جدی؟!

  • بازدیدها: 26
چقدر زود همه‌چیز جدی شد...
آینده جدی شد، زندگی جدی شد،
روابطی که تا دیروز فقط چند لبخند ساده بودن،
حالا وزنی پیدا کردن که شونه‌هامو سنگین می‌کنه.
دوستی‌ها جدی شدن؛
دوستی‌هایی که شاید هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم
بتونن تا این حد حضورشون حیاتی باشه.
آدم‌هایی که بودن یا نبودنشون فرق زیادی نداشت،
یهویی شدن تکیه‌گاه، شدن ضرورت.
من اما...
من هنوز اون آدم ساده‌ی دیروزم،
اونی که آماده نبود.
همونی که فکر می‌کرد
برای این مرحله از زندگی،
دو سال، چهار سال وقت دارم.
وقت برای جدی شدن، برای انتخاب‌های بزرگ،
برای رو‌به‌رو شدن با فصل‌هایی که اسمشون «مسئولیت»ـه.
این جدی شدن قشنگه...
قشنگه چون دلم می‌لرزه از اینکه بالاخره
دارم لم*س می‌کنم چیزی فراتر از خیال.
اما استرس‌آوره...
استرس‌آوره چون انگار یهویی
از کودکی پرت شدم وسط دنیای آدم‌بزرگ‌ها.
و گاهی با خودم می‌گم:
نکنه همه‌چیز زودتر از موعد جدی شد؟
نکنه من هنوزم همون بچه‌ای باشم
که بلد نیست چطور باید جواب این جدیت رو بده؟

شاید این جدی شدن‌ها
قرار نیست منو خفه کنن،
شاید فقط اومدن که یادم بدن
چطور نفس بکشم تو هوایی که دیگه کودکانه نیست.
شاید قرار نیست همه‌چیزو بلد باشم،
شاید فقط کافیه با ترس‌هام قدم بردارم،
با استرس‌هام زندگی کنم،
و با دلِ نیمه‌خامم وارد دنیای نیمه‌رسیده بشم.
من نمی‌دونم،
شاید زود بود،
شاید دیر نیست.
اما مطمئنم یه روزی می‌رسه
که همین امروزای پر از جدیت رو
به عنوان نقطه‌ی شروعِ واقعی خودم یاد کنم.
عقب
بالا پایین