***
انقدر خنجر خوردم از پشت
که درد رسید به استخوانم
پشت لبخند خویش
ویرانهای در گوشه جهانم
هنوز هم نفس میکشم اما
نمیتوانم خود را زنده بخوانم
دلم اسیر یوسفرویی گشت
ز غم عشقش تا همیشه پریشانم
یا رب تو که خود آگاه بودی
که من به وصال او ناتوانم
پس چرا و به چه حکمت
عشقش را انداختی به جانم...
***
در این آبادی ویران
طوفانی از راه رسید
وادی این دل خونین
اندوه زمستانها کشید
بغض دیرین نیمهشب
آخرش نفسگاهم را برید
کبوتر سعادت پر زد و
تا ابد از بام خانه دلم پرید
هر آرزویی که در سینه بود
خنجری شد و قلبم را درید
***
در هر کجای تقدیرم
تنها، بیوفایی بود
گریههای خاموشم
ز اندوه شیدایی بود
هر آرزوی قلب من
واقعهی رسوایی بود
سرگذشت زیستنم
همخانهی تنهایی بود
وادی ویران بُطن من
روزی پر از زیبایی بود
هرچه را دوست داشتم
حکمتش در رهایی بود
***
اینجا آبادی ویرانهایست
مملو ز بغضهای بیشمار
اینجا گورستان کهنیست
مزار آن همه قول و قرار
عهدهای پر مهر دروغ!
خانهایست ز غمها سرشار
آبشار درد اینجا جاریست
اینجا شهریست به نام دلفگار
جنازهای اسیر آخرین نفس
در این وادی سرد بیبهار
جنازه کمکم جان میدهد
این شهر برایش گشته...
***
بخت شیرین دل من
گم شده در خاطرههاست
بغضِ نفسگاهم ابدی
لبخند از لبان من جداست
یادآوری میکُشد هردم مرا
نمکِ روی تمام زخمهاست
مگر میتواند تسکین یابد؟
قلبی که سرای رنجهاست
من، حسرت بهدوش عالمم
بُطنم گورستانی از آرزوهاست
گریهها در سینهام حبس شدند
کمرم خم شده از خنجرهاست
«به نام خدا»
نام مجموعه اشعار: بر بام خانهی دل ویرانگی میرقصد.
نام شاعر: محدثه رستگار.
قالب: قطعه.
ژانر: #تراژدی #اجتماعی #عاشقانه
مقدمه؛
وادی این دل من
روزی پُر از مهر و صفا بود
هرچه رسید به این دیار
تنها ظلم و جفا بود
قلب مرا ویران کردند
سعادتم درون قصهها بود
ای دل، آن عزیز جانِ...