آخرین محتوا توسط Yasna_nohtani

  1. Yasna_nohtani

    پایان نقدوبررسی نقد دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | منتقد: zhina

    سلام عرض خسته نباشید خدمت منتقد محترم. از نقد حرفه‌‌ای شما نهایت لذت رو بردم و حتما سخن‌های پایانی شما رو تا حد امکان روی دلنوشته اعمال خواهم کرد. سالم و سلامت باشید.🤝🤍
  2. Yasna_nohtani

    اطلاعیه | درخواست نقد دلنوشته |

    سلام وقت بخیر، درخواست نقد داشتم. https://forum.cafewriters.xyz/threads/40909/post-344122
  3. Yasna_nohtani

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    درخواست جلد. نوع اثر: دلنوشته نام اثر: هرگز نگفته‌های یک محال نام نویسنده: یسنا نهتانی
  4. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    بیست سال بعد. تو را در خواب دیدم، پشت میز همیشگی‌ات در کتابخانه نشسته بودی، با همان عینک ته‌استکانی و پیراهن خاکستری و صفحه‌ی چهل و دو را برایم ورق می‌زدی این‌بار اما با دست‌هایی که دیگر لرزش نداشت. گفتی: "هنوز هم آن کتاب را نگه داشته‌ای؟" و من در خواب می‌دانستم که در حال گریه کردنم. تو قهقهه...
  5. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    آخرین امانت. وقتی به بیمارستان رسیدم، دست‌هایت روی ملافهٔ سفید بی‌حرکت بود، انگار در انتظار آخرین کتابی که هرگز به امانت نبردی. پرستار گفت: "همیشه تقویم اتاقش روزهای پنجشنبه را قرمز علامت می‌زد" — روزهای خلوت کتابخانه — و من فهمیدم چرا آن سال‌ها هر پنجشنبه‌ی بارانی قفسه‌های فلسفه بی‌صدا...
  6. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    نامه‌ای در کتاب فصل‌ها. زمستان بود وقتی کتاب‌هایت را به خانه‌ام آوردم. همان‌ها که دانشگاه می‌خواست دور بریزد. در میان صفحات یک جلد قدیمی از "انسان طالب معنا"، پاکتی زردرنگ پیدا کردم که رویش نوشته بودی: "برای روزی که دیگر نتوانم بگویم… ." دست‌هایم می‌لرزید وقتی نامه را باز کردم. خط‌هایت مثل...
  7. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    نور در قفسهٔ شماره ۴۲. امروز کتابخانه تعطیل بود؛ ولی برایم در را باز کردند چون می‌دانستند می‌آیم. رفتم سراغ قفسهٔ شماره ۴۲، جایی که اولین بار جلوی تو خم شدم تا کتاب را بردارم و موهایم بوی عطر تو را گرفت. روی جلد کتابی که آن روز برداشتم، حالا با مداد نوشته‌ای: "اینجا شروع شد." خط تو بود؛ اما...
  8. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    در ته پاکت عکسی بود که نمی‌دانستم کی گرفته‌ای من و تو از پشت شیشه‌ی کتابخانه در دو دنیای موازی من با کتاب‌هایی در آغو*ش، تو با نگاهی که از لبه‌ی عینک مستقیم به لنز خیره شده بود. پ.ن: حالا هر صبح قبل از باز شدن کتابخانه سایه‌ام را روی میز تو می‌اندازم و چای شیرینی می‌گذارم. برای روزی که شاید دفتر...
  9. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    صبح اولین روز پاییز بود، وقتی تلفن دانشگاه زنگ خورد صدای منشی بخش فلسفه میلرزید: "استاد آن کتاب‌هایی که می‌خواستید آماده است" سالن مطالعه خالی بود، وقتی وارد شدم میز تحریرت را با روکشی سفید پوشانده بودند و عینکت را، همان که همیشه گم می‌کردی درویترین کوچکی گذاشته بودند کنار آخرین جلد کتابی که...
  10. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    امشب همه‌ی برگه‌ها را به ترتیب تاریخ چیدم، و فهمیدم چقدر از تو در فاصله‌ی سطرها پنهان بود: در هر "امروز حال بهتری دارم" یک "دلم برایت تنگ شده"* خوابیده بود، و در هر "مقاله‌ام را تمام خواهم کرد" یک "می‌خواهم تو راببینم" گم شده بود. پ.ن: حالا می‌فهمم چرا همیشه می‌گفتی: "بعضی حرف‌ها را باید در...
  11. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    امروز دست‌نوشته‌هایت را به خانه آوردم، تکه‌های پراکنده‌ای از تو که دانشگاه به من سپرد. وقتی برگه‌ها را روی میز پهن کردم، بوی داروی بیمارستان از لابه‌لای صفحات بلند شد، همان بویی که ماه‌های آخر به پیراهن‌هایت‌ چسبیده بود. در حاشیه‌ی صفحه‌ای درباره‌ی اگزیستانسیالیسم، خط ناخوانایی دیدم: "دختر...
  12. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    گاهی دختران جوان روی آن می‌نشینند و بی‌آنکه بدانند، درست مانند تو کتاب را با دست چپ ورق می‌زنند. من تنها کسی هستم که می‌دانم در آخرین صفحه‌ی دفتر یادداشتت چه نوشته بودی: "امروز دختری با موهای باد گرفته از پنجرهٔ کتابخانه به من نگاه کرد، کاش وقت داشتم." حالا باران روی نامت روی آن پلاک...
  13. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    پشت پنجره، باران آرام می‌بارد. قطره‌ها روی شیشه همان مسیری را رسم می‌کنند که روزی انگشتانت روی جلد کتاب کشیده بودی و من همچنان در انتظار آن لحظه‌ی ناگهانی‌ام که شاید تو هم یک روز بارانی بی‌خبر از راه برسی و میان قفسه‌ها به دنبال همان کتابی بگردی که هیچ‌گاه به امانت نبردم. *** مدتی است که پنجرهٔ...
  14. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    هر پنجشنبه عصر، وقتی کتابخانه خلوت می‌شود، به بخش دست‌نویس‌های قدیمی می‌روم. کاغذهای زرد شده‌ای که کسی دیگر انگشتانش را روی خطوطشان نمی‌کشد. روزی در لابه‌لای یک دفتر فراموش شده، نوشته‌ای از تو یافتم: "امروز کسی کنار پنجره نشست و نورش تمام سطرهای من را روشن کرد... ." دست‌خطت مثل برگ پاییزی...
  15. Yasna_nohtani

    در حال تایپ دلنوشته هرگز نگفته‌های یک محال | یسنا نهتانی

    امروز دوباره به کتابخانه برگشتم همان جایگاه قدیمی میان قفسه‌های فلسفه جایی که بوی کاغذهای کهنه هنوز یادآور روزی است که موهایت بین صفحات کتاب گم شد و من یک عمر در آن سطرها ماندگار شدم. روی همان صندلی چوبی نشسته‌ام که جای دست‌هایت هنوز روی دسته‌هایش گرم است، کتابی که آن روز ورق می‌زدی حالا در...
عقب
بالا پایین