وقتی از ساختمان خارج شدم آنا با چشمهایی که نگرانی ازشون میبارید نگاهم کرد.
آنا:
ـ چیشد؟ همهچی رو بهشون گفتی؟
پوزخند تلخی زدم؛ نمیخواستم بچهها رو هم درگیر مشکلاتم کنم.
- یه چند روزی باید برم انفرادی، نگران نباشید زود میام بیرون.
نگهبانها اومدن و بدون حرف، دو طرفم ایستادن. یکیشون دستم رو...