ارغوان آمد و نسیم سپیدار سحر، گل مریمی چید و با خود برد. آنقدر دور و آنقدر متروک که دست احد و الناسی به مریم نرسد. آن را برد، بر درون غاری عاری از ابر و نور. آن را برد، بر سر در خانهای متروک، دشتی بیآب و هرجا که رهگذری در آن نباشد.
بیچاره گل... بیچاره مریم!
نسیم او را از خاک و ریشه جدا کرد و مریم با تمام وجود با او همراه شد. آخر خیال میکرد از باغچهی دل به گلستان عشق مهمان خواهد شد. مریم رفت و رفت و رفت. خشک شد اما دل به نسیم داده بود. نسیم او را رها کرد. گل خشکیده اما، به امیدی واهی دل بسته بود.
مگر رسم نبود گل خشکیدهی عاشق، قاب شود بر روی طاقچهی مهر معشوق؟
مریم خشک شد اما قاب نشد. ارغوان آمد و خبر عزای مریم به نسیم داد.
قصهی ما که به سر رسید...
اما مریم به نسیم سپیدار سحر نرسید!
بیچاره گل... بیچاره مریم!
نسیم او را از خاک و ریشه جدا کرد و مریم با تمام وجود با او همراه شد. آخر خیال میکرد از باغچهی دل به گلستان عشق مهمان خواهد شد. مریم رفت و رفت و رفت. خشک شد اما دل به نسیم داده بود. نسیم او را رها کرد. گل خشکیده اما، به امیدی واهی دل بسته بود.
مگر رسم نبود گل خشکیدهی عاشق، قاب شود بر روی طاقچهی مهر معشوق؟
مریم خشک شد اما قاب نشد. ارغوان آمد و خبر عزای مریم به نسیم داد.
قصهی ما که به سر رسید...
اما مریم به نسیم سپیدار سحر نرسید!