فرعون را رها نکن!
در را محکم بست و عصبانی از اتاقش بیرون آمد. رفت روی نیمکت کنار خوابگاه نشست.
من را که دید انگار که دنبال کسی می گردد تا عقدههای دلش را باز کند دعوتم کرد تا کنارش بنشینم.
● بدون مقدمه پرسید: «اگر در جایی هستی که اعتقاداتت را مسخره میکنند چه میکنی؟» این را که گفت فهمیدم باز هم با هماتاقیهایش سر مسئلهای بگو مگو کرده.
گفتم:« سعی میکنم علاوه بر زبان نرم، با زبان خود آنها با آنها صحبت کنم.»
● گفت:« تمام راهها را امتحان کردهام. دیگر خسته شدم.»
گفتم:«هجرت کن!»
برای اینکه پاسخ تعجبش را زودتر بدهم ادامه دادم:
«هجرتکردن که فقط برای پیامبر نیست. وقتی کارهایت را کردی و حجت بر تو تمام شد و دیدی دیگر نمیتوانی ادامه بدهی از جایی که هستی، برو امّا این رفتن یک شرط دارد....»
● گفت: «دور شدن از فضای آلوده مگر شرط هم دارد؟!»
گفتم:«استادصفایی که میگوید شرط دارد. این هم صدای استاد...»
[از کتاب حرکت ]
در را محکم بست و عصبانی از اتاقش بیرون آمد. رفت روی نیمکت کنار خوابگاه نشست.
من را که دید انگار که دنبال کسی می گردد تا عقدههای دلش را باز کند دعوتم کرد تا کنارش بنشینم.
● بدون مقدمه پرسید: «اگر در جایی هستی که اعتقاداتت را مسخره میکنند چه میکنی؟» این را که گفت فهمیدم باز هم با هماتاقیهایش سر مسئلهای بگو مگو کرده.
گفتم:« سعی میکنم علاوه بر زبان نرم، با زبان خود آنها با آنها صحبت کنم.»
● گفت:« تمام راهها را امتحان کردهام. دیگر خسته شدم.»
گفتم:«هجرت کن!»
برای اینکه پاسخ تعجبش را زودتر بدهم ادامه دادم:
«هجرتکردن که فقط برای پیامبر نیست. وقتی کارهایت را کردی و حجت بر تو تمام شد و دیدی دیگر نمیتوانی ادامه بدهی از جایی که هستی، برو امّا این رفتن یک شرط دارد....»
● گفت: «دور شدن از فضای آلوده مگر شرط هم دارد؟!»
گفتم:«استادصفایی که میگوید شرط دارد. این هم صدای استاد...»
[از کتاب حرکت ]