***
تکهی آخر جمله، در مغزش اکو شد. هنوز چهرهی افسونگر آن دختر پیش چشمانش رژه میرفت. پازلها یکییکی سرجایش قرار میگرفتند. اشکهایش بی هیچ مانعی روی صورتش سر خورند. برای مرگ همجنسش غصه خورد، برای کسی که بیرحمانه زیر دست روزگار له شد. پلکهای خیسش از هم باز شدند و سعی کرد آن بعد از ظهر...
پوزخندزنان به طرفش برگشت.
- خیلی مشتاقی برای شنیدن؟!
حس بدی به تکتک سلولهای تنش رسوخ کرد. زن، کنار پارکی توقف کرد. ماهبانو تا آمد ل*ب به اعتراض باز کند، از داخل کیفش عکسی بیرون کشید و روبهرویش گرفت. گنگ به تصویر دختر زیبای پیش رویش که مقابل دوربین میخندید، خیره شد. موهای شلاقی قهوهای دورش و...
***
ساعت دو، کارش که تعطیل شد از مطب بیرون زد. بوی دود، قهوه و شیرینیهای داغی که از کافهی سر خیابان به مشام میرسید، اشتهایش را برانگیخت. در حین قدم زدن به صدای آواز مرد بستنیفروش که بچهها را دور خودش جمع کرده بود گوش میداد. لبخند تلخی روی لبش نشست. دلش برای بچگیهای سادهاش تنگ بود. آن...
بعد از حرفهای آن روز مهشید، با خود عهد بسته بود که دور امیرعلی و خاطراتش یک خط بطلان بکشد و به زندگیاش بچسبد؛ اما خبر نداشت که زلزله عظیمی قرار است روی کاشانهی سستش آوار شود. بوی عطر کوید اونتوسش زودتر از صدای قدمهایش نوید حضورش را داد. زیرچشمی او را پایید. با دیدنش در آن پیراهن کتان...
***
از پنجرهی کوچک آشپزخانه به تگرگهای درشتی که از آسمان، روی کاشیهای سفید نقشدار حیاطشان فرود میآمد خیره شد. چنین بارانی در تابستان بیسابقه بود. صدای زنگ خانه او را از خیالات خاکستریاش بیرون کشید. خانم جون بود که پرسید:
- کی اومده توی این طوفان؟
طلعت خانم دکمه آیفون را زد و سری از...
***
هوا کمکم رو به تاریکی میرفت. نور چراغهای آپارتمان روبهرویی، خبر از جمع و دورهمیهای خانوادگی میداد. جعبههای غذای روی میز، دست نخورده باقی مانده بودند. مردک کلهخراب! حال آنقدر به خودش گرسنگی میدهد، یا آشغالهای بیرون را میخورد که مریض شود. با صدای زنگ تلفن، رشته افکارش پاره شد. از...
***
تا اواسط شب یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. حضور مهسا در ایران و حرفهایش گیجش کرده بود. دخترک هم بعد از شام، بدون اینکه کلمهای با هم صحبت کنند، به اتاق رفت. بعد از آن روز رابطهشان مثل موش و گربه شده بود. میدید که این روزها لاغرتر شده بود. زیاد حرف نمیزد و گوشهگیری میکرد. تلفنش زنگ...
شوکه شد. هیچ فکر نمیکرد پدرش تا این حد از همه چیز باخبر باشد. چیزی نگفت که سری از روی تأسف برایش تکان داد و چرخید.
- با خودم میگم چه خبطی کردم؟ کدوم نون حرومی سر سفره آوردم که تو این جوری قاطی کثافتکاری شدی؟ گفتم زن میگیری، دست از این کارهات برمیداری. تا خودت رو اصلاح نکنی، دیگه یه قدم هم...
