تقریباً پنج کیلومتر با کالسکه راه افتادیم دنبال بانک ملت. یه بندهخدایی هم وسط راه اطلاعاتی داد که اگر به جای بانک ملت به «ملتِ بانک» میرفتم زودتر میرسیدم! خلاصه یه دور کامل دور دنیا زدم تا بالاخره بانک ملت رو پیدا کردم.
رسیدم دم در بانک دیدم ورودی با یه موتورِ عظیمالجثه مسدود شده طوری که انگار مأمور امنیتی بانک باشه. یه آقایی اونجا بود گفتم:
– میشه کمک کنید موتور رو یهذره کنار بزنیم؟
اونم یه چیزایی زیر ل*ب گفت، منم گفتم حتماً داره نقشهی جابهجایی رو میریزه. بعد یهو دیدم زنجیر چرخ رو باز کرد و رفت! من موندم و موتور و نگاهی پر از پشیمونی.
هوا جوری گرم بود که خود خورشید هم میگفت: «من دیگه نمیتونم برید تو سایه!»
بچه هم تو کالسکه غر میزد که "من میخوام پیاده شم!" سه نفر از جلوی من رد شدن هیچکدوم حتی نگاهم نکردن انگار کالسکه نامرئی بود تا اینکه یه آقای حدوداً ۶۵ ساله اومد، با یه حرکت قهرمانانه موتور رو جابهجا کرد. اگه موسیقی حماسی پخش میشد صحنه کامل میشد!
رفتم داخل بانک… شلوغی؟ نگم برات. فقط بگم اگه صف بانک ملت یه فیلم بود عنوانش میشد: «صفی به طول تاریخ». یه ساعت بعد بالاخره نوبتم شد.
میخواستم برگردم که دیدم بله، همون موتورها دوباره مثل غول مرحله آخر دم در بود.
یه آقایی که قبل از من کارش تموم شده بود و هیکلش اندازه دو تا من بود کمک کرد و بالاخره بعد از دو ساعت ما به خونه رسیدیم.
پوف.
ولی خب حالا هر وقت از جلوی بانک ملت رد میشم، حس میکنم یه مرحله از زندگی رو فتح کردم!
رسیدم دم در بانک دیدم ورودی با یه موتورِ عظیمالجثه مسدود شده طوری که انگار مأمور امنیتی بانک باشه. یه آقایی اونجا بود گفتم:
– میشه کمک کنید موتور رو یهذره کنار بزنیم؟
اونم یه چیزایی زیر ل*ب گفت، منم گفتم حتماً داره نقشهی جابهجایی رو میریزه. بعد یهو دیدم زنجیر چرخ رو باز کرد و رفت! من موندم و موتور و نگاهی پر از پشیمونی.
هوا جوری گرم بود که خود خورشید هم میگفت: «من دیگه نمیتونم برید تو سایه!»
بچه هم تو کالسکه غر میزد که "من میخوام پیاده شم!" سه نفر از جلوی من رد شدن هیچکدوم حتی نگاهم نکردن انگار کالسکه نامرئی بود تا اینکه یه آقای حدوداً ۶۵ ساله اومد، با یه حرکت قهرمانانه موتور رو جابهجا کرد. اگه موسیقی حماسی پخش میشد صحنه کامل میشد!
رفتم داخل بانک… شلوغی؟ نگم برات. فقط بگم اگه صف بانک ملت یه فیلم بود عنوانش میشد: «صفی به طول تاریخ». یه ساعت بعد بالاخره نوبتم شد.
میخواستم برگردم که دیدم بله، همون موتورها دوباره مثل غول مرحله آخر دم در بود.
یه آقایی که قبل از من کارش تموم شده بود و هیکلش اندازه دو تا من بود کمک کرد و بالاخره بعد از دو ساعت ما به خونه رسیدیم.
پوف.
ولی خب حالا هر وقت از جلوی بانک ملت رد میشم، حس میکنم یه مرحله از زندگی رو فتح کردم!