آخرین محتوا توسط nazi89

  1. N

    همگانی خسته از شب

    شب آمد و سیاهی‌اش را پاشید، بر شهر، بر دل، بر همه امّید. چشمان خسته‌ام را نمی‌خوابد، این شب که درد را به جان می‌کارد. ستاره‌ها چه بی‌رحمانه دورند، گویی که از تبار دیگر نورند. مهتاب هم که دیگر رمقی نیست، در این شبِ عبوس، دلی نیست. خسته‌ام از نقاب این سکوت سرد، از قصّه‌های کهنه، دردِ...
عقب
بالا پایین