حجم بزرگی از گفت و گوی آنها، به تمسخر افراد (اساتید، همکلاسی ها و...)، شوخی های سخیف و مواردی از این قبیل گذشت. و نکته جالب اینجا بود که ایوان در آن زمان از این مطالب خوشش آمده بود! اینکه از آن مطالب خوشش آمده بود و به آنها خندیده بود، موجب عذاب وجدان او میشد. با خود میگفت چه بلایی سر من آمده که برای خوشحال کردن خودم، بدون هیچ دلیلی به تخریب دیگران میپردازم؟ چرا روح خود را آزار میدهم؟
ایوان اسم این شادی ها را، شادی های شیطانی گذاشت.
او با خود فکر کرد اگر در حین این شادی ها، یک لحظه بتواند خودش را پیدا کند و به خودش بیاید،...
ایوان از خواب بیدار شد. صبحانهای خورد و به سراغ موبایلش رفت. وارد فضای مجازی شد. چند خبر مربوط به اشخاص مشهور نظرش را جلب کرد. در برخی از آنها، بدترین توهین ها به اشخاص مشهور شده بود. و جالبی ماجرا کجا بود؟ این افراد مشهور چند هزار کیلومتر دورتر از آنها زندگی میکردند و حتی نقشی اندازه یک خلال دندان هم در زندگی آنها نداشتند. کاربران حتی به خودشان هم رحم نمیکردند و همدیگر را هم مورد نفرت پراکنی قرار میدادند.
ایوان با خود میگفت این اشخاص چطور میتوانند انقدر راحت نفرت پراکنی کنند، در حالی که چشمشان را روی نواقص خود میبندند؟ (نقص، چیزیست که در همه انسان ها وجود دارد).
ایوان میدانست که این تفکر او به خاطر حمایت از فرد مشهور یا موارد مشابه نبود. ایوان نگران آینده پر از نفرتی بود که انتظار دنیا را میکشید. ایوان با خود فکر میکرد اگر...
گاهی باید سرمو بالا بگیرم و ببینم دارم چیکار میکنم.
بلوغ، این فکرو القا میکنه که دیگه نمیتونم مثل کودکی بی مسئولیت باشم. الان دیگه مسئولیت دارم و بعد مرگ برای هر کار کوچک و بزرگی قراره جواب پس بدم.
تفریحای بی هدف و فقط وقت پر کن، مثل اکثر تایمایی که با گوشی سپری میکنم ، شاید همون لحظه حس خوبی بده، ولی احساس میکنم روحمو ذره ذره میخوره. گاها خودمو یک تکه گوشت بیجان احساس میکنم. کاملا جدی! و خب نباید این اتفاق بیفته.
افکار بیهوده و احمقانه، که گاها چندین روز تو ذهنم حرکت میکنن، و میدونم که منطقی نیستن، ولی اذیتم میکنن و چند روز باعث کرختیم میشن....
احساس میکنم از بیکاری میاد. فقط گاهی وقتا کافیه سرمو از فکر هام، از کاری که الان دارم میکنم، بیرون بیارم و به خودم بگم هی! الان دقیقا داری چیکار میکنی؟! این چه فکرای احمقانهایه که نسبت...