امروز دلم از بابت کارهای نکردهام خیلی گرفته بود.
میخواستم شروع وبلاگم حالا که اسمش رو گذاشتم آسِمان امروز چه رنگیست... با یه رنگ درست و حسابی باشه.
ولی آسمون این چند روز مدام ابری بود.
کارهای به تعویق افتاده، سکون مطلق، مغز زنگ زدهای که حتی خیلی کلمات رو موقع حرف زدن دیگه به خاطر نمیاره.
انگار آسمون این مدت جز باریدن کار دیگهای بلد نبوده.
با یه دوست که سر این ابری بودنه صحبت کردم...
تصمیم گرفتم که تنبلی رو کنار بذارمو به خودم برگردم.
شب که شد به رسم عادت رفتم توی حیاط با ماه حرف بزنمو از امیدی که به خاطر وجود اون دوست توی دلم کاشته شده بود بگم. اما هر چی گشتم ماه توی آسمون نبود.
به کوهی که نزدیکی خونمونه نگاه کردم... هالهای از نور رو که اطرافش دیدم فهمیدم ماه خودش رو پشت کوه قایم کرده.
یکم که صبر کردم... انگار داشتم طلوع ماه رو میدیدم. انگار اون هم میخواست که این شروع تازه رو بهم ثابت کنه.
ماه من امشب طلوع کرد.
و امیدوارم که واقعا شروع تازهای برام باشه.