۳۱شهریور۱۴۰۴

  • بازدیدها: 123
9a3c22_2571911a860881dbd97d4f490d55f8016d[1].jpg

زمستان هم می‌گذرد اما...

-‌ او هم از قماش شماست، چنگی بر دل نمی‌زند. شاید باید این زمستان را هم بی‌هیزم سر کنیم.
زن شال ضخیم نمدی‌ را به دور خودش پیچید. رد نفس‌هایش در هوا پخش شد و زودتر از آنکه خودش بفهمد، در مه غلیظ محو گشت. دست‌های یخ‌زده‌اش را به‌هم مالید و در جیب‌هایش چپاند. پنجه‌های پایش را درون چکمه‌های چرمی پوسیده‌اش باز و بسته کرد تا خون در رگ‌ها دوباره راه بیفتد و سرمای گزنده کمتر نیش بزند. نگاهش به سمت او برگشت؛ اوشانکا را تا روی پیشانی پایین کشیده و گوش‌هایش را روی تاجش گره زده بود و سرگرم بستن بار و بنه بر پشت قاطر زبان‌بسته؛ با حرص در جواب حاضر جوابی‌هایش گفت:
-‌ زمستان مگر بی‌هیزم می‌گذرد مرد. کمی بیشتر التماسش را می‌کردی.
مرد چوب شکسته‌ای را که بر آن چند قرقاوول و یک خرگوش کوهیِ شکارش را آویزان کرده بود، بر روی شانه‌‌ جابه‌جا و نُچی کرد، با صدایی گرفته گفت:
-‌ با این غرزدن‌های شما این جاده‌ هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
زن نگاه درمانده‌اش را از مرد گرفت، نمی‌دانست که به او حق بدهد یا سرزنشش کند. حق هم داشت، در این روستای دورافتاده‌ی مرزی تنها خط ارتباطی همان سیم‌های کج و معوج تلفن بودند، که حالا باد آن را به ناله‌ای ممتد انداخته بود. از همان روزی که طوفان تیرک اصلی را شکسته و سیم‌ها پاره شده بودند، روستا در سکوتی سنگین فرو رفته بود. دیگر کسی از شهر خبر نداشت و امید به آمدن کاروان‌ها رنگ باخته بود.
مرد به لاشه‌ی خرگوشی که حالا از بار قاطر آویزان بود نگاه کرد. دیگر نمی‌دانست این شکارها تا کی دوام خواهند آورد. زمستان که پا می‌گرفت، دیگر هیچ پرنده‌ای جرات پرسه در این حوالی را نداشت و هیچ ردپایی روی برف تازه نمی‌ماند. آن وقت، حتی گرسنگی هم می‌توانست عقل از سر آدم ببرد.
زن پا به ماهش، شب‌ها خوابش نمی‌برد و گمان می‌برد که جنین مُرده است، اما هر تکان ناگهانی جنین در شکم زن، ترسی مبهم و لرزشی عمیق بر اندام‌های مرد می‌افکند که هرگز از سرما نبود، زیر ل*ب گفت:
-‌ زمستان هم می‌گذرد اما... فقط خدا به دادمان برسد زن!


عقب
بالا پایین