***
به سر درب حجرهی قدیمیشان چشم دوخت. خیلی کم گذرش به این اطراف میخورد و بیشتر وقتش را در غرفهی خود میگذراند. چند تن از دوستان قدیمی پدرش را دید که جواب سلامشان را با اکراه دادند. اعتنایی به نگاههای عجیبشان نکرد و افکار ذهنش را سامان داد. از پشت شیشههای درب، چشمش به پدرش افتاد که...
***
نبض متلاطمش، مدام خود را به چهار دیواری قلب رنجورش میکوبید. میان شمشادها قدم برداشت. روی سطح خیس و لغزندهی زیر پایش، با احتیاط راه میرفت. دو سوی یقه سوئیشرت قرمزش را به هم نزدیک کرد تا سرما نتواند راه نفوذی پیدا کند. زیر سایهبان درخت هلو ایستاد و به خطوط چمنی میان کاشیهای سفید خیره...
ماهبانو چم و خمش را در این مدت، خوب یاد گرفته بود. فنجان چای را به دستش داد.
- یه ذره از این بخور، بعد قهر کن.
عجب پوستکلفتی بود و خودش خبر نداشت. مرد تخس روبهرویش، با وجود داغ بودن دمنوش، محتویات درون فنجان را لاجرعه سر کشید. بعد از خوردنش دور لبش را پاک کرد و یک ابرویش را بالا انداخت.
-...
حاج بابا عقیده داشت، مرد که زانوهایش تا بشود، ستونهای خانه فرو میریزد.
اما این خانه از پایبست ویران بود و اصلاً ستونی وجود نداشت که بخواهد خراب شود. کنارش ایستاد و اجازه داد سرش را روی شانههایش بگذارد.
- کلهشقی رو کنار بذار.
نفسش از سنگینی وزنش گرفت. شامپانزهای برای خودش بود. در آن وضعیت...
***
درون پستوی آشپزخانه، دگر عطر خوش و لذید غذا نمیپیچید. رخسار کدر و بیحالش، در قاب شیشهای مقابل ناگفتهها را عیان میساختند. صدای جیغ آشنای لاستیکهای اتومبیلی، باعث شد که از جلوی آینه کنار رود و به پا خیزد. پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. این نقطه به حیاط دید بیشتری داشت. مثل شبهای...
صدای بوق اعتراض اتومبیلها از اطرافشان بلند شد. قلب نا کوکش بیمحابا میکوبید. احساس خطر میکرد. این مرد همین جا نفسش را میبرید. اضطراب در سراسر اندامهای لرزانش ضربه میزد.
- هیچ پایان خوشی واسه این رابطه وجود نداره.
با کشیده شدن گیسوانش درد تا اعماق سرش نفوذ کرد و قلب چینی بند زدهاش شکست.
-...
نزدیکتر که شد، قدمهایش سست گشتند. ل*ب بالایش از سکوت لرزید. راه برگشتی نداشت. پلکی زد و توانش را در پاهایش جمع کرد. لبخندهای نایاب و شوخیهایی که با فاطمه میکرد قلبش را به خروش میانداخت. کف دستان عرق زدهاش را بین دامن لباسش مخفی کرد و سعی کرد بر خود مسلط شود. فاطمه با دیدنش، خندهاش قطع شد و...
خسته نباشی قشنگم
آره، برای خنده و کلماتی که آخرش ه میاد درسته؛ اما یه واژههایی با نیمفاصله رواج نداره، مثل گلهایشان، درختشان، دلهایشان،
اینجور کلمات پیوسته باشن قابل فهمتره
همه در حال خودشان بودند و کسی به او توجه نمیکرد. چشم گرداند که مادرش را مشغول صحبت با خاله دید. صبر کرد حرف زدنش تمام شود و بعد به سویش برود. سنگینی نگاهی رویش سایه افکند. به آرامی چرخید که چشم در چشم مجید مستوفی شد. با آن فاصله دوری که از هم داشتند، برق تأسف در دیدگانش، همانند خار بر جانش...
یک ذره هم رویش تأثیر نداشت. به نوعی، چشمانش پایینتر از نوک دماغش را نمیدید!
- پس از الان یکییکی شروع کن و یقهی همه رو بگیر.
فکش از خشم منقبض شد. سعی کرد از کوره در نرود.
- به موقعش! اینقدر جمعیتتون زیاده که از دست دولت خارج شده، شما هم خوب دارین خر سواری میکنین؛ اما همین طوری نمیمونه...
در سکوت فقط توانست شیر را ببندد و کمر راست کند. حسام آستینهای پیراهن سرمهایش را تا زد و ریشخندزنان جلو آمد. بارقهای از خشم و حس انتقامجویی در چشمانش میدرخشید. سیگاری از جیبش در آورد و آتش زد.
- خلوت کردی استوار!
نفس سنگینش را با آه عمیقی بیرون فرستاد و روی جدول بتنی باغچه نشست. دل و دماغ...
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته، همیشه میگفت عروسی یک دانه برادرش را سنگ تمام میگذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمیکرد. این میهمانی بهانهای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیلهای پدریاش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یک بار...
همه چیز دست به دست هم داده بود که امشب به کامش زهر شود. کمی بعد حنانه به جمعشان پیوست.
- این جایین شما؟
هر دو سوالی به سمتش چرخیدند که نچنچکنان شال ابریشمی سفیدش را از دور گردن آزاد کرد و روی خرمن باز موهایش گذاشت. یکی از صندلیها را عقب کشید و رویش نشست.
- محض رضای خدا برو یه تکون بخور...
زیر نگاه جسور و تشنهاش پوزخندی زد. در باورش جملهی احمقانهای به نظر میرسید. کم از این تعریفها میکرد. قادر به کالبدشکافی این مرد نبود و نمیدانست باید با کدام بعد از شخصیتش سو بگیرد. حسام، از سکوتش سر نزدیک برد و موشکافانه چشم باریک کرد.
- حرف بدی زدم؟
بوی عطر تند و تلخش که با سیگار ادغام...
چهرهاش یک آن درهم رفت.
- تو از یه چیزهایی خبر نداری.
اضطراب و دلهره بدنش را سبک و خالی میکرد. تیلههای مرددش لغزید.
- بگو، چرا واضح نمیگی؟
دست بین موهایش کشید و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. سکوتش گواه خوبی نمیداد. ماهبانو هر آن میترسید کسی سر برسد و آن دو را با هم ببیند. چرا اینقدر طولش...
یک جای کار میلنگید. آژیر خطر در مغزش دمید. قدمی عقب رفت و به در و دیوارهای سفید اتاق چشم دوخت. سقف دور سرش میچرخید. انگار در یک زندان مخوف گیر افتاده باشد که رهایی از آن امری محال به نظر میرسید.
- امیر؟
صدایش زد. این مرد شکسته دل چقدر محتاج شنیدن نامش از زبان دخترک بود. حالش به همانند...
زن بیچاره، همان جا بین میزها خشکش زد.
- خدا مرگم بده! ندو با اون کفشها، الان میافتی.
ریز خندید و مسیر تنگ باقیمانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغو*ش کشید و بوسه به روی گونههای نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پر آرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده بود. این زن همیشه...
***
برای بار هزارم به ساعت روی دیوار نگاه کرد. عقربهها میگذشتند و هوا رو به تاریکی میرفت. پایش را عصبی تکان داد. از تلویزیون سریال طنزی پخش میشد که حسام هیچ به آن علاقه نداشت و حال با دقت تماشایش میکرد. مضطرب انگشتانش را به هم قلاب کرد.
- دیر شد، پاشو همه منتظرمونن.
از آن شب به بعد خیلی...
دلگیر به طرفش چرخید. چشمان سرخ و رگ ورم کرده پیشانیاش، نشان میداد که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده است.
- من کی پام لغزیده که به گناه نکرده متهمم میکنی؟ دربارهی من چی فکر کردی؟
انگار با افکارش هم در حال کشمکش بود. از جا برخاست و با دو قدم بلند خودش را به اوی سردرگم و از همه جا رانده رساند. مچ...
موهایش از بس که در این چند روز شانه نخورده بود پف و وز وزی شده بود. به سختی، اول با روغن مو گرههایش را باز کرد و بعد شانهشان زد. تیشرت سبز بلندی، به همراه شلوار بگ سفیدی پوشید و موهایش را دور شانههایش ریخت. عقربههای ساعت دلهرهاش را بیشتر میکردند. تلویزیون را روشن کرد. بیهدف کانالها را...
در دل از خدا طلب صبر کرد و نفس عمیقی کشید. با عالم و آدم مشکل داشت. معلوم نبود باز کارش کجا گیر و گور پیدا کرده بود که بیجهت پاچه میگرفت. همان طور که برایش غذا میکشید هر چه فحش در دل بلد بود نثارش کرد. حسام، صحبتش که به پایان رسید عین گاو ظرف غذایش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. او هم راهش...
***
نصفه شب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو میخزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجهی پا قدم برداشت. از لای درب نیمه باز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم...
ماهبانو جلوی بقیه لبخند مصنوعی بر ل*ب نشاند و سرسری با همه خداحافظی کرد. حتی سرش را بالا نیاورد تا چشمش به امیر نیفتد؛ نمیخواست بیش از این در قعر باتلاق گناه فرو برود. تا سوار اتومبیل شد، حسام پایش را روی پدال گاز فشرد و از کوچه گذشت. با سرعت زیادی میراند. چشم بست و سرش را به شیشه تکیه داد...
***
شب بله برون مثل برق و باد فرا رسید. با هزار مکافات توانست حسام را راضی کند تا در میهمانی حضور یابد. آقا را با یک من عسل هم نمیشد خورد! انگار ارث پدرش را طلب داشت که این چنین برج زهرمار روی مبل نشسته بود. مثل جغد منتظر آتویی از او بود تا کنفیکون راه بیندازد. نگاهش بالاتر از یک رقیب بود...
شاید از گفتن این حرف منظور خاصی نداشت؛ اما در دلش غوغایی به وجود آمد. خندهی هیستریکی سر داد، همزمان قطره اشک سمجی روی قوس بینیاش نشست.
- انتظار داری از صدقهسری زندگی رویایی که واسم ساختی قهقهه بزنم.
شوکه شد. فکر نمیکرد یک حرف او دخترک را تا این حد به هم بریزد. پوست نمدار گونهاش را با...
حاج حسین دسته اسکناس تازهای از جیبش در آورد و یکییکی به همه عیدی داد. تا به او رسید نگاهش رنگ دیگری گرفت و لبخند پدرانه و محبتآمیزش را به رویش پاشید. چقدر این مرد خوب بود. حسام برخلاف پدرش در این موارد اخلاقش تعریفی نداشت.
- این هم برای عروس عزیزم که امسال با بودنش خونوادهمون رو گرمتر...
آخ که عجیب دوست داشت آن لبان گشادش را به هم بدوزد. دخترک زشت بدترکیب! شبنم با پادرمیانی آنها را به سکوت دعوت کرد.
- بس کنین تو رو خدا! بحث و دعوا دم عید درست نیست؛ به قول مهناز جون شگون نداره.
تکهی آخر جملهاش را با لهجهی غلیظ فارسی ادا کرد که برای لحظهای لبخند کمرنگی روی لبانشان نشست، جز...
یک نگاه به حسام انداخت. بچگیهایش عجیب شر بود و با دختر جماعت به هیچ وجه نمیساخت. آن موقعها که برای بازی با حنانه به خانهشان میرفت، تا میدید حسام دارد از فوتبال با سر و لباس خاکی میآید، عین جن محو میشد. لبخندی از خاطرات پر اضطراب بچگی بر لبانش نقش بست. هنوز دو ساعتی تا تحویل سال مانده...