کاغذ و قیچی

  • بازدیدها: 40
امروز طبق رسم همیشگی رفتیم پیاده‌روی که یهو از بخت خوش یا بد، سوفیا رو دیدم. سوفیا دختر سه ساله که پسرکم دوست شده. طبق معمول من با کاردستی وارد شدم چون معلومه آدم‌ها رو فقط با قیچی و مقوا میشه رام کرد.
یه خانمی هم اونجا بود که سنش تو محدوده‌ای بین «جوان دل» تا «خسته از قبض برق» قرار داشت. چهار تا بچه داشت، دوتاش ازدواج کرده بودن، یکی طلاق گرفته بود و آخریش یه پسر ۲۴ ساله بود که به احتمال زیاد هنوز جوراباشو مامانش می‌شوره.
از خوزستان اومده بودن، گفت اهل شوشترن. وضع مالی‌شون جوری بود که آدم حس می‌کرد اسکناس‌هاشونم رژیم گرفتن.
می‌گفت نه تا بچه بودن و پدرشون خرج همه رو می‌داده، ولی حالا هرکسی باید خرج خودشو بده. خلاصه زمانه عوض شده، حتی خرج هم مستقل شده.
حرف سادگی پیش اومد و از دخترش گفت که بعد از سه بار پوشیدن یه لباس، اعلام بازنشستگی براش صادر می‌کنه.
وقت کم بود، وگرنه من هنوز آمادگی داشتم تا درباره فلسفه جوراب سوراخ و هنر رفوگری مدرن هم سخنرانی کنم.
اولش خیلی ساکت بود، ولی من مثل بخاری نفتی در زمستون سرد، کم‌کم گرم شدم و یخش باز شد. آخر سر هم حس کردم بازم اگه ده دقیقه وقت داشتم، می‌تونستم خانواده رو به خنده و پشیمونی از حرف نزدن برسونم.
عقب
بالا پایین