۱ (هشدار به خودم)

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع گوربه یشمی
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • Read time: 1 minutes
  • بازدیدها: 84
گاهی باید سرمو بالا بگیرم و ببینم دارم چیکار میکنم.

بلوغ، این فکرو القا میکنه که دیگه نمیتونم مثل کودکی بی مسئولیت باشم. الان دیگه مسئولیت دارم و بعد مرگ برای هر کار کوچک و بزرگی قراره جواب پس بدم.

تفریحای بی هدف و فقط وقت پر کن، مثل اکثر تایمایی که با گوشی سپری میکنم ، شاید همون لحظه حس خوبی بده، ولی احساس میکنم روحمو ذره ذره میخوره. گاها خودمو یک تکه گوشت بی‌جان احساس میکنم. کاملا جدی! و خب نباید این اتفاق بیفته.

افکار بیهوده و احمقانه، که گاها چندین روز تو ذهنم حرکت می‌کنن، و میدونم که منطقی نیستن، ولی اذیتم میکنن و چند روز باعث کرختیم میشن....

احساس میکنم از بیکاری میاد. فقط گاهی وقتا کافیه سرمو از فکر هام، از کاری که الان دارم میکنم، بیرون بیارم و به خودم بگم هی! الان دقیقا داری چیکار می‌کنی؟! این چه فکرای احمقانه‌ایه که نسبت به خودت و جهان اطرافت داری؟

فکر میکنم مسئولیت داشتن (هر چیزی میتونه باشه. رشد شخصی با کتاب خوندن و گشت و گذار تو طبیعت - چون طبیعت به نظرم یه معلم خاموشه که خیلی وقتا حرفای مهمی برای گفتن داره، اگر گوش بدیم -، یه محبت ساده به پدر و مادر، کمک به اطرافیان، جدی درس خوندن و و و) لذت خاص خودشو داره. با اینکه جنسش از لذت های دوران کودکی متفاوته.

اگه همچنان هدف جدی تو زندگیم نداشته باشم که کل روز بتونم خودمو باهاش درگیر کنم، احتمالا روحم نتونه دووم بیاره و سقوط کنه.
عقب
بالا پایین