موضوع 'رمان کوتاه خونبهای وفاداری| سحر تقیزاده' https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-kvtah-khvn-bhay-vfadary-shr-tqy-zadh.39636/
اعلام پایان رمان کوتاه.
قسمت پایانی
شب انتقام:
قصر دلاکروا در میان نورهای طلایی و چراغانیهای مجلل، مانند یک رویا به نظر میرسید.
در تالار بزرگ، مهمانها در حال جشن گرفتن بودند، نوشیدنیها سرو میشد، موسیقی ملایمی نواخته میشد و همه در حال خندیدن و گفتگو بودند.
اما در این میان، تنها کسی که در این شادی سهمی نداشت،...
قسمت بیست و پنجم: بازی ادامه دارد
دو روز مانده به عروسی، همهچیز طبق برنامه پیش میرفت، سالن اصلی قصر دلاکروا با گلهای سفید و طلایی تزئین شده بود، مهمانها از سراسر کشور دعوت شده بودند.
خدمه بیوقفه در تلاش بودند تا همهچیز بینقص باشد،اما در این میان، تنها کسی که میدانست این عروسی پایانی...
قسمت بیست و چهارم: ماسکها و دروغها
مارکو لحظهای سکوت کرد و سپس دستش را روی شانهی لارا گذاشت. «اگه چیزی هست که باید بدونم… بهم بگو.»
لارا برگشت و با چشمانی که پر از چیزی میان اشک و فریب بود، گفت: «همهچیز خوبه، مارکو. نگران نباش.»
اما در دلش، حقیقت دیگری زمزمه میشد: "تو هم جزو اونهایی...
قسمت بیست و سوم: سکوتی پیش از طوفان
هوا بوی باران داشت و شب آرامی بود، اما درون لارا طوفانی در حال شکلگیری بود که هیچکس از آن خبر نداشت.
او در اتاقش نشسته بود، دفترچهای که از مادرش باقی مانده بود را روی زانوانش گذاشته و با انگشت روی نامش که روی جلد حک شده بود، کشید.
عروسی فقط چند روز دیگر...
قسمت بیست و دوم: در لبه پرتگاه
لارا در میان دنیای پر از دروغ و فریب قدم میزد، اما هیچچیز نمیتوانست او را متوقف کند، او تصمیمش را گرفته بود؛ دیگر هیچ ترسی در دلش باقی نمانده بود.
ساعتها در اتاق خودش نشست، به دیوار خیره شده بود و ذهنش درگیر نقشهای که در سر داشت، بود.
هیچ چیزی نمیتوانست...
قسمت بیست و یکم: سرنوشت تاریک
لارا ایستاده بود، با چشمان خالی و نگاهی بیرحم. اتاق پر از سکوتی سنگین بود که بهطور غیرقابلتصوری فشار زیادی به همهی حاضران وارد میکرد، هیچکدام از آنها جرات نمیکردند حرفی بزنند.
مارکو هنوز در همان موقعیت ایستاده بود و نگاهی سرد به لارا داشت. او هیچچیز از...
قسمت بیستم: دقایق پایانی
لارا در خیابانهای تاریک شهر قدم میزد؛ شب سرد بود و مه روی آسفالت خیابانها نشسته بود.
فکرش پر از آشوب بود، اما یکی از چیزهایی که بیشتر از همه در ذهنش میچرخید این بود که حالا باید چطور از این مسیر خطرناک عبور کند؛ راهی که خودش برای خودش ساخته بود.
چشمانش به نقطهای...
قسمت نوزدهم: پایان بازی، آغاز حقیقت
امروز چیزی در چشمانش بود که همه چیز را متفاوت میکرد، او دیگر تنها دختری که از دنیا فریب خورده بود نبود.
اکنون خودش سازندهی سرنوشت بود، سرنوشتی که دیگر هیچکس نمیتوانست از آن فرار کند.
پدر ناتنیاش که همچنان در پشت میز نشسته بود و نگاهش به لارا دوخته شده...