***
در دیار رویاهای خود
از هر آرزو جا ماندهام
مرهم زخم همه بودم ولی
خودم در غمم تنها ماندهام
ساحل آرامش خواستم اما
حالا در دریای رنجها ماندهام
روزی چه شلوغ بود دور من
اکنون از کل عالم رها ماندهام
دگر بر دهر من نتابید خورشید
تا ابد گرو در میان شبها ماندهام
*دهر به معنی اقبال یا...
***
هرگز نگفتم به هیچکس ولی
آن شب در خودم جان دادم
کولهباری از دردها و بغضها
هدیه به این دل ویران دادم
با خوندلهای بیوقفهی خود
غم به آسمان جهان دادم
فریاد نزدم هرگز ولیکن هربار
به چشمانم خواب پریشان دادم
پس از آن شب من نگریستم اما
به سینهام تا ابد بغض سوزان دادم
دل سپردم به هرچه سهم...
***
گفته بودم نشود بدتر از این غمها ولی
دنیا دردتر از این دردها نشانم داده است
چه محالها را با بیرحمی پشت هم
هدیه به قلب پریشانم داده است
خوشبختی نیست مصلحت دل من
به این خاطر سیاهی به جهانم داده است
بخت تاریک ما را سحری نیست دگر
این فلک مرا درد بیدرمانم داده است
بغض آمد و ماند! کار از...
***
ز دنیا گله دارد دل زخمی من
چرا اقبال من شده چنین؟
هربار حسرت و غصه و غم
در دنیا سهم من بوده همین
هر دم با امید بلند شدم
محکمتر از قبل خوردم زمین
هرگاه دمی آرام و خرّم میشوم
حوالیام رنجها میکنند کمین
قلبم چنان فجیع کُشته شده
که گشته کل وجودم خونین
به خندههای من نگاه نکن
زندگی بر...
***
از رویاهایم گذشتم اما
دگر دلی ز من جا مانده
بر مزار خندههای خویشتن
با غربت اندوه، تنها مانده
در خشکسالی شادیها
دلم در حسرت دریا مانده
هر شبی را صبحیست ولی
در من هنوز هم زخم شبها مانده
آبشار سعادت فقط افسانه بود
دل من آواره درون صحرا مانده
از تمام خاطرات شیرین من
برایم غمی به وسعت...
***
آنقدر غم خوردهام در زندگی
که دگر از زیستن سیر شدهام
در اول راه پُر غم و دردِ جوانی
من قرنی دلخسته و پیر شدهام
شلیک حقایق چون به خورد من نرفت
بارها با عمق دل زخمی هر تیر شدهام
راه خِرَد امن و در دستان معشوق شمشیر
هربار با دل و جان قربانی شمشیر شدهام
عزیزان آمدند، به دلم خنجر زدند...
***
در دلِ نوشتههایم
غمی مانده تا همیشه
این همه حسرت و غصه
آتش زده مرا ز ریشه
من آن درخت پُرشکوفه
که زدند به جانم تیشه
در این دنیای بیرحم، حتی
سنگ زخمی شده از شیشه
شده ویرانهی متروک
آن دل زیبای عاشقپیشه
***
گیرم که روز خوب بیاید بعد از این همه درد
اما نوشدارو پس از مرگ سهراب چه سود؟
باران عشق بیفایده ببارد بر بام خانهی دل
وقتی غم بیمهری سوزاند هرچه بود و نبود
آنکه دیروز آتش زدی را نتوانی دگر زنده کنی!
از او هرچه رسد به تو، فقط هست خاکستر و دود
اینها واژه نیستند، خونگریستنهای قلبماند...
***
قسم به لحظههایی که
دلم هردفعه شکست
قسم به بغضی که تا همیشه
در نفسگاه من نشست
دنیا با من مهربان نبود
خندههایم به قصهها پیوست
هربار عشق ورزیدم من
احساساتم ازهم گسست
دگر محال است که کسی
آن منِ پُرمهر را آوَرَد به دست!
***
دردی درون سینه دارم
که دگر نمیشود هرگز درمان
از کولهبار این دنیا
به من رسیده یک دل پریشان
خانهی مملو از شادی دل
نابود شد به دست ساکنان
مسافر زخمیِ دلمُردهایام
که جایی ندارد در این جهان
با این روح آغشته به غربت
افتادهام دگر از تاب و توان
اگر این تازه آغاز راهست
پس صد ای وای بر...
***
آخرش «ما» شدنمان فقط در قصهها ماند
دل من تا همیشه از غمِ دوری تو خواند
***
در دل من قصهی تلخ عشقی پنهان شده است
همچون سرمای غمانگیز زمستان شده است