آخرین محتوا توسط Fatemeh_mgs

  1. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ♣به نام خدا♣ داستان کوتاه در کنار این برکه از fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان نام داستان کوتاه: در کنار این برکه نویسنده: فاطمه مقدسی (Fatemeh_mgs) کاربر کافه نویسندگان ژانر: تخیلی، عاشقانه، تراژدی ناظر: @TEIMA ویراستار: @SARA_M خلاصه داستان کوتاه در کنار این برکه: بین همه‌ی سردی‌ها،...
  2. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ••مقدمه ما معمولاً نسبت به کسایی که صادقانه عاشقمون هستن، بی‌رحم و سنگدل هستیم؛ چون مطمئنیم که هر چقدر زندگی رو بهشون زهر کنیم، باز هم بدون ما جایی نمی‌رن، تنهامون نمی‌ذارن و بازم منتظرمون می‌مونن. علی میرزایی •• - رامین کاش یکم تندتر بری! جاده خلوته؛ پس می‌تونی گاز بدی. داشت چیپس می‌خورد و...
  3. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    می‌نویسم: - ممنون، خوبم، تو چطوری؟ وای زهرا! به میثم بگو جلوش هی نگه دوستت، دوستت؛ خودت که اخلاق رامین رو خوب می‌دونی؛ ناراحت میشه! مخصوصا که ناراضیه سفراومدیم! روی دکمه‌ی ارسال زدم و از سردی ‌هوا، دوتا کف دستم رو بهم مالیدم و اومدم بخاری ماشین رو چک کنم، که یک‌دفعه ماشین خاموش شد؛ نفهمیدم چی‌...
  4. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رامین دستم رو گرفت و برد سوار ماشین کرد و همه راه افتادیم. مابین راه، رامین صدای ضبط رو کم کرد و گفت: - ناهید؟ تو واقعا از من می‌ترسی؟ پیشونیم رو با دستم گرفتم و گفتم: - سرم درد می‌کنه. کی می‌رسیم؟ فهمیده بود دارم از جواب دادن بهش فرار می‌کنم؛ ولی خم شد و درب داشبورد رو باز کرد و یه بسته قرص رو...
  5. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پیرمرد هم خندید و ازم تشکری کرد و رفت. به مسافرخونه نگاه کردم و بالاخره به سمتش راه افتادم که داخل برم؛ وارد که شدم، زنگوله‌ی بالای درب به صدا دراومد؛ از آویزهای دور زنگوله خوشم اومد. یهو رامین صدام زد: - ناهید! در رو چرا باز نگه داشتی؟ من هم سریع درب رو بستم. کنار بقیه ایستادم و به بازوی زهرا...
  6. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    گیج شده بودم. لباسام رو آویزون کردم و روی تخت رفتم و خواستم بخوابم که گوشی رو برداشتم؛ به رامین یه اس دادم: - شبت بخیر. همون‌طور که منتظر جوابِ رامین بودم، خوابم برد. *** صبح ساعت نه و نیم بود که از خواب بیدار شدم؛ از جام بلند شدم و کوله‌م رو روبه‌روم گذاشتم تا لباسم رو عوض کنم. لباسم رو که تنم...
  7. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به دستبند نگاهی کردم و به مچ دستم بستم. رامین با بقیه داشتن می‌اومدن که زهرا سریع‌تر پیشم اومد و محکم به بازوم زد و گفت: - چیه دختر؟ هوی! چقدر تو خودت رفتی! جدی‌ بهش نگاه کردم و ازش پرسیدم: - یه سلام هم بلد نیستی؟ چرا آخه؟! خنده از روی ل*باش پر زد و گفت: - باشه! ببخشید! چرا ناراحتی؟ به رامین که...
  8. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    وقتی کامل از همه دور شدم، شروع کردم به بلند بلند هق هق کردن و گریه کردن. نمی‌دونستم کجام! به اطرافم با چشمای خیس نگاهی کردم؛ همه جا درخت بود. حتی یادم هم نمی‌اومد که از کدوم طرف اومده بودم. دوباره حواسم پرت قضیه‌ی سردیِ رامین شد. با زانو به زمین خوردم و نشستم و به گریه کردن ادامه دادم؛ زیر ل*ب...
  9. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تو فکر بودم و مأیوس به زمین پیش پام خیره شده بودم که دستی جلوی چشمام تکون خورد؛ سرم رو بالا آوردم و گفتم: - بله؟! پسر به هوا اشاره‌ای کرد؛ خوب که نگاه کردم، دونه‌های برف رو دیدم؛ داشت از آسمون بالا سرم می‌بارید. پسر گفت: - من یه جایی رو بلدم! می‌خواین ببرمتون اون‌جا؟ دستی به بازو‌هام کشیدم و با...
  10. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    گفت: - حتما باهم اختلاف دارید یا اون ناراحتتون کرده؛ مطمئنم الان نگرانتونه و از کارش پشیمونه! سرم رو بالا آوردم و با تعجب پرسیدم: - مگه شما مردا احساس پشیمونی هم می‌کنید؟ اونم درمورد برخوردتون با یه دختر! اونم مثل من پاش رو ب*غل کرد و گفت: - خب ما هم آدمیم! فقط چون اکثر جاها نمی‌تونیم بروز...
  11. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با دیدن چهره‌ی جدیش، خنده‌م متوقف می‌شه و کمی می‌ترسم! برزخ؟! با ترس به اطرافم نگاه می‌کنم و تو سرم مدام از خودم سوال می‌پرسیدم؛ انگار ترس به سمت قلبم هجوم برده بود. ناگهان گفت: - مگه خودت نمی‌خواستی بیای اینجا؟ پس چرا سرت رو تو آب برکه فرو بردی وقتی احتمال یه درصد خفگی هم وجود داشت؟! سر انگشتام...
  12. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    درب رو با شدت باز می‌کنم و تند خودم رو بهش می‌رسونم؛ وقتی رسیدم، سریع گفتم: - من خواب دیدم که پیش یه درخت رفتم؛ روی شاخه‌هاش به جای برگ، از این نوشته‌ها آویزون بود! مشتم رو به سمتش باز کردم؛ با نهایت تعجب از جاش بلند شد و نزدیکم اومد؛ از کف دستم مچاله کاغذ رو برداشت و بازش کرد و خوند: - کمک...
  13. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    گفتم: - حالا چرا ژاپنی؟ یه تکونی به خودش داد و پاسخ ‌داد: - هر قومی تو جهان اعتقادات خاصی دارن؛ ژاپنی‌ها هم این‌جا رو یه جور تفسیر می‌کنن و این موسیقی برای اوناست و یه جور عبادت محسوب می‌شه! این موسیقی توسط کسانی که به این موضوع اعتقاد دارن شنیده می‌شه؛ مثل من که از این عقیده خبر دارم. وقتی جواب...
  14. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    درد عجیبی تو سرم حس کردم و وقتی چشم‌هام رو باز کردم، آسمون آبی رنگ بالا سرم رو همراه با دسته‌ای از پرنده‌هایی که درحال پرواز دسته جمعی بودند، دیدم. سعی کردم بلند بشم اما بدنم خیلی درد می‌کرد. صدای خش خش برگ‌ها رو شنیدم و با تعجب اطرافم رو دید زدم؛ خبری از برکه و اون اسکله‌ی چوبی روش نیست؛ کل...
  15. F

    اتمام یافته داستان کوتاه در کنارِ این برکه | Fatemeh_mgs کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا رسیدم، شاخه‌ی رو به دیدم رو کنار زدم و رامین رو روی لبه‌ی درّه دیدم؛ از جای خودم هم می‌تونم ارتفاع زیاد رو حس کنم و این بخاطر فوبیاییه که از ارتفاع دارم. با صدایی لرزون گفتم: - رامین! لحظه‌ای که یه پاش رو تکون داد و جلو برد متوجه من شد و برگشت و با تعجب پرسید: - تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟...
عقب
بالا پایین