زندگی، چه واژه آشنایی، انگار هنوز هم همان طعم وسوسه انگیز و طمعکارانه را دارد.
و تو شاید هنوز به آن پی نبردی، یا شاید تک تک کلمات جملههایم که روایت است از چنین صحنههای آشنایی را به خوبی درک کنی و چنان آنهارا حس کنی که در اعماق وجودت شمعی روشن شود و تو را به دام فکر و خیال بیاندازد.
بله، این سخنان تنها از یک بیصدا میتوانند زنده شوند؛ بیصداهایی که خود را میان سایهای از فکر و خیال و در جنگهای همیشگی درست و غلط حبس میکنند، چنان دنیا را در این سایه رصد میکنند که بی آنکه دیده شوند، ببینند.
میدانی، این خصلت بیصدایی است؛ اینکه انقدر از درد دیگران درد کشیده باشی که خود را فراموش کنی، انقدر از سیاهی زندگی دیده باشی که هرگاه از رنگهای دنیا دیدن کنی سایهای روبه روی چشمانت را در بر خواهد گرفت و بی شک نگرش آدمی را تغییر میدهد.
تنها رجالههای بی امید، آنها که خود را سیاه عالم و مظلوم میدانند وقتی دنیا را نظاره میکنند چون کوری مادرزاد که هیچ ندیده، از آن میگذرند و عقاید پوچشان را بر امیدهای پوشالی، الفاظ کوچه خیابانی و مستی و عشق آلوده به هوس، نگه میدارند.
اما این به ظاهر آدمها، آنهایی نیستند که بیصدا نام گیرند. در ذهن هر بیصدایی برای هر سیاهی، رنگی است اما هیچ وقت قلم را به دستش نمیدهند تا یک بار از نو بکشد؛ میدانی شاید قلم همیشه باید در دستان کسانی باشد که خود را برتر و والاتر از همزادان خود میدانند و عادت به تصمیم گرفتن به جای دیگران دارند؛ چقدر از این آدمها متنفرم.
و تو شاید هنوز به آن پی نبردی، یا شاید تک تک کلمات جملههایم که روایت است از چنین صحنههای آشنایی را به خوبی درک کنی و چنان آنهارا حس کنی که در اعماق وجودت شمعی روشن شود و تو را به دام فکر و خیال بیاندازد.
بله، این سخنان تنها از یک بیصدا میتوانند زنده شوند؛ بیصداهایی که خود را میان سایهای از فکر و خیال و در جنگهای همیشگی درست و غلط حبس میکنند، چنان دنیا را در این سایه رصد میکنند که بی آنکه دیده شوند، ببینند.
میدانی، این خصلت بیصدایی است؛ اینکه انقدر از درد دیگران درد کشیده باشی که خود را فراموش کنی، انقدر از سیاهی زندگی دیده باشی که هرگاه از رنگهای دنیا دیدن کنی سایهای روبه روی چشمانت را در بر خواهد گرفت و بی شک نگرش آدمی را تغییر میدهد.
تنها رجالههای بی امید، آنها که خود را سیاه عالم و مظلوم میدانند وقتی دنیا را نظاره میکنند چون کوری مادرزاد که هیچ ندیده، از آن میگذرند و عقاید پوچشان را بر امیدهای پوشالی، الفاظ کوچه خیابانی و مستی و عشق آلوده به هوس، نگه میدارند.
اما این به ظاهر آدمها، آنهایی نیستند که بیصدا نام گیرند. در ذهن هر بیصدایی برای هر سیاهی، رنگی است اما هیچ وقت قلم را به دستش نمیدهند تا یک بار از نو بکشد؛ میدانی شاید قلم همیشه باید در دستان کسانی باشد که خود را برتر و والاتر از همزادان خود میدانند و عادت به تصمیم گرفتن به جای دیگران دارند؛ چقدر از این آدمها متنفرم